در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین علی محمدی
محل تولد قزوین - موشقین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله عالمی
محل تولد قزوین - بهرام آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام نصرت الله مصطفی
محل تولد بوئین زهرا - آب باریک


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن کریمی رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام یدالله اکبرشاهی
محل تولد قزوین - رشتقون


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن تدین
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علمدار طاهرخانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام قمقام لشکری
محل تولد تاکستان - ضیاء آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجتبی رشوند
محل تولد قزوین - تنوره-بخش رودبار الموت


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اصغر مافی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام منصور کشاورز باحقیقت
محل تولد قزوین - سیاهپوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام قنبر غلامی
محل تولد قزوین - ویار-بخش رودبار شهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد بابا
محل تولد تاکستان - دیال آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام قربان کرمی
محل تولد بوئین زهرا - شال


در حال دریافت تصویر  ...
نام مسعود سخاوت دوست
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر ناصرپور
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد ملک محمدی
محل شهادت اهواز


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی قبادی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود رضایی
محل شهادت پاسگاه زید


در حال دریافت تصویر  ...
نام ذبیح الله دودانگه
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد محمدخانی
محل شهادت ام الرصاص


در حال دریافت تصویر  ...
نام وهب ارجینی
محل شهادت مهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن نوروزی فهیم
محل شهادت قلاویزان



یک خاطره شهید  سعید پایروند


ساعت چهار بعدازظهر!

خدیجه زند، مادر شهید: شب جمعه بود. برای شرکت در مراسم دعای «کمیل» به حسینیه‌ی «امامزاده حسین» (ع) رفته بودیم. دعا که تمام شد، برای قرائت فاتحه به مزار شهدا رفتیم. «سعید» کنار قبور مطهر شهیدان «دایی‌دایی» و «تمجیدی» ایستاد و در حالی که به قبر خالی کنار این دو شهید اشاره می‌کرد، با حالت عجیبی گفت: «مادر! این جا، جای من است.» من اشک‌هایم سرازیر شد و با ناراحتی گفتم: «سعید جان! تو را به خدا نگو. اگر تو بروی، من تنها می‌مانم.» «سعید» که مرا مضطرب دید، در آغوشم گرفت و گفت: «مادر! شوخی کردم. من کجا و شهادت کجا؟ مگر من لیاقت شهادت را دارم؟» بعد از ظهر روز ۱۲ بهمن‌ماه ۶۴ بود. آن روز «سعید» مجدداً می‌خواست به جبهه اعزام ‌شود. خداحافظی کرد و از در خانه خارج شد. صدایش کردم و برگشت. نگاهی به قد و بالایش انداختم و دوباره خداحافظی کردم. داشت می‌رفت، که برای سومین بار صدایش کردم. وارد منزل که شد، گفتم: «سعید جان! کی‌ بر می‌گردی؟» خیلی آرام و با طمأنینه گفت: «ساعت ۴ بعدازظهر!» و بعد رفت. من، اصلاً متوجه نشدم که منظورش از ساعت ۴ بعدازظهر چه بود؛ اما بعدها در روز ۲۹ بهمن ماه، وقتی که جنازه‌اش برای تشییع، روی دستان مردم قرار گرفت، به ساعتم نگاه کردم و دیدم که ساعت درست ۴ بعدازظهر است!