حسین فریدی: در منطقهی عملیاتی و به همراه «ابراهیم» بودم. باران میبارید و ما هم راه زیادی را طی کرده و خستهی خسته شده بودیم. به سنگری خالی رسیدیم. گفتم: «برویم داخل این سنگر و کمی استراحت کنیم.»
چند دقیقهای استراحت نکرده بودیم، که صدایی شنیدیم. دقت که کردیم، هشت عراقی هیکلی را دیدیم که مجهز به وسایل نظامی، وارد سنگر شدند! تعجب کرده و کلی هم ترسیدیم.
از آن جایی که نه راه پس داشتیم و نه راه پیش، آماده شدیم که به اسارت آنها درآییم؛ لذا وسایلمان را جمع کرده و آماده ایستادیم. در حالی که داشتیم از ترس میلرزیدیم، یک مرتبه بسیجی نوجوانی پشت سر آنها وارد سنگر شد و به ما گفت: «جا بدهید تا اینها هم بنشینند ... دُرست است که اسیرند؛ اما نباید زیر باران بمانند.»
ما که هاج و واج مانده بودیم، چیزی برای گفتن نداشتیم و مات و مبهوت ایستاده بودیم و نمیدانستیم چه کار کنیم.