عنوان
در حال دریافت تصویر  ... پای برهنه در میان عزاداران
به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان، مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلو ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: پیاده می رویم. شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید. من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به را ...
در حال دریافت تصویر  ... اسم اخوی شما هم توی لیست است
مشغول کار بودم که سر و کله اخوی پیدا شد. سرش را کج کرد و گفت: علی داداشی،‌ تو لااقل اجازه بده که من بروم جبهه، همه ی دوستام دارن میرن. قاسم، قبل از اینکه بیاید پیش من،‌ سراغ همه ی برادرها و خواهرها رفته بود و همه ناامیدش کرده بودند،‌ اینو که گفت، فکری به ذهنم خطور کرد، گفتم: من حرفی ندارم، برو. هنور همه ی جمله را ادا نکرده بودم که در یک چشو به هم ...
در حال دریافت تصویر  ... سیدالاسرا!
ساعت 11 شب یکی از مسوولان ایثارگران نیروی هوایی لباس پرواز و پوتین خلبانی برای من آورد و گفت: فردا درجه ات را از دست مقام معظم رهبری دریافت خواهی کرد. آن شب تا ساعت 2 بعد از نیمه شب بیدار بودم. ساعت 7 صبح پس از خوردن صبحانه، همراه دژبان ارتش به طرف بیت رهبری حرکت کردیم. پس از بازرسی در محل مخصوصی که برای آزادگان در نظر گرفته بودند نشستم. ساعت 9 ص ...
در حال دریافت تصویر  ... عبور از زیر قرآن
آماده اعزام برای شرکت در عملیات کربلای 4 بود، قرآن را آماده کردم که از زیر آن عبور کند، نگاه پدرش از او برداشته نمی شد، به پدر گفت: بابا 23 سال است که مرا می بینی، سیر نشده ای؟ باباش هم که این حرف را شنید سرخ شد و سفید و هیچ چیز نگفت. مهربانی عجیبی در چهره اش موج می زد، فهمیدم که آخرین بدرقه ی اوست، دلم ریخت. ناخودآگاه اشگهایم جاری شد، به طوری که ...
در حال دریافت تصویر  ... و او رفت که رفت!
آن روز پسرم، برای اولین بار عازم جبهه بود و من آخرین لحظات خداحافظی را سپری می¬کردم. او از ته دل می¬خندید و انگار به حجله¬ی دامادی می¬رود و من قلباً ناراحت و گرفته، اما دلم می¬خواست شادی و خنده¬های او را با گریه¬هایم خراب نکنم. وقتی اتوبوس حرکت کرد و پسرم لحظه به لحظه از من دور می¬شد، گریه امانم را بریده بود، او از دیدگانم دور می¬شد و اشک جاری از ...
 

<123456789>