همسر و مادر شهید: آخرین باری که همسر و فرزندم به مرخصی آمدند، شبی همسرم هیأت قرآن شهر را دعوت کرد منزل و پس از پذیرایی به آنها گفت: «این آخرین دیدار ماست و من میدانم که به همراه پسرم «ایرج» از بین شما خواهیم رفت.»
فردای آن شب، آنها هر دو عازم جبهه شدند و چند ماهی هم هیچ خبری از آنها نداشتیم. حتی نامهای هم برایمان نمیفرستادند، طوری که کمکم نگران شدیم.
من که از بقیهی افراد خانواده نگرانتر بودم، یک شب در خواب دیدم که در به صدا در آمد. سراسیمه خود را پشت در رساندم. وقتی در را باز کردم، همسرم «امیدعلی» را دیدم، در حالی که دسته گلی در دست داشت. آن را به من داد و گفت: «اینها را ببر آب بده تا خشک نشوند.» بعد خداحافظی کرد و رفت.
من در حالی که نگران و دستپاچه بودم، گفتم: «کجا میروی؟» گفت: «ایرجم دارد به شهادت میرسد؛ میروم به او کمک کنم.»
هراسان از خواب بیدار شدم و بسیار گریه کردم.
بعد از گریه، کمی آرام شدم. دوباره خوابم برد و بار دیگر «امید» را در خواب دیدم. این بار لباسهای بسیجیاش را از من میخواست؛ در حالی که لباسهایی که به تن داشت، پاره پاره شده بود. من هر چه از احوال «ایرج» میپرسیدم، او فقط میگفت: «ایرج» دارد شهید میشود!» این بار هم از من خداحافظی کرد و رفت.
به دنبال او، تا چند خیابان آن طرفتر دویدم؛ اما دو تا خانم محجبه، راه مرا سد کرده و گفتند: «تو هرگز به آنها نخواهی رسید؛ برگرد و برو!»
باز هم در حالی که کاملاً مضطرب و نگران بودم، از خواب پریدم.
صبح بود و در سطح شهر «آبیک» ولولهای به پا شده بود. همهی اهل شهر به گرد خانهی ما جمع شده بودند، تا خبر شهادت همسر و فرزندم را به ما بدهند.