در حال دریافت تصویر  ...
نام سبزعلی اینانلو
نام پدر شیرعلی
نام مادر نساءبیگم
محل شهادت شلمچه

بیوگرافی
اینانلو، سبزعلی: بیستم آذر ۱۳۳۹، در روستای مشانه از توابع دهستان خرقان – شهرستان آوج به دنیا آمد. پدرش شیرعلی، کشاورز بود و مادرش نساء‌بیگم نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. از سوی جهاد سازندگی در جبهه حضور یافت. سوم خرداد ۱۳۶۱، در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سر و پیشانی، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش پنجعلی نیز به شهادت رسیده است.

محل تولد بوئین زهرا - مشانه تاریخ تولد ۱۳۳۹/۰۹/۲۰
محل شهادت شلمچه تاریخ شهادت ۱۳۶۱/۰۳/۰۳
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت خرمشهر
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات ششم ابتدائی رشته -
عملیات بیت‌المقدس سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - آوج - - - مشانه


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، سبزعلى اینانلو: خدایا! نمی دانم چرا این بار هوس کردم وصیتنامه بنویسم؛ گر چه هنوز خود را لایق شهادت نمی دانم. بارالها! پروردگارا! دوست دارم اگر قرار است مرا به جمع شهیدان بپیوندی، این شهادت طوری باشد که در روز قیامت، در آن موقع که حضرت فاطمه زهرا (س) در صحرای محشر، سر بریده ی ابا عبدالله(ع) را برای خونخواهی می آورد، در آن زمان من و خانواده ام در برابر آن بزرگوار خجل و شرمنده نباشیم. اگر مراسم برای من گرفتید، در پیش مردم ناله و فغان نکنید که تعدادی از مردم چشم دیدن این انقلاب را ندارند و خوشحال می شوند. از خواهرانم می خواهم همچون زینب (س) باشند و از برادرانم می خواهم ادامه دهنده ی راه شهیدان باشند و به حرف دشمنان گوش ندهند؛ چون حرفهای آنها پوچ و بی اساس است. از طرفی به افرادی که پایبند به اسلام و انقلاب نیستند، اجازه ندهید که در مراسم من شرکت کنند. حرف های امام را به دقت گوش کنید و مو به مو عمل کنید. سبزعلی اینانلو؛ ۱۱/۹/۶۰
خاطرات
حسین عبدالهی، جهادگر: یکی از شب های عملیات بیت المقدس، سبزعلی سرپرست گروه عملیاتی ما بود، من و چند تن دیگر از جهادگران، از طرف ایشان مأموریت گرفتیم تا برای شکافتن خاکریز خط اول بچه های تیپ ۲۲ وارد عمل شویم. کار را شروع کرده و از خط اول خودمان تا خط اول عراقی ها، خاکریز زدیم، سپس زیر لودری و بولدزر سنگر زن، سنگر گرفتیم، در این حال دشمن هم به شدت خط اول خودش را می کوبید. من و علی برای ادامه فعالیت هایمان می بایستی به شناسایی خطوط مقابل خود می رفتیم، لذا سوار موتورسیکلت شده و حرکت کردیم، قدری که جلو رفتیم ،داخل منطقه عراقی ها شدیم، چند نفر را از دور دیدیم که به سمت ما می آمدند، علی از من که پشت او نشسته بودم پرسید: اینها کی هستند؟ من هم قدری دقت کرده و گفتم بچه های خودمان هستند، علی هم که خیالش راحت شده بود، به حرکت خود ادامه داد، همین که نزدیک افرادی که دیده بودیم شدیم، دستور ایستِ دادند و از ما خواستند که پیاده شویم و دستهایمان را بالا ببریم و تازه در این لحظه بود که متوجه شدیم آنها عراقی هستند. علی موتورسیکلت را خاموش کرد و هر دو دستهایش را بالا برد و تسلیم شدیم، سربازهای عراقی ما را جلو انداختند و با اسلحه از پشت ما حرکت کردند. آنها ما را به سمت خرمشهر می بردند، آن هم درست زمانی که بچه های ما در حال بازپس گیری خرمشهر از مزدوران بعثی بودند. در بین راه به علی گفتم که اسلحه ی عراقی ها را بگیریم و فرار کنیم، اما او مرا به صبر دعوت کرد و راه را ادامه دادیم، چند صد متری رفته بودیم که ناگهان گروهی از رزمندگان اسلام را در حالی که شعارهای انقلابی می دادند دیدیم که از مقابل ما می آمدند. سربازهای عراقی هم که آنها را دیدند وحشت کردند و بلافاصله اسلحه هایشان را به ما دادند و خودشان از جلو حرکت کردند. آنها ترسیده بودند که رزمندگان ما آنها را تیر باران کنند، اما ما آنها را به سلامت به مقصد رساندیم در حالی که علی لبخند می زد و می گفت: نگفتم صبر داشته باش.