محمود شالباف: یک روز به اتفاق خانواده و برای تفریح به «شمال» رفته بودیم. در راه برگشت، در جاده بودیم که وقت نماز ظهر شد و صدای اذان هم از رادیوی ماشین شنیده میشد.
«مهدی»گفت: «ماشین را نگه دارید که من میخواهم نماز بخوانم.»
گفتیم: «صبر کن برسیم منزل، نماز را آن جا بخوان.»
گفت: «شاید به منزل نرسیم!» لذا همان جا از ماشین پیاده شد و نماز ظهرش را اول وقت خواند.