در حال دریافت تصویر  ...
نام علی کشاورز ترک
محل تولد قزوین - عمند


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد یعقوبی
محل تولد قزوین - ورتوران-بخش رودبار الموت


در حال دریافت تصویر  ...
نام رمضان تخت کشها
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن موسی خانی
محل تولد قزوین - آقا بابا


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسن گرجی
محل تولد آبیک - محمد آباد خره


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم مهرعلیان
محل تولد تاکستان - اسفرورین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد براتی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید ابراهیم میرسجادی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام روح الله جعفری وجهی آبادی
محل تولد بوئین زهرا - وجیه آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله طاهرخانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام رحمن ملک محمدی
محل تولد تاکستان - نهاوند


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل محمودیان
محل شهادت قزوین - خ طالقانی


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسین محمودیان
محل شهادت قزوین - خ طالقانی


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن دهقان نژاد
محل شهادت مهاباد - پایگاه قوزلو


در حال دریافت تصویر  ...
نام صادق آرمون تکمیلی
محل شهادت تهران - پادگان ش بهشتی


در حال دریافت تصویر  ...
نام عباس بالو
محل شهادت قزوین - خ شهدا


در حال دریافت تصویر  ...
نام حجت الله خمسه ای
محل شهادت ام الرصاص


در حال دریافت تصویر  ...
نام مرتضی حاجی شفیعها
محل شهادت دانشگاه شیراز


در حال دریافت تصویر  ...
نام ناصر کاکوند
محل شهادت قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد محمودیان
محل شهادت قزوین - خ طالقانی



یک خاطره شهید  عباس بابایی


کلنگ را به من بده

(علی خوئینی): در حال عبور از خیابان منتهی به دبستان دهخدا بودم که زنگ مدرسه به صدا درآمد و عباس ، که آن زمان در کلاس پنجم ابتدایی درس می خواند، همراه با دانش آموزان از مدرسه خارج شد.او با دیدن من به طرفم آمد.پس از احوال پرسی به سوی منزل راه افتادیم.هنگام گذشتن از خیابان سعدی، گروهی از کارگران را دیدم که در حال کندن کانال بودند.در میان کارگران پیرمردی بود .پیرمرد آنگونه که باید، توانایی کار را نداشت و بعدا معلوم شد که به ناچار برای گذران زندگی خود و خانواده اش کارگری می کند. عباس با دیدن پیرمرد که به سختی کلنگ می زد . عرق از سر و رویش می چکید، لحظه ای ایستاد .سپس نزد پیرمرد رفت و گفت: پدر جان باید چند متر بکنی؟ پیرمرد با ناتوانی گفت: سه متر به گودی یک متر. عباس بی درنگ کتابهایش را که در زیر بغل داشت به پیرمرد داد و از او خواست تا کلنگ را به او بدهد و در گوشه ای استراحت کند.عباس شروع کرد به کندن زمین .من که با دیدن این صحنه سخت تحت تاثیر قرار گرفته بودم، بیلی را که روی زمین افتاده بود را برداشتم و در خاک برداری به عباس کمک کردم.پس از یک ساعت کار ، مقداری را که پیرمرد می بایست خاک برداری می کرد، کنده بودیم.از او خداحافظی کردیم و به منزل رفتیم.از آن روز به بعد هر روز پس از تعطیل شدن از مدرسه عباس را می دیدم که به یاری پیرمرد می رود .این کار عباس تا پایان حفاری و لوله گذاری خیابان سعدی قزوین ادامه داشت