همرزم شهید: آفتاب گرم و سوزان سد «دِز دزفول» صورتم را برافروخته بود و من به سرعت بین چادرها سَرَک میکشیدم، تا آخرین باقیمانده از خیل بچهها را به آنهایی که کنار آب جمع شده بودند تا آموزش غواصی ببینند، ملحق کنم. ناگهان چهرهی مظلوم و غمناک «محمد» را دیدم، که کنار چادر فرماندهی گروهان خودشان، زانوها را بغل کرده و به گوشهای از آسمان خیره گشته است. کنارش رفتم.
ـ «سلام محمد آقا! چهطوری؟ … چرا اینقدر محزون و غمناکی؟»
سرش را پایین انداخت. گویا نمیخواست چیزی بگوید. توی چهرهاش ترس و هراس خاصی دیده میشد. با صدای گرفتهای شروع به صحبت کرد: «من از عملیات «والفجر ۸» تا حالا در جبههها هستم. هر چی هم به این طرف و آن طرف زدهام تا شهید شوم، نشده است. حالا هم که گُردان ما، گُردان ویژهی غواصی شده، دلم خوش بود که خطشکن هستیم و حتماً با لباس غواصی شهید میشوم؛ اما دو ـ سه شب پیش، خواب عجیبی دیدم. برای کسی تعریفش نکردم؛ ولی همهی فکرم را به خود مشغول کرده است.»
گفتم: «خوابت چی بود؟»
گفت: «خواب آقا «سید محسن شهیدی» را (که در عملیات «والفجر۸» شهید شد) دیدم، که به همراه سید جلیلالقدری که نور چهرهاش مانع میشد تا صورتش را به خوبی ببینم، به طرفم میآمدند. لحظهای که آقا «سید محسن» را دیدم، دویدم و سلام کردم و او را در آغوش گرفتم. جریان شهید شدنش را برایم تعریف کرد. با غصه گفتم: «کاشکی من هم پیش شما بودم و شهید میشدم.» لبخندی زد و به آن سید بزرگوار ـ که عمامهی سبز رنگ زیبایی به سر داشت ـ نگاه عمیقی کرد و چیزی نگفت. توی دلم افتاد که ایشان قطعاً باید آقا «امام حسین» (علیه السلام) باشند.»
بعد از چند لحظه تأمل، گفت: «بله؛ تو هم در این عملیات شهید میشوی. شب عملیات، لباسی را که توی ساک داری، بپوش!»
من از خوشحالی در پوست خودم نمیگُنجیدم و همین طور گریه میکردم و از آن سید بزرگوار و آقا «سید محسن» تشکر میکردم، که یک دفعه از خواب بیدار شدم.
صبح که شد با خودم فکر کردم آخر ما که غواص هستیم، پس چه طور آقا «سید محسن» آدرس لباس داخل ساکم را، که یک لباس شخصی است، داد؟ نکند خوابم اشتباهی بوده؟
خیلی دلم گرفته بود. میترسیدم شهید نشوم و برگردم و دیگر پدرم نگذارد به جبهه برگردم.
گفتم: «محمد آقا! حالا بلند شو پیش بچههای گردان برویم. انشاءالله یک طوری میشود!»
بلند شدیم و پیش بچهها رفتیم؛ اما دیگر «محمد»، آن «محمد» قبلی نبود. خیلی آرام شده بود.
روزها و هفتهها گذشت، تا این که حدود دو هفته به عملیات مانده، در سنگر فرماندهی گُردان جلسه داشتیم. شهید «احمد اللهیاری»، فرماندهی گُردان، طرح و برنامهی عملیات را برای فرماندههای رده پایین تشریح میکرد. او گفت: «دو گروهان از ما با لباس غواصی به جزیرهی «ام الرصاص» حمله میکنند و یک گروهان هم به عنوان پشتیبان، لباس رزمی پوشیده و به محض شکسته شدن خط، برای دنبال کردن عراقیها، با قایق وارد جزیره میشوند.»
از قضا، وقتی فرمانده نیروها را برای مأموریت تقسیم میکرد، «محمد» در گروه پشتیبانی افتاد و برای من ـ که مدتی خواب «محمد» فکرم را مشغول خود کرده بود ـ مُسلَّم شد که آخرین روزهایی است که «محمد» را میبینم.
یادم است وقتی به گروهان آنها اعلام شد که شما به عنوان پشتیبان هستید و باید بدون لباس غواصی به عملیات بیایید، همه به غیر «محمد»، ناراحت شدند؛ چون برای خودش هم یقین شده بود که خوابش درست بوده و آقا سید درست خبر داده است.
از آن روز به بعد، عصرها میرفتم پیش «محمد» و هر چه میخواستم راجع به خوابش با او حرف بزنم، هیبت و جلال چهرهاش به من این اجازه را نمیداد. فقط گاهی میگفتم: «اخوی! یاد ما هم باش!»
مسؤول «تعاون» گُردان، اعلام کرد: «ظرف چند ساعت باید همهی بچهها ساکهایشان را تحویل دهند.»
شور و شوق حمله، گردان را فرا گرفته بود. بچهها با مهربانی خاصی با هم برخورد میکردند. گویا خودشان هم میدانستند که دو یا سه روزی بیشتر در این لباس تنگ مادی نیستند.
جلوی سنگر تعاون گردان، همه صف کشیده بودند که آخرین دلبستگیهای خویش را ـ که معمولاً عبارت از ساکی که داخلش یک دست لباس اضافه و یک حوله و لباس زیر و احیاناً چند کتاب اخلاقی بود ـ تحویل دهند. در این لحظات، یکی ساعت خود را به دیگری و دیگری لباس کار خود و آن دیگری انگشتریاش را هدیه میداد.
کنار دست مسؤول تعاون گردان، صندوق کوچکی بود که رویش نوشته شده بود: «صندوق کمک به ایتام و مستمندان»، که بچهها داخلش پول میانداختند. در این هنگام، نگاهم به «محمد» افتاد. هر چه در جیبش بود، درآورد و همه را داخل صندوق انداخت. انگار اصلاً احتمال بازگشت خود را نمیداد.
هوا تاریک شده بود، که کامیونهای سرپوشیده را آوردند و بچههای گُردان را داخل آنها سوار کردند. بچهها نمیدانستند به کجا میروند و مقصد کجاست. کاروان کامیونهای سرپوشیده، در میان جادههای خاکی پر از دستانداز، به حرکت در آمد. هر کسی در گوشهای از کامیون نشسته و مشغول مناجات با معبود خود بود.
بعد از ساعتها، کامیونها در کنار ساختمان چند طبقهی «گمرک خرمشهر» ایستاده و بچهها به سرعت پایین آمدند. آنها را به زیر زمین تاریک و غبارآلود گمرک، که فاصلهاش تا جزیرهی «ام الرصاص» کمتر از ۲۰۰ متر بود، هدایت کردند. دو شب در آنجا بودیم؛ اما چه بودنی و چه خاطرات و لحظاتی.
بعد از نمازها، آقا «سید باقر علمی» ـ که در همان عملیات شهید شد ـ با صدای آرام سخنرانی میکرد و در آخر، بچهها با صدای سوزناک «سید» ـ که متوسل به بیبی «فاطمه زهرا» (س) میشد ـ منقلب شده و گریه میکردند. «سید» با صدای خفه و گریهآلود میگفت: «بچهها! آرام گریه کنید. فاصله تا دشمن کم است. ممکن است صدای ما به آنها برسد.»
بچهها پارچه به دهان خود میگذاشتند و عقدهها را در گلو خفه میکردند. گویا خواب از چشمان «محمد» رفته بود. هر وقت شب که بر میخواستی، چشمان اشکآلود و چهرهی محزون و نورانی او را ـ که مجبور بود سینهی آتشین خود را در دل شب با اشک دیده آرام نماید ـ مشاهده میکردی.
بالاخره انتظار به پایان رسید و بعد از نماز ظهر و عصر، فرماندهی گردان اعلام کرد که امشب به یاری خدا، عملیات میکنیم و رمز عملیات هم «یا فاطمه الزهرا» (سلام الله علیها) است.
غواصها که باید مستانه خود را به دریای خونین «اروند» میزدند، شور و حال عجیبی داشتند. وقت وداع رسیده بود. «محمد» را در آغوش کشیدم. خودم میدانستم که این دیدار، دیدار آخر است؛ لیکن باورم نمیشد. گویا خواب میدیدم و یا شاید هم فکر میکردم که خودم هم با آنها خواهم رفت؛ چه خیال خامی!
بدون اینکه چیزی بگویم، اشک در چشمانم حلقه زد و از او جدا شدم. با نگاه خود مرا بدرقه کرد تا از ساختمان «گمرک» خارج شدم. دیگر او را ندیدم. فقط نیمه شب وقتی کنار جزیرهی «ام الرصاص» بیسیمم را روشن کردم، تا به فرماندهی گُردان خبر دهم که دشمن ما را دیده و عملیات قفل شده است، صدای ضعیف شهید «حسین سرباز» را، که همقایقی «محمد» بود، شنیدم که مکرر «یا حسین ... یا حسین» (ع) میگفت. گویا قایق آنها را دشمن زده بود و همه شهید شده بودند و تنها بیسیمچی آنها رمق کمی در بدن داشت و با «یا حسین» (ع) گفتن، اعلام موقعیت میکرد.
همان جا فهمیدم که رؤیای صادقانهی «محمد» تعبیر شده است و او خواب زیبای خود را در کنار رود خروشان «اروند» به واقعیت رسانده است.
از آن ماجرا حدود دوازده سال میگذرد. با خبر شدم که پیکر گلگونکفنان «اروند» را میآوردند. در میان آنها، استخوانهای ضعیف و کوچکی را دیدم، که حکایت از جثهی کوچک صاحب خود داشت. استخوانها توجه مرا به خود جلب کرد. به کنار تابوت رفتم. بله! خودش بود. او «محمد» بود، که با من حرف میزد. نالههای جانسوزش، گریههای عاشقانهاش و لبخند معصومانهاش در روزهای سخت جبهه و بالاخره داستان رؤیای صادقانهاش در ایام آموزشی سد «دز»، ضربات تکان دهندهای بر جانم میزد و قلبم را میخراشید. نمیدانستم چه کنم و یا چه بگویم.