در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد محمدی
محل تولد بوئین زهرا - خوزنین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عباس خمسه کرمی
محل تولد بوئین زهرا - آجوربند -بخش دشتابی


در حال دریافت تصویر  ...
نام ایرج بهرامی
محل تولد قزوین - اردبیلک


در حال دریافت تصویر  ...
نام میر اعلا میربابایی گلرودباری
محل تولد لاهیجان - گلرودبار


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی شالی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین فرمانی
محل تولد تاکستان - قلات


در حال دریافت تصویر  ...
نام مرتضی راحتلویی زهرایی
محل تولد بوئین زهرا - عصمت آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن مهدی پور
محل تولد رودسر - لامشکی سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفر علی بابایی سماقی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام جواد رحمانی نیکونژاد
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین سنماری
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی پورمراد
محل تولد تاکستان - حمیدآباد -دهستان افشاریه


در حال دریافت تصویر  ...
نام قهرمان احمدی
محل تولد خدابنده زنجان - توزلو


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجید حدادیان همایون تبار
محل شهادت تهران - سر چشمه


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد قموشی
محل شهادت هورالعظیم


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن خنجری
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام روح الله جعفری وجهی آبادی
محل شهادت مریوان


در حال دریافت تصویر  ...
نام کاظم محمدی
محل شهادت سوجه اشنویه


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید کوچک حسینی
محل شهادت حاج عمران


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید فرشید کاتوزی
محل شهادت اسلام آبادغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم علی زهرایی
محل شهادت سوجه اشنویه


در حال دریافت تصویر  ...
نام رمضان غلامی
محل شهادت پاسگاه زید



یک خاطره شهید  عباس بابایی


فلاکس چای را می شکند

اقدس بابایی: همیشه پدرم آرزو داشت، عباس پزشک و ترجیحاً دکتر داروساز شود. شاید این بدان علّت بود که خودش کمک داروساز بود و چنین می پنداشت که اگر عباس پزشکی بخواند، در آینده خواهد توانست با دریافت جواز داروخانه، در کنار هم کار کنند، از این رو در تعطیلات تابستان یکی از سالها که عباس در دبیرستان درس می خواندند او را به داروخانه ای معرفی می کند و از مسئول داروخانه می خواهد تا مهارتهای نسخه خوانی را به او بیاموزد. خاطرم هست که عباس هیچ علاقه ای به کار در داروخانه نداشت؛ ولی مثل همیشه به خاطر احترام به خواسته پدر پذیرفت و تمام تابستان آن سال را در داروخانه مشغول به کار برد. مدتها گذشت و عباس پس از پایان تحصیلات متوسطه در کنکور دانشکده پزشکی و آزمون ورودی دانشکده خلبانی به طور همزمان پذیرفته شد؛ ولی چون علاقه ای به پزشکی نداشت و به خاطر اشتیاقِ فراوانی که به استخدام در نیروی هوایی داشت به دانشکده خلبانی رفت. پس از گذرانیدن دوره های مقدماتی به منظور ادامه تحصیل عازم آمریکا شد و پس از پایان دوره خلبانی هواپیماهای شکاری به ایران بازگشت و ما به شکرانه بازگشت او از آمریکا، گوسفندی قربانی کردیم. یکی دو روز بعد به هنگام تقسیم گوشت میان افراد بی بضاعت، در حال عبور از کنار آن داروخانه بودیم که ناگهان عباس اتومبیل را متوقف کرد و گفت: ـ چند لحظه در ماشین بمانید؛ من سری به داروخانه می زنم و فوری بر می گردم. عباس رفت و بعد از زمانی تقریباً طولانی برگشت. از او پرسیدم: ـ چه کار داشتی؟ چرا این قدر دیر آمدی؟ آخر گوشتها بو گرفت. ابتدا سرش را به زیر انداخت و چیزی نگفت و وقتی پافشاری مرا دید گفت: ـ حدود هفت، هشت سال پیش در این داروخانه کار می کردم. روزی صاحب این داروخانه به من حرف رکیکی و چون من در آن موقع بچّه بودم و نمی توانستم از خودم دفاع کنم. به تلافی آن حرفِ زشت، فلاکس چای او را شکستم. حالا امروز رفتم تا جبران خسارت کنم و پولش را بپردازم