سید محمد عبدحسینی: لحظات قبل از عملیات بود، من با فرزند یکی از شهدا، تجهیزاتمان را کامل بستیم و داشتیم می رفتیم، در حال رفتن بودیم که انبارلویی ما راصدا کرد، او به خاطر سادات بودنم، علاقه زیادی به من داشت. گفت:
عبد حسینی بیا اینجا، سپس آن فرزند شهید را هم صدا کرد.
دوتایی رفتیم پیش او، گفت: یک خواهش از شما دارم.
گفتم: چه خواهشی
گفت: بایستید رو به قبله و دستها تونو بالا بگیرید، من یک دعایی می کنم، شما هم آمین بگوئید و هیچ سوالی هم نکنید.
ما هم دوتایی رو به قبله ایستادیم و دستهایمان را بلند کردیم و منتظر شنیدن دعایش شدیم.
انبارلویی گفت: یا فاطمه زهرا (س) به حرمت دست این فرزندت و این بچه ی شهید، دیگه منو خلاص کن.
این دعا را که کرد ما موضوع را انداختیم به شوخی و گفتیم: ما شما را حالا حالاها نیاز داریم، تو به این زودی ها شهید نمی شوی.
گفت: نه، ترا بخدا امین بگوئید، محکم هم بگوئید، دستهایتان را هم پایین نیاورید. ما هم آمین را گفتیم و راه افتادیم.
حدود نیم ساعت بعد عملیات شروع شد و همه ی بچه ها وارد صحنه ی نبرد شدند، درست نیم ساعت دیگر بی سیم دوستم جاوید مهر مرا صدا کرد و گفت: امیر امیر، سید؟
گفتم: به گوشم.
گفت: انبارلویی برات مفهومه؟
گفتم: آره.
گفت: همین الان رفت بهشت.