علی اکبر سلیمانی، جانباز ضایع نخاعی: صدای بیرون آمدن خون از سرم را احساس می کردم! |
۱۳۹۱/۰۴/۰۸ |
خداوند برای علی اکبر سلیمانی، جانباز قطع نخاعی از ناحیه گردن در سن 33سالگی سرنوشتی را رقم زد که بعد از مبارزه در جبهه حق همچنان با خاطرات و ترکشهای آن زمان، دست و پنجه نرم میکند.
او که از ناحیه گردن قطع نخاع شده است و حتی توان خوردن یک لیوان آب را هم ندارد از شجاعت و ایمانی برخوردار است که برای همه مثال زدنی است. او با تمام شجاعت، همسر و 5 فرزند خود را تنها گذاشت تا دلیرمردانه برای حفظ خاک این کشور بجنگد. او جنگید و اکنون هم می جنگد. روزهای سختی را خود گذرانده است و اکنون که غبار خستگی بر چهرهاش نشسته است همچنان با صبر و حوصله از گذشته میگوید و خاطراتش را مرور می کند.
او از زحمات همسر و فرزندانش می گوید که او را در این راه سخت همراهی می کنند آن هم بدون هیچ چشمداشتی. پدر مهربانی که در زمان جنگ مثل یک شیر مرد جنگید و اکنون هم مثل یک شیرمرد با هوای نفس خود مبارزه می کند تا در این سختی ها شکر خدا را به جای آورد.
او در شهرستان تاکستان به دنیا آمده است و اکنون در شهر صنعتی البرز ساکن می باشد، با علی اکبر سلیمانی، جانباز ضایع نخاعی از گردن که به تازگی هم با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتند به گفتگو می نشینیم و در این گفتگو همسر و فرزند بزرگ ایشان نیز ما را همراهی می کنند.
از مجروحیتتان بگوئید؟
بنده 33 سال بیشتر نداشتم که جانباز شدم و در آن زمان در مسجد ابوطالب در گردان محمد رسول الله(ص) حضور داشتم. شب عید سال 1362 بود که بچهها میخواستند برای مرخصی بروند، به من هم گفتند، اما من گفتم سال گذشته که شب عید برای مرخصی رفتم هنوز هم بسیار پشیمان هستم و امسال میخواهم در جبهه بمانم. بچهها پس از 10 روز مرخصی که رفته بودند برگشتند. آن روزها من در پاسگاه زید، پدافند بودم و دشمن در مقابل ما مستقر بود. خیلی دقت میکردیم که از سر از اقدامات دشمن درآوریم. دشمن در آن زمان، هم ما را میزد و هم توپخانه را، ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود و ما آماده باش بودیم. در آن لحظات من ایستاده بودم که گلوله ی خمپاره ای به طرفم آمد. بلافاصله شیرجه رفتم داخل یک گودال و خوابیدم زمین، صدای خمپاره در گوشم پیچید. یکدفعه دیدم دست راست و کمر و سرم بیحس شده، یکی از بچه ها با دیدن من فریاد زد سلیمانی مجروح شده است، بچهها به کمکم آمدند، احساس می کردم که خمپاره خورده به سرم و خون سردی از سرم بیرون زده و صدای بیرون آمدن خونم را احساس می کردم. صورتم را گذاشتم زمین و دیگر نتوانستم بلند کنم و همچنین نمی توانستم حرف بزنم. به دلیل خونریزی شدید مدتی متوجه چیزی نشدم و بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و از رضایی یکی همرزمانم پرسیدم: دست من قطع شده؟ او هم گفت: نه. فقط امام زمان(عج) را صدا بزن و من هم متوسل شدم به آقا امام زمان(عج).
بعد از حادثه، شما را کجا بردند؟
از آنجایی که فکر می کردند من شهید شده ام، مرا به سردخانه بردند که من چشمم را باز کردم و یک خانمی که آنجا بوده متوجه شد و فریاد زد که من زنده ا م و بعد از آن مرا به بیمارستان گلستان اهواز بردند و پس از 8 بار جراحی به تهران انتقالم دادند.
از چه نقاطی ترکش خورده بودید؟
از قسمت جمجمه و همچنین ترکشی از زیر نخاعم عبور کرده و از معده ام خارج شده بود.
وضعیت جسمی شما در آن شرایط چطور بود؟
در آن زمان بدنم بی حس بود و صحبت میکردم، اما بعد ار درآوردن ترکش دیگر نتوانستم صریح صحبت کنم و در آن زمان نیز توانستند لخته ی عفونی داخل جمجمه ام را پاک کنند که اگر این اتفاق نمیافتاد، من دیگر زنده نبودم.
در آن لحظه، چه حسی داشتید؟
وقتی خمپاره به کمرم خورد، مثل یک نوار، دوران بچگی، روز ازدواج، پدر و مادرم و بچه هایم از جلوی چشمانم عبور کرد و دیگر چیزی از بدنم را حس نمیکردم. فقط صدای بچه ها را میشنیدم. دست و پاهایم بی حس بود و پرستارها هم نمی توانستند بفمهند من چه می گویم، نمی توانستم درست حرف بزنم.
در آن زمان شنوایی ام خوب بود ولی تکلمم نه یک روز بعد از عمل رفتم کنار پنجره و بعد از چند دقیقه صدای اذان را شنیدن و خودم شروع کردم به اذان گفتن، زمانی که توانستم الهچ اکبر بگوییم اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرم هم که در بیمارستان، کنار تختم خوابیده بود وقتی صدای مرا شنید، بلند شد و در کمال ناباوری پرسید: اکبر تو حرف میزنی؟
مشکل تکلم شما حل شد؟
بعد از آن ماجرا رفتم گفتار درمانی و صحبت کردن را مثل بچهها از صفر شروع کردم و آنقدر تکرار و تمرین میکردم تا کلمهها را بهتر ادا و با آنها جمله سازی کنم بالاخره هم با معجزه ی اذان، تکلمم را به دست آوردم. همین طور لثههایم هم بی حس بود و همسرم هر روز با دستمال زبان مرا میگرفت و پیچ می داد تا زبانم کار کند و تقویت و محکم شود.3 سال طول کشید تا تکلمم به دست آورم.
بعد از مجروح شدن، چه کار کردید؟
آن موقع جوان بودم و به خاطر همین هم سعی کردم از کار افتاده نباشم و بیرون بروم و در مساجد حضور پیدا کنم.
شما از ابتدا از ولیچر استفاده می کردید؟
در ابتدا جانبازی ام 9 سال با عصاء راه میرفتم، اما به سختی. به طوری که پاهایم بیشتر از یک وجب باز نمیشد و نمازم را همیشه سرپا میخواندم، چون اگر مینشستم دیگر نمیتواسنتم بلند شوم. در سال 68 یک روز داشتم به دستشویی میرفتم که زلزله آمد و من زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند شوم و به همین خاطر پس از 9سال تلاش برای تقویت راه رفتنم شرایطم عوض شد و برای همیشه ویلچرنشین شدم.
مجروحیت شما چه تاثیری بر خانواده تان گذاشت؟
آن روز در جبهه در واقع این فقط من نبودم که ترکش خوردم بلکه این ترکش به همه ی اعضای خانواده ام اصابت کرد و همه با من در این مشکل شریک شدند.
آیا جامعه، شما و امثال شماها را درک می کند؟
از آن روزها این همه سال گذشته است ، اما به نظر من هنوز جامعه درک نکرده است که زندگی با یک جانباز آن هم از نوع ضایع نخاعی، چقدر سخت است. البته ما را مسوولان هم فراموش کرده اند.
آیا همسر شما شرایط شما را پذیرفته است؟
از آنجایی که من قبل از جانبازی ازدواج کرده بودم، به همسرم گفتم نمیخواهم تو به آتش من بسوزی، از من جدا شو برو برای خودت زندگی کن و اگر هم رفتی مطمئن باش من ناراحت نخواهم شد و چرا که زندگی با من مشکلات فراوانی دارد. او سرش را انداخت پایین و در حالی که اشک هایش را می دیدم، گفت: من خودم تو را راهی این مسیر کردم و با 5 فرزند تنها ماندم که تو راه امام راحل را ادامه دهی. من شرایط جنگ را میدانستم بنابراین اگر راضی نبودم تو را هم نمی فرستادم. لذا در کنارت تا همیشه می مانم چرا که از این طریق میخواهم دین خودم را به اسلام ادا کنم.
امروز از زندگیتان راضی هستید؟
زندگی خوبی دارم. قبل از جانبازی هم زندگی خوبی داشتم، اما تمام مشکلات زندگی من به گردن همسرم و فرزندانم افتاده است و این موضوع مرا اذیت میکند آنها به خاطر من باید این همه مشکلات را تحمل کنند. امروز به جای اینکه من دست بچه ها را بگیرم و آنها را به گردش ببرم، آنها دست مرا می گیرند و بیرون می برند و من واقعا شرمند بچه هایم هستم.
از همسرتان راضی هستید؟
ایشان خیلی در این سال ها تلاش کردند و تمام کارهای شخصی من بر عهده ایشان است حتی خوردن یک لیوان آب. ایشان با این کارشان جهاد کردند و مطمئنا اجرشان بیشتر از من خواهد بود و خدا را شکر می کنم.
بین فرزندانتان کدام یک را بیشتر دوست دارید؟
برای من فرقی ندارند و همه فرزندانم برای من زحمت کشیده اند.
اگر مابین شما و همسرتان مشکلی بوجود بیاید، چگونه آن را حل می کنید؟
در زندگی همیشه اختلاف نظر وجود دارد و من و همسرم همیشه سعی میکنیم از اختلاف ها بپرهیزیم و برای حل مشکلات بر اساس منطق، تصمیمگیری کنیم.
در این زمینه به جوانان چه نصیحتی دارید؟
جوانان باید بدانند که مرور زمان همه ی سختی ها را آسان خواهد کرد و باید از نصیحت بزرگترها برای ادامه زندگی بهتر استفاده کنند و در سختی ها همدیگر را یاری کنند.
عملکرد بنیاد شهید در زمینه ی بهداشت و درمان را چگونه ارزیابی می کنید؟
مسئولین واحد بهداشت و درمان بنیاد شهید قزوین تاکنون انصافا کوتاهی نکرده و تمام تلاش خود را کرده اند، اما گلایه من از مدیران راس است که یک بار نیامدن در این خانه را بزنند و بگویند با مشکلات چگونه دست و پنجه نرم می کنید.
همسر من با هفت فرزند، بسیاری از مشکلات مرا تحمل می کند ولی یک بار هم از ایشان تشکر نشده است. مسئولین بدانند که هر عملکردی که از خود به جای می گذارند خداوند ناظر اعمال آنها است و امیدوارم همه ی مسئولین در جایگاهی که قرار دارند بتوانند به خوبی به وظیفه خود عمل کنند.
تحمل این مشکلات!
سرکار خانم زهرا آذربایجانی، همسر بزرگوار این جانباز، در خصوص تحمل مشکلات و اینکه چطور شد که این شرایط را پذیرفت می گوید:
من خودم همسرم را راهی جبهه کردم و با 5 فرزند تنها ماندم تا همسرم برای دفاع از کشور و پیروی از امام راحل با دشمن بجنگد و الآن هم با وجود همه ی این مشکلات، ناراضی نیستم، چرا که می خواهم نقش کوچکی در پیروزی انقلاب اسلامی داشته باشم و اکنون هم با توکل بر خدا، با همسرم و فرزندانم زندگی مان را ادامه می دهیم و ایشان شاید توان جسمی نداشته باشند اما قلب بزرگی پر از محبت و عشق دارند و تا آخرین لحظه اگر لیاقت داشته باشم همسفر شان خواهم بود.
زمانی که متوجه شدید همسرتان مجروح شده چه احساسی داشتید؟
آن روزها شهدای زیادی می آوردند و ما هر روز شاهد تشییع شهدا بودیم. یک روز خیلی اضطراب داشتم. مادر شوهرم گفت: چرا این همه نگران هستی؟
گفتم: احساس می کنم می خواهند خبر بدی را بیاورند، که در همان لحظه در خانه را زدند و چون در آن زمان برای آرامش خانواده های شهدا، ابتدا می گفتند فرد جانباز یا زخمی شده و بعد آهسته آهسته می گفتند که شهید شده. لذا وقتی به من گفتند اکبر زخمی شده، فکر کردم ایشان هم شهید شده است.
اما وقتی اکبر را روی تخت بیمارستان دیدم، با وضعیتی که داشت، اصلا باورم نمی شد که همسرم آن مرد ایثارگر و پرتلاش، این چنین روی تخت بیمارستان است، برایم باور کردنش خیلی سخت بود.
بعد از مجروحیت ایشان چه کار کردید؟
40روز در بیمارستان کنار ایشان بودم . شرایط خیلی سختی بود اما باید برای وفای به عهدم این سختی ها را تحمل می کردم، ناگفته نماند پسر بزرگم محمد هم در این راه به من خیلی کمک کرد و بسیاری از مسئولیتهای زندگی بر دوش ایشان بود. پسرم آن زمان 7 سال بیشتر نداشت اما از ابتدای این راه بهمراهم بود و واقعا نمی دانم چطور از ایشان تشکر کنم.
قبل از اینکه ایشان جانباز شوند زندگی چطور بود؟
ایشان دائما در حال کمک کردن به دیگران بود و به مردم خدمت میکرد و بیشتر مواقع بیرون از خانه بود و قبل از جنگ هم در جهاد سازندگی به محرومین خدمت میکرد و همینطور در داخل خانه هم به من همیشه کمک میکرد. من همیشه از ایشان راضی هستم.
با شرایط ایشان میتوانید به مهمانی هم بروید؟
ما هر کجا برویم ایشان را میبریم چون قرار گذاشته ایم اگر جایی می رویم همه با هم برویم و نباید ایشان را در منزل تنها بگذاریم. حتی منزل کسی که در طبقه سوم باشد. در چنین مواقعی فرزندانم ایشان را میبرند.
آیا مسئولین هم در حل مشکلات، شما را همراهی میکنند؟
متاسفانه مسئولین ما را در مشکلات تنها گذاشته اند و شرایط زندگی یک جانباز را درک نمی کنند. به هر حال شرایط زندگی به گونه ای است که از لحاظ روحی و روانی همه ما تحت تاثیر قرار گرفته ایم، اما تا حالا نشده آنها بیایند و از نزدیک مشکلات ما را ببینند که فرزندانم نیاز به تفریح و مسافرت دارند. من خودم زیاد به بنیاد شهید نمیروم که مشکلاتم را بگویم اما ما هم احتیاج به روحیه داریم.
محمد آقا شما از جانبازی پدرتان چیزی یادت هست؟
من آن زمان 7 سال بیشتر نداشتم و لحظه ای که خبر مجروحیت پدرم را آوردند باورم نشد که ایشان مجروح شده اند و فکر می کردم که پدر شهید شده اند. آن روز به همراه مادرم به بیمارستان رفتم. اما به دلیل شرایط بد پدرم نگذاشتند زیاد انجا بمانم.
این وضعیت در تحصیل شما تاثیر نگذاشت؟
چرا متاسفانه شرایط زندگی خیلی سخت بود و ما از لحاظ روحی آسیب بزرگی دیده بودیم و من کمتر به فکر تحصیل بودم. به طوری که در مقطع سوم ابتدایی، مردود شدم. اما بعد ها با تمام شرایط سختی که داشتیم درسم را ادامه داده و سرانجام نیز وارد دانشگاه پیام نور تاکستان شدم.
از خاطرات آن زمان بگوئید؟
آن روزها پدرم به دلیل عدم توانایی جسمی بسیار آسیب میدید و به زمین میخورد و ما باید همیشه مراقب ایشان بودیم یک بار یک ساعتی مانده بود به تحویل سال، پدرم حمام رفته بود و بعد از بیرون آمدن از حمام به زمین خورد و از سرش خون زیادی رفت. با هزار سختی پدر را سوار دوچرخه کردم و به سمت بیمارستان شهید رجایی رفتیم. ساعت 11 و نیم شب بود در مسیر یکدفعه به دست انداز خوردیم و با شیرجه رفتیم روی آسفالت. در آن هنگام هیچ کس در خیابان نبود که به کمک ما بیاید. بالاخره پدرم را کول کردم و پیاده به بیمارستان رفتیم. و لحظه تحویل سال آنجا بویدیم.
فکر می کنید پدر و مادرتان زندگی خوبی دارند؟
پدر و مادرم همیشه تفاهم داشتند و این باعث شده در زندگی همیشه موفق باشند اما به هر حال الآن شرایط زندگی سخت است بعضی اوقات به پدر و مادرم می گویم چرا این همه فرزند به دنیا آوردید که با مشکلات اقتصادی مواجه باشیم. اما مادرم در زندگی خود خیلی گذشت کرده است و همینطور پدرم و این باعث موفقیت زندگی در کنار همه مشکلات شده است.
چرا برای سکونت از قزوین به شهرصنعتی آمدید؟
ما ابتدا در محله مسجد آقا کبیر شهر صنعتی زندگی می کردیم و همیشه در زمان جنگ با پدرم به این مسجد می رفتیم محله ای که خیلی به آن و مسجدش عادت کرده بودیم و برایمان خیلی سخت بود از آن محله جدا شویم.
در قزوین خانه ی ما پله داشت و رفت و آمد برای پدرم خیلی سخت شده بود همیشه پدرم را کول می کردم و از پله ها بالا می بردم که همین موضوع باعث شد من دیسک کمر بگیرم و کمر درد داشته باشم لذا تصمیم گرفتیم این خانه را بفروشیم و خانه ای همکف بسازیم. در این زمینه از بنیاد کمک خواستیم اما همکاری نشد و ما مجبور شدیم به شهرصنعتی برویم و اکنون شاید از نظر پله برای رفت و آمد پدر مشکلی نداریم، اما برای آوردن پدرم به قزوین و انجام امور روزمره اش، هزینه های زیادی را صرف گرفتن آژانس می کنیم و از لحاظ اقتصادی هم مشکل داریم.
از مشکلاتتان بگوئید؟
به نظر من ترکش های جنگ فقط به پدرم نخورده بلکه به همه ی اعضای خانواده ترکش خورده است و در حل مشکلات سهیم هستند و چون پدرم هم دچار موج گرفتگی بود و حالت عصبی داشت، ناخودآگاه همه ی ما دارای مشکلات عصبی هستیم و از طرفی ما نیاز داریم از لحاظ اقتصادی تامین باشیم، اما در حال حاضر بیکار هستیم و از مسوولین گلایه داریم که ما را در حل این مشکلات، تنها گذاشته اند، اما این را هم بگویم که در کنار همه ی این مشکلات، دل های شادی در کنار یکدیگر داریم.
او که از ناحیه گردن قطع نخاع شده است و حتی توان خوردن یک لیوان آب را هم ندارد از شجاعت و ایمانی برخوردار است که برای همه مثال زدنی است. او با تمام شجاعت، همسر و 5 فرزند خود را تنها گذاشت تا دلیرمردانه برای حفظ خاک این کشور بجنگد. او جنگید و اکنون هم می جنگد. روزهای سختی را خود گذرانده است و اکنون که غبار خستگی بر چهرهاش نشسته است همچنان با صبر و حوصله از گذشته میگوید و خاطراتش را مرور می کند.
او از زحمات همسر و فرزندانش می گوید که او را در این راه سخت همراهی می کنند آن هم بدون هیچ چشمداشتی. پدر مهربانی که در زمان جنگ مثل یک شیر مرد جنگید و اکنون هم مثل یک شیرمرد با هوای نفس خود مبارزه می کند تا در این سختی ها شکر خدا را به جای آورد.
او در شهرستان تاکستان به دنیا آمده است و اکنون در شهر صنعتی البرز ساکن می باشد، با علی اکبر سلیمانی، جانباز ضایع نخاعی از گردن که به تازگی هم با رهبر معظم انقلاب دیدار داشتند به گفتگو می نشینیم و در این گفتگو همسر و فرزند بزرگ ایشان نیز ما را همراهی می کنند.
از مجروحیتتان بگوئید؟
بنده 33 سال بیشتر نداشتم که جانباز شدم و در آن زمان در مسجد ابوطالب در گردان محمد رسول الله(ص) حضور داشتم. شب عید سال 1362 بود که بچهها میخواستند برای مرخصی بروند، به من هم گفتند، اما من گفتم سال گذشته که شب عید برای مرخصی رفتم هنوز هم بسیار پشیمان هستم و امسال میخواهم در جبهه بمانم. بچهها پس از 10 روز مرخصی که رفته بودند برگشتند. آن روزها من در پاسگاه زید، پدافند بودم و دشمن در مقابل ما مستقر بود. خیلی دقت میکردیم که از سر از اقدامات دشمن درآوریم. دشمن در آن زمان، هم ما را میزد و هم توپخانه را، ساعت چهار و نیم بعدازظهر بود و ما آماده باش بودیم. در آن لحظات من ایستاده بودم که گلوله ی خمپاره ای به طرفم آمد. بلافاصله شیرجه رفتم داخل یک گودال و خوابیدم زمین، صدای خمپاره در گوشم پیچید. یکدفعه دیدم دست راست و کمر و سرم بیحس شده، یکی از بچه ها با دیدن من فریاد زد سلیمانی مجروح شده است، بچهها به کمکم آمدند، احساس می کردم که خمپاره خورده به سرم و خون سردی از سرم بیرون زده و صدای بیرون آمدن خونم را احساس می کردم. صورتم را گذاشتم زمین و دیگر نتوانستم بلند کنم و همچنین نمی توانستم حرف بزنم. به دلیل خونریزی شدید مدتی متوجه چیزی نشدم و بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و از رضایی یکی همرزمانم پرسیدم: دست من قطع شده؟ او هم گفت: نه. فقط امام زمان(عج) را صدا بزن و من هم متوسل شدم به آقا امام زمان(عج).
بعد از حادثه، شما را کجا بردند؟
از آنجایی که فکر می کردند من شهید شده ام، مرا به سردخانه بردند که من چشمم را باز کردم و یک خانمی که آنجا بوده متوجه شد و فریاد زد که من زنده ا م و بعد از آن مرا به بیمارستان گلستان اهواز بردند و پس از 8 بار جراحی به تهران انتقالم دادند.
از چه نقاطی ترکش خورده بودید؟
از قسمت جمجمه و همچنین ترکشی از زیر نخاعم عبور کرده و از معده ام خارج شده بود.
وضعیت جسمی شما در آن شرایط چطور بود؟
در آن زمان بدنم بی حس بود و صحبت میکردم، اما بعد ار درآوردن ترکش دیگر نتوانستم صریح صحبت کنم و در آن زمان نیز توانستند لخته ی عفونی داخل جمجمه ام را پاک کنند که اگر این اتفاق نمیافتاد، من دیگر زنده نبودم.
در آن لحظه، چه حسی داشتید؟
وقتی خمپاره به کمرم خورد، مثل یک نوار، دوران بچگی، روز ازدواج، پدر و مادرم و بچه هایم از جلوی چشمانم عبور کرد و دیگر چیزی از بدنم را حس نمیکردم. فقط صدای بچه ها را میشنیدم. دست و پاهایم بی حس بود و پرستارها هم نمی توانستند بفمهند من چه می گویم، نمی توانستم درست حرف بزنم.
در آن زمان شنوایی ام خوب بود ولی تکلمم نه یک روز بعد از عمل رفتم کنار پنجره و بعد از چند دقیقه صدای اذان را شنیدن و خودم شروع کردم به اذان گفتن، زمانی که توانستم الهچ اکبر بگوییم اشک از چشمانم سرازیر شد. مادرم هم که در بیمارستان، کنار تختم خوابیده بود وقتی صدای مرا شنید، بلند شد و در کمال ناباوری پرسید: اکبر تو حرف میزنی؟
مشکل تکلم شما حل شد؟
بعد از آن ماجرا رفتم گفتار درمانی و صحبت کردن را مثل بچهها از صفر شروع کردم و آنقدر تکرار و تمرین میکردم تا کلمهها را بهتر ادا و با آنها جمله سازی کنم بالاخره هم با معجزه ی اذان، تکلمم را به دست آوردم. همین طور لثههایم هم بی حس بود و همسرم هر روز با دستمال زبان مرا میگرفت و پیچ می داد تا زبانم کار کند و تقویت و محکم شود.3 سال طول کشید تا تکلمم به دست آورم.
بعد از مجروح شدن، چه کار کردید؟
آن موقع جوان بودم و به خاطر همین هم سعی کردم از کار افتاده نباشم و بیرون بروم و در مساجد حضور پیدا کنم.
شما از ابتدا از ولیچر استفاده می کردید؟
در ابتدا جانبازی ام 9 سال با عصاء راه میرفتم، اما به سختی. به طوری که پاهایم بیشتر از یک وجب باز نمیشد و نمازم را همیشه سرپا میخواندم، چون اگر مینشستم دیگر نمیتواسنتم بلند شوم. در سال 68 یک روز داشتم به دستشویی میرفتم که زلزله آمد و من زمین خوردم و دیگر نتوانستم بلند شوم و به همین خاطر پس از 9سال تلاش برای تقویت راه رفتنم شرایطم عوض شد و برای همیشه ویلچرنشین شدم.
مجروحیت شما چه تاثیری بر خانواده تان گذاشت؟
آن روز در جبهه در واقع این فقط من نبودم که ترکش خوردم بلکه این ترکش به همه ی اعضای خانواده ام اصابت کرد و همه با من در این مشکل شریک شدند.
آیا جامعه، شما و امثال شماها را درک می کند؟
از آن روزها این همه سال گذشته است ، اما به نظر من هنوز جامعه درک نکرده است که زندگی با یک جانباز آن هم از نوع ضایع نخاعی، چقدر سخت است. البته ما را مسوولان هم فراموش کرده اند.
آیا همسر شما شرایط شما را پذیرفته است؟
از آنجایی که من قبل از جانبازی ازدواج کرده بودم، به همسرم گفتم نمیخواهم تو به آتش من بسوزی، از من جدا شو برو برای خودت زندگی کن و اگر هم رفتی مطمئن باش من ناراحت نخواهم شد و چرا که زندگی با من مشکلات فراوانی دارد. او سرش را انداخت پایین و در حالی که اشک هایش را می دیدم، گفت: من خودم تو را راهی این مسیر کردم و با 5 فرزند تنها ماندم که تو راه امام راحل را ادامه دهی. من شرایط جنگ را میدانستم بنابراین اگر راضی نبودم تو را هم نمی فرستادم. لذا در کنارت تا همیشه می مانم چرا که از این طریق میخواهم دین خودم را به اسلام ادا کنم.
امروز از زندگیتان راضی هستید؟
زندگی خوبی دارم. قبل از جانبازی هم زندگی خوبی داشتم، اما تمام مشکلات زندگی من به گردن همسرم و فرزندانم افتاده است و این موضوع مرا اذیت میکند آنها به خاطر من باید این همه مشکلات را تحمل کنند. امروز به جای اینکه من دست بچه ها را بگیرم و آنها را به گردش ببرم، آنها دست مرا می گیرند و بیرون می برند و من واقعا شرمند بچه هایم هستم.
از همسرتان راضی هستید؟
ایشان خیلی در این سال ها تلاش کردند و تمام کارهای شخصی من بر عهده ایشان است حتی خوردن یک لیوان آب. ایشان با این کارشان جهاد کردند و مطمئنا اجرشان بیشتر از من خواهد بود و خدا را شکر می کنم.
بین فرزندانتان کدام یک را بیشتر دوست دارید؟
برای من فرقی ندارند و همه فرزندانم برای من زحمت کشیده اند.
اگر مابین شما و همسرتان مشکلی بوجود بیاید، چگونه آن را حل می کنید؟
در زندگی همیشه اختلاف نظر وجود دارد و من و همسرم همیشه سعی میکنیم از اختلاف ها بپرهیزیم و برای حل مشکلات بر اساس منطق، تصمیمگیری کنیم.
در این زمینه به جوانان چه نصیحتی دارید؟
جوانان باید بدانند که مرور زمان همه ی سختی ها را آسان خواهد کرد و باید از نصیحت بزرگترها برای ادامه زندگی بهتر استفاده کنند و در سختی ها همدیگر را یاری کنند.
عملکرد بنیاد شهید در زمینه ی بهداشت و درمان را چگونه ارزیابی می کنید؟
مسئولین واحد بهداشت و درمان بنیاد شهید قزوین تاکنون انصافا کوتاهی نکرده و تمام تلاش خود را کرده اند، اما گلایه من از مدیران راس است که یک بار نیامدن در این خانه را بزنند و بگویند با مشکلات چگونه دست و پنجه نرم می کنید.
همسر من با هفت فرزند، بسیاری از مشکلات مرا تحمل می کند ولی یک بار هم از ایشان تشکر نشده است. مسئولین بدانند که هر عملکردی که از خود به جای می گذارند خداوند ناظر اعمال آنها است و امیدوارم همه ی مسئولین در جایگاهی که قرار دارند بتوانند به خوبی به وظیفه خود عمل کنند.
تحمل این مشکلات!
سرکار خانم زهرا آذربایجانی، همسر بزرگوار این جانباز، در خصوص تحمل مشکلات و اینکه چطور شد که این شرایط را پذیرفت می گوید:
من خودم همسرم را راهی جبهه کردم و با 5 فرزند تنها ماندم تا همسرم برای دفاع از کشور و پیروی از امام راحل با دشمن بجنگد و الآن هم با وجود همه ی این مشکلات، ناراضی نیستم، چرا که می خواهم نقش کوچکی در پیروزی انقلاب اسلامی داشته باشم و اکنون هم با توکل بر خدا، با همسرم و فرزندانم زندگی مان را ادامه می دهیم و ایشان شاید توان جسمی نداشته باشند اما قلب بزرگی پر از محبت و عشق دارند و تا آخرین لحظه اگر لیاقت داشته باشم همسفر شان خواهم بود.
زمانی که متوجه شدید همسرتان مجروح شده چه احساسی داشتید؟
آن روزها شهدای زیادی می آوردند و ما هر روز شاهد تشییع شهدا بودیم. یک روز خیلی اضطراب داشتم. مادر شوهرم گفت: چرا این همه نگران هستی؟
گفتم: احساس می کنم می خواهند خبر بدی را بیاورند، که در همان لحظه در خانه را زدند و چون در آن زمان برای آرامش خانواده های شهدا، ابتدا می گفتند فرد جانباز یا زخمی شده و بعد آهسته آهسته می گفتند که شهید شده. لذا وقتی به من گفتند اکبر زخمی شده، فکر کردم ایشان هم شهید شده است.
اما وقتی اکبر را روی تخت بیمارستان دیدم، با وضعیتی که داشت، اصلا باورم نمی شد که همسرم آن مرد ایثارگر و پرتلاش، این چنین روی تخت بیمارستان است، برایم باور کردنش خیلی سخت بود.
بعد از مجروحیت ایشان چه کار کردید؟
40روز در بیمارستان کنار ایشان بودم . شرایط خیلی سختی بود اما باید برای وفای به عهدم این سختی ها را تحمل می کردم، ناگفته نماند پسر بزرگم محمد هم در این راه به من خیلی کمک کرد و بسیاری از مسئولیتهای زندگی بر دوش ایشان بود. پسرم آن زمان 7 سال بیشتر نداشت اما از ابتدای این راه بهمراهم بود و واقعا نمی دانم چطور از ایشان تشکر کنم.
قبل از اینکه ایشان جانباز شوند زندگی چطور بود؟
ایشان دائما در حال کمک کردن به دیگران بود و به مردم خدمت میکرد و بیشتر مواقع بیرون از خانه بود و قبل از جنگ هم در جهاد سازندگی به محرومین خدمت میکرد و همینطور در داخل خانه هم به من همیشه کمک میکرد. من همیشه از ایشان راضی هستم.
با شرایط ایشان میتوانید به مهمانی هم بروید؟
ما هر کجا برویم ایشان را میبریم چون قرار گذاشته ایم اگر جایی می رویم همه با هم برویم و نباید ایشان را در منزل تنها بگذاریم. حتی منزل کسی که در طبقه سوم باشد. در چنین مواقعی فرزندانم ایشان را میبرند.
آیا مسئولین هم در حل مشکلات، شما را همراهی میکنند؟
متاسفانه مسئولین ما را در مشکلات تنها گذاشته اند و شرایط زندگی یک جانباز را درک نمی کنند. به هر حال شرایط زندگی به گونه ای است که از لحاظ روحی و روانی همه ما تحت تاثیر قرار گرفته ایم، اما تا حالا نشده آنها بیایند و از نزدیک مشکلات ما را ببینند که فرزندانم نیاز به تفریح و مسافرت دارند. من خودم زیاد به بنیاد شهید نمیروم که مشکلاتم را بگویم اما ما هم احتیاج به روحیه داریم.
محمد آقا شما از جانبازی پدرتان چیزی یادت هست؟
من آن زمان 7 سال بیشتر نداشتم و لحظه ای که خبر مجروحیت پدرم را آوردند باورم نشد که ایشان مجروح شده اند و فکر می کردم که پدر شهید شده اند. آن روز به همراه مادرم به بیمارستان رفتم. اما به دلیل شرایط بد پدرم نگذاشتند زیاد انجا بمانم.
این وضعیت در تحصیل شما تاثیر نگذاشت؟
چرا متاسفانه شرایط زندگی خیلی سخت بود و ما از لحاظ روحی آسیب بزرگی دیده بودیم و من کمتر به فکر تحصیل بودم. به طوری که در مقطع سوم ابتدایی، مردود شدم. اما بعد ها با تمام شرایط سختی که داشتیم درسم را ادامه داده و سرانجام نیز وارد دانشگاه پیام نور تاکستان شدم.
از خاطرات آن زمان بگوئید؟
آن روزها پدرم به دلیل عدم توانایی جسمی بسیار آسیب میدید و به زمین میخورد و ما باید همیشه مراقب ایشان بودیم یک بار یک ساعتی مانده بود به تحویل سال، پدرم حمام رفته بود و بعد از بیرون آمدن از حمام به زمین خورد و از سرش خون زیادی رفت. با هزار سختی پدر را سوار دوچرخه کردم و به سمت بیمارستان شهید رجایی رفتیم. ساعت 11 و نیم شب بود در مسیر یکدفعه به دست انداز خوردیم و با شیرجه رفتیم روی آسفالت. در آن هنگام هیچ کس در خیابان نبود که به کمک ما بیاید. بالاخره پدرم را کول کردم و پیاده به بیمارستان رفتیم. و لحظه تحویل سال آنجا بویدیم.
فکر می کنید پدر و مادرتان زندگی خوبی دارند؟
پدر و مادرم همیشه تفاهم داشتند و این باعث شده در زندگی همیشه موفق باشند اما به هر حال الآن شرایط زندگی سخت است بعضی اوقات به پدر و مادرم می گویم چرا این همه فرزند به دنیا آوردید که با مشکلات اقتصادی مواجه باشیم. اما مادرم در زندگی خود خیلی گذشت کرده است و همینطور پدرم و این باعث موفقیت زندگی در کنار همه مشکلات شده است.
چرا برای سکونت از قزوین به شهرصنعتی آمدید؟
ما ابتدا در محله مسجد آقا کبیر شهر صنعتی زندگی می کردیم و همیشه در زمان جنگ با پدرم به این مسجد می رفتیم محله ای که خیلی به آن و مسجدش عادت کرده بودیم و برایمان خیلی سخت بود از آن محله جدا شویم.
در قزوین خانه ی ما پله داشت و رفت و آمد برای پدرم خیلی سخت شده بود همیشه پدرم را کول می کردم و از پله ها بالا می بردم که همین موضوع باعث شد من دیسک کمر بگیرم و کمر درد داشته باشم لذا تصمیم گرفتیم این خانه را بفروشیم و خانه ای همکف بسازیم. در این زمینه از بنیاد کمک خواستیم اما همکاری نشد و ما مجبور شدیم به شهرصنعتی برویم و اکنون شاید از نظر پله برای رفت و آمد پدر مشکلی نداریم، اما برای آوردن پدرم به قزوین و انجام امور روزمره اش، هزینه های زیادی را صرف گرفتن آژانس می کنیم و از لحاظ اقتصادی هم مشکل داریم.
از مشکلاتتان بگوئید؟
به نظر من ترکش های جنگ فقط به پدرم نخورده بلکه به همه ی اعضای خانواده ترکش خورده است و در حل مشکلات سهیم هستند و چون پدرم هم دچار موج گرفتگی بود و حالت عصبی داشت، ناخودآگاه همه ی ما دارای مشکلات عصبی هستیم و از طرفی ما نیاز داریم از لحاظ اقتصادی تامین باشیم، اما در حال حاضر بیکار هستیم و از مسوولین گلایه داریم که ما را در حل این مشکلات، تنها گذاشته اند، اما این را هم بگویم که در کنار همه ی این مشکلات، دل های شادی در کنار یکدیگر داریم.