مانع رفتن من نشوید!


در حال دریافت تصویر  ...


یک روز همه ی اهل خانواده نشسته بودیم دور سفره و در حال خوردن نهار بودیم، مصطفی هم که اخیراً پایش در جبهه مجروح شده بود سرش را پایین انداخته بود و در حال خوردن غذا بود که آهسته به من گفت: ‌پدر ما با اجازه شما بعدازظهر می‌خواهیم برویم منطقه. گفتم: شما برای چی، محسن برادرت که شهید شده است، مسعود هم که جبهه است. من هم که باید سرکار بروم، تو نباید بروی، باید بمانی تا مادرت تنها نباشد، از طرفی تو هنوز پایت خوب نشده است،‌ من راضی نیستم و مطلقاً‌ هم موافقت نمی‌کنم. مصطفی که ناراحتی را کاملاً در چهره‌اش می‌دیدم، آن لحظه هیچ نگفت، 10 دقیقه‌ای گذشت، گفت: پدر ببخشید، من مقلد امام هستم، مقلد شما که نیستم! گفتم: بله مقلد امام هستی، اما رضایت پدر و مادر هم شرط است. گفت: اما امام خودشان فرموده‌اند که رضایت پدر و مادر شرط نیست. آن روز کمی در این خصوص با هم بحث کردیم و من همچنان با رفتنش مخالفت کردم که او هم با عصبانیت و ناراحتی از سر سفره بلند شد و رفت، من هم ناراحت رفتم مغازه، ‌چند دقیقه‌ای نگذشته بود که دیدم مصطفی جلوی مغازه ایستاده و دارد نگاه می‌کند،‌ همینطور که به من نگاه می‌کرد، آهسته آهسته آمد و کنار در ایستاد، اما داخل نشد. گفتم: آقا مصطفی اذن دخول می‌خواهی، خواب بیا تو دیگه. در را باز کرد و آمد تو و یک نگاهی به من کرد که من حسابی خودم را باختم. مصطفی آنچنان قیافه مظلومانه‌ای به خود گرفته بود که من نتوانستم تحمل کنم و سخت گریه کردم. گفت: پدر من می‌خواهم شما را به دختر 3 ساله‌ی اباعبدالله الحسین(ع) قسم بدهم که مانع از رفتن من نشوید. این را که گفت ‌من حسابی منقلب شدم و گفتم: عیب ندارد، ‌من سر و جانم فدای حضرت رقیه(س). مصطفی تا این حرف را شنید پرید و مرا در آغوش گرفت و بوسید و رفت. اول آبان 62 بود که مصطفی رفت، 8 آبان تماس گرفت و از من اجازه خواست که در عملیات والفجر 4 شرکت کند و من هم دعایش کردم و اجازه دادم. صبح زود روز 13 آبان بود که زنگ منزلمان به صدا درآمد. رفتم در را باز کردم،‌دیدم تعدادی از دوستان هستند. گفتند: آمده‌ایم صبحانه را پهلوی شما بخوریم، نان هم گرفته‌ایم. نشستیم و شروع به خوردن صبحانه کردیم که سر صحبت ها باز شد و گفتند: بین این 21 شهیدی که آورده‌اند، آقا مصطفی هم هست. گفتم:‌ صدایتان را بیاورید پایین که مادرش متوجه نشود. صبحانه را که خوردیم دستجمعی از خانه زدیم بیرون و رفتیم بسیج تا شهدا را ببینیم. اولین شهیدی که آوردند، مصطفی من بود، ‌صورتش را باز کرده بودند، نگاهش که کردم داشت می‌خندید. درست مثل خنده‌ای که بر لب داشت وقتی که اجازه دادم که به جبهه برود. نگاهش کردم، ‌دیدم آنقدر صورتش زیبا شده است که حد ندارد. پدر شهیدان حاجمیری منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده