غلامرضا جانی: قرار بود عملیات جدیدی آغاز شود. همه آمده بودند. رزمندگان حال و هوای قشنگی داشتند. دستور آمد که همه باید محاسنشان را کوتاه کنند.
همه این کار را انجام دادند؛ اما «سبحان» را دیدم که محاسنش را کوتاه نکرده است. به سراغش رفتم و دیدم خیلی ناراحت است.
گفتم: «چرا محاسنت را نزدی؟ … همه این کار را کردهاند.»
با ناراحتی گفت: «من این کار را نمیکنم. من خجالت میکشم، که فردا با محاسن تراشیده شده به محضر آقا «ابا عبد الله الحسین» (ع) حاضر شوم.»
من خندیدم و دیگر چیزی نگفتم.
شب فرا رسید و دستور حمله صادر شد. بچهها تا نزدیکیهای صبح جنگیدند. عملیات بزرگی بود. سپیدهدم، ناگهان خمپارهای زوزهکشان سوی ما آمد و در میان رزمندگان به زمین اصابت کرد. هر کس به سمتی فرار میکرد. گرد و خاک عجیبی بلند شده بود. کمی صبر کردم، تا گرد و غبار بخوابد، که در آن میان «سبحان» را دیدم که روی زمین آرام دراز کشیده و محاسنش غرق در خون است و من، به خندهی دیشبم، گریه میکردم!