حسن خانیکشمرزی: «رضا» به مرخصی آمده بود. دیدمش که قاب عکسی به دست دارد و به سمت خانه میرود. جلویش در آمدم و گفتم: «آقا رضا! عکس کیه؟»
گفت: «چیزی نیست؛ بیخیال!»
با اصرار و شوخی، قاب عکس را از دستش گرفتم و گفتم: «به! عجب عکس قشنگی گرفتی … آقا رضا! ان شاءالله عروسی در پیش است؟»
با همان سادگی و صفای همیشگی، سرش را پایین انداخت و گفت: «عکس نداشتم. میخواستم وقتی شهید میشوم، حداقل یک عکس داشته باشم که استفاده کنند!»
با شوخی گفتم: «عجب! از خودت خیلی مطمئنی که شهید میشوی؟»
خودش را به آن راه زد و گفت: «چند روزی است که به مرخصی آمدهام؛ اما اینجا دلم می گیرد. جبهه عالم دیگری است. اینجا که هستم، انگار یک نفر در خواب و بیداری به من میگوید: «چرا از جبهه آمدهای؟»
او هنوز هشت روز از مرخصیاش مانده بود، که با اولین اعزام راهی جبههی جنوب شد و در عملیات «رمضان» و در منطقهی «شلمچه»، در پاتک دشمن بعثی، با اصابت تیر مستقیم «تانک»، سر از بدنش جدا شد و برای همهی مراسمش فقط از همان یک عکس استفاده کردند؛ چون «رضا» عکس دیگری نداشت.