مانع رفتن من نشوید!
یک روز همه ی اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن نهار بودیم، مصطفی هم که اخیراً پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود که آهسته به من گفت: پدر ما با اجازه شما بعدازظهر میخواهیم برویم منطقه.
گفتم: شما برای چی، محسن برادرت که شهید شده است، مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سرکار بروم، تو نباید بروی ...