در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین علی خسروی
محل تولد همدان - عمارلو


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی حاجی حسنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله سلطانی
محل تولد قزوین - دودهه


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفر علی افتخاری
محل تولد آوج - ارغای


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد فولادی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید رضا سید موسوی
محل تولد قزوین - روستای عمقین بخش طارم سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام حمید عبدالرزاقی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام احسان بابایی الموتی
محل تولد قزوین - گازرخان


در حال دریافت تصویر  ...
نام کاظم مصدقیان پور
محل تولد قزوین - قیطور-بخش طارم سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجید اسدی
محل تولد قزوین - باورس


در حال دریافت تصویر  ...
نام محسن اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علمدار مددی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام عیدالله رجبی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد قموشی
محل شهادت جاده بانه - سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام غنی رمضانعلی
محل شهادت بوکان


در حال دریافت تصویر  ...
نام سیفعلی ترکی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام رضا بهرامی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفر علی معروفی
محل شهادت اردوگاه جراحی


در حال دریافت تصویر  ...
نام شعبانعلی برزگردخت
محل شهادت بانه



یک خاطره شهید  علیرضا جوادی


انگشتری از دستش رها شد

سعید جوادی، برادر شهید: دانش‌آموز سال اول دبیرستان بود. علاقه و اشتیاق عجیبی به جبهه‌ها داشت؛ اما، مادر و پدرم راضی به رفتنش نمی‌شدند و دوست داشتند که او تحصیلاتش را ادامه دهد. راستش را بخواهید، یکی از دلایل ممانعت‌شان هم این بود که دو برادر دیگرمان، همان زمان در جبهه‌ها بودند. «علیرضا» هر چه قدر اصرار کرد، فایده‌ای نداشت؛ تا این که یک روز گفت: «من می‌خواهم به همراه دوستانم به زیارت «امام رضا» (ع) بروم.» ما هم پذیرفتیم و او رفت. سه روز از رفتنش به «مشهد» نگذشته بود، که نامه‌اش از جبهه رسید! با دیدن نامه، کار مادرم، روز و شب گریه کردن شده بود. حال عجیبی داشت. زندگی را تیره و تار می‌دید. یک روز، اتفاقی مادرم، مادر یکی از دوستان «علیرضا» را می‌بیند. او از مادر، علت ناراحتی و نگرانی‌اش را جویا می‌شود و مادر نیز موضوع را برایش تعریف می‌کند. او خیلی آرام و خونسرد می‌گوید: «خب! اتفاقی که نیفتاده است. جوان شما مؤمن است و به جبهه عشق دارد و دوست دارد که از این طریق خدمتی کرده باشد. پسر من هم به جبهه رفته و تازه یک بار هم مجروح شده و دوباره به جبهه رفته است. به خدا توکل کن! ....» مادرم با این حرف‌ها آرامش گرفته و «علیرضا» را به خدا می‌سپارد، تا این که خبر شهادتش را می‌آورند؛ البته فقط خبرش را.  یازده سال تمام در انتظار خبر و نشانی از او بودیم. گه‌گاهی به خواب‌مان می‌آمد. وقتی جایش را جویا می‌شدیم، می‌گفت: «شما اینجا را بلد نیستید.» یکی از شب‌های خرداد سال ۷۶ بود. علیرضا به خوابم آمد. کمی تغییر کرده بود. به نظرم چندین سال بزرگ‌تر نشان می‌داد. از راه دوری آمده بود. از دیدنش آن‌قدر خوشحال شدم و ‌خندیدم، که از خوشحالی زیاد روی پایش زدم. برادر دیگرم ـ که کنارش نشسته بود ـ گفت: «به او دست نزن! خسته است و از راه دوری آمده.» من دست‌های «علیرضا» را گرفتم که ببوسم، دیدم تمام انگشتانش، انگشتری دارد؛ ولی بعضی از انگشتری‌ها، بدون نگین است. دست‌هایش را بوسیدم. در همین حال دستم به یکی از انگشتری‌هایش بند شد و از دستش در آمد و تا نقطه‌‌ای دور رها شد و من یک آن از خواب پریدم. دو هفته از این خواب نگذشته بود، که به ما خبر پیدا شدن و بازگشت پیکر برادرم را دادند. جالب این که گفتند: «پیکر برادر شما دو هفته‌ای است که پیدا شده و ما منتظر بودیم که با کشف پیکر سایر شهدا، آن‌ها را دسته‌جمعی منتقل کنیم.