در حال دریافت تصویر  ...
نام مجتبی رشوند
محل تولد قزوین - تنوره-بخش رودبار الموت


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اصغر مافی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین علی محمدی
محل تولد قزوین - موشقین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله عالمی
محل تولد قزوین - بهرام آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام نصرت الله مصطفی
محل تولد بوئین زهرا - آب باریک


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن کریمی رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام یدالله اکبرشاهی
محل تولد قزوین - رشتقون


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن تدین
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علمدار طاهرخانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام قمقام لشکری
محل تولد تاکستان - ضیاء آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد بابا
محل تولد تاکستان - دیال آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام قربان کرمی
محل تولد بوئین زهرا - شال


در حال دریافت تصویر  ...
نام مسعود سخاوت دوست
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر ناصرپور
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام منصور کشاورز باحقیقت
محل تولد قزوین - سیاهپوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام قنبر غلامی
محل تولد قزوین - ویار-بخش رودبار شهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم رحمانی
محل تولد تاکستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد ملک محمدی
محل شهادت اهواز


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی قبادی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام وهب ارجینی
محل شهادت مهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن نوروزی فهیم
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمود رضایی
محل شهادت پاسگاه زید


در حال دریافت تصویر  ...
نام ذبیح الله دودانگه
محل شهادت قلاویزان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد محمدخانی
محل شهادت ام الرصاص



یک خاطره شهید  عباس بابایی


او خجالت کشید و برگشت

حسن دوشن: همراه با تیمسار بابایی با یک وانت تویوتا به قرارگاه نیروی زمینی در غرب کشور می رفتیم.به نزدیکیهای قرارگاه که رسیدیم، در پیچ و خم کوه ها، در هر صد قدم دژبانی ایستاده بود. بابایی به من گفت: حسن جان! ببین این دژبانها برای چه اینجا ایستاده اند. من نزدیک یکی از آنها که رسیدم، شیشه را پایین کشیدم و پرسیدم: برادر! برای چه اینجا ایستاده اید؟ دژبان گفت: گفته اند که تیمساری به نام بابایی می آید. دو ساعت است که ما را اینجا میخ کرده اند.تا حالا هم که نیامده و حال ما را گرفته. تیمسار با شنیدن صحبتهای سرباز دژبان خیلی ناراحت شد. رو کرد به دژبان و گفت: برادر! فرمانده ات گفته اینجا بایستید؟ دژبان گفت: آره دیگه. تو نمیری تو این آفتاب کلی ما را علاف کرده اند. ضد انقلاب ها هم که اگر وقت گیر بیاورند سر ما را می برند.اصلا اینها بی خیال بی خیالند. ما را الکی در اینجا کاشته اند. عباس گفت: برادر !از قول من به فرمانده ات بگو که به فرمانده اش بگوید، بابایی آمد ، خجالت کشید و برگشت. سپس رو به من کرد و در حالی که عصبانی به نظر می رسید، گفت: حسن! دور بزن برگردیم. با دیدن این صحنه احساس عجیبی به من دست داد. احساس کردم که گویا حضرت علی(علیه السلام) در آستانه شهر انبار است و کسانی را که در استقبال او به تعظیم ایستاده اند، نکوهش می کند