پای برهنه در میان عزاداران
به خاطر دارم در یکی از روزهای ماه محرم، همراه عباس و چند تن از خلبانان، مأموریت حساس و مشکلی را انجام داده و به پایگاه برگشته بودیم. به اتفاق عباس ساختمان عملیات را ترک کردیم. در جلو ساختمان ماشین آماده بود تا ما را به مقصد برساند. عباس به راننده گفت: پیاده می رویم. شما بقیه بچه ها را به مقصد برسانید.
من هم به تبعیت از عباس سوار نشدم و هر دو به راه افتادیم. پس از دقایقی به یکی از خیابانهای اصلی پایگاه رسیدیم. صدای جمعیت عزادار از دور به گوش می رسید. کم کم صدا بیشتر شد. عباس به من گفت: برویم به طرف دسته عزاداران.
بر سرعت قدم هایمان افزودیم. پرچمهای دسته عزادار از دور پیدا بود. خوب که دقت کردم، دریافتم که هر چه به جمعیت نزدیکتر می شویم، چهره عباس برافروخته تر می شود.
در حال پیش رفتن بودیم که لحظه ای سرم را برگرداندم. دیدم عباس کنارم نیست. وقتی برگشتم دیدم مشغول درآوردن پوتینهایش است . ایستادم و نگاهش کردم، او به آرامی پوتین و جوراب هایش را از پا در آورد و در حالی که داشت به دسته عزاداران نزدیک می شد با گامهای تندتری از من فاصله گرفت. من که بی اختیار محو تماشای او بودم، نگاهم همچنان به عباس بود که سعی داشت به میان جمعیت برود. او چند لحظه بعد در میان انبوه عزاداران بود. با صدا زیبایش نوحه می خواند و جمعیت، سینه زنان و زنجیرزنان به طرف مسجد پایگاه می رفتند.
من تا آن روز گاهی در ایام محرم دیده بودم که بعضی پابرهنه عزاداری می کنند؛ ولی ندیده بودم، که فرمانده پایگاهی با پای برهنه در میان سربازان و پرسنل عزاداری و نوحه خوانی کند.
سرهنگ خلبان، فضل الله جاویدنیا
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده