در حال دریافت تصویر  ...
نام غلام رضا خلج
محل تولد تاکستان - علنقیه


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر اسدالهی
محل تولد تاکستان - دولت آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر صالحی
محل تولد آبیک - خطایان


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین آجورلو
محل تولد آوج - کلنجین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی شعبانی
محل شهادت سوسنگرد


در حال دریافت تصویر  ...
نام منصور زارعی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد علی ملک پورقزوینی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام ناصر مهری
محل شهادت شرهانی


در حال دریافت تصویر  ...
نام ذبیح الله طاهرخانی
محل شهادت جاده بروجرد - خرم آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام حبیب الله محمد بیگی سلخوری
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام جواد مهجور
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد علی باغ خانی
محل شهادت فکه - چمسری


در حال دریافت تصویر  ...
نام بیت الله رحیمی
محل شهادت کوشک طلایی


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی کریمی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام قربان علی میرزایی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام یحیی معصومی
محل شهادت اشنویه


در حال دریافت تصویر  ...
نام مرتضی اسفندیاری
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام داود توکلی
محل شهادت خرمشهر



یک خاطره شهید  سبزعلی اینانلو


نگفتم صبر داشته باش!

حسین عبدالهی، جهادگر: یکی از شب های عملیات بیت المقدس، سبزعلی سرپرست گروه عملیاتی ما بود، من و چند تن دیگر از جهادگران، از طرف ایشان مأموریت گرفتیم تا برای شکافتن خاکریز خط اول بچه های تیپ ۲۲ وارد عمل شویم. کار را شروع کرده و از خط اول خودمان تا خط اول عراقی ها، خاکریز زدیم، سپس زیر لودری و بولدزر سنگر زن، سنگر گرفتیم، در این حال دشمن هم به شدت خط اول خودش را می کوبید. من و علی برای ادامه فعالیت هایمان می بایستی به شناسایی خطوط مقابل خود می رفتیم، لذا سوار موتورسیکلت شده و حرکت کردیم، قدری که جلو رفتیم ،داخل منطقه عراقی ها شدیم، چند نفر را از دور دیدیم که به سمت ما می آمدند، علی از من که پشت او نشسته بودم پرسید: اینها کی هستند؟ من هم قدری دقت کرده و گفتم بچه های خودمان هستند، علی هم که خیالش راحت شده بود، به حرکت خود ادامه داد، همین که نزدیک افرادی که دیده بودیم شدیم، دستور ایستِ دادند و از ما خواستند که پیاده شویم و دستهایمان را بالا ببریم و تازه در این لحظه بود که متوجه شدیم آنها عراقی هستند. علی موتورسیکلت را خاموش کرد و هر دو دستهایش را بالا برد و تسلیم شدیم، سربازهای عراقی ما را جلو انداختند و با اسلحه از پشت ما حرکت کردند. آنها ما را به سمت خرمشهر می بردند، آن هم درست زمانی که بچه های ما در حال بازپس گیری خرمشهر از مزدوران بعثی بودند. در بین راه به علی گفتم که اسلحه ی عراقی ها را بگیریم و فرار کنیم، اما او مرا به صبر دعوت کرد و راه را ادامه دادیم، چند صد متری رفته بودیم که ناگهان گروهی از رزمندگان اسلام را در حالی که شعارهای انقلابی می دادند دیدیم که از مقابل ما می آمدند. سربازهای عراقی هم که آنها را دیدند وحشت کردند و بلافاصله اسلحه هایشان را به ما دادند و خودشان از جلو حرکت کردند. آنها ترسیده بودند که رزمندگان ما آنها را تیر باران کنند، اما ما آنها را به سلامت به مقصد رساندیم در حالی که علی لبخند می زد و می گفت: نگفتم صبر داشته باش.