من قلب او را دیدم!


در حال دریافت تصویر  ...


در جاده فاو، بصره، در خط پدافندی مستقر شده بودیم، من پیک گردان بودم، منطقه طوری بود که رزمندگان خیلی زود از وضع موجود خسته شده و روحیه ی خود را از دست می دادند. با برنامه ریزی که انجام داده بودیم، هر روز با یک خودروی تویوتا 10 تا 15 نفر از رزمندگان را به شهر فاو می بردیم تا با بازدید اماکن دیدنی، مسجد فاو و خرید و غیره، روحیه گرفته و غروب همان روز مجددا آنها را به خط پدافندی می بردیم. این کار همه روزه ادامه داشت، در عکس یکی از این گروهها هستند که محمدرضا صباغ نیز در جمع آنهاست و بر بام مسجد فاو نشستیم تا عکسی به یادگاری بگیریم. غروب بچه ها را سوار ماشین کرده و به خط رفتیم، فرمانده اعتراض داشت که چرا دیر آمدید و بلافاصله بچه ها را فرستاد تا در سنگرهایشان مستقر شوند. چند لحظه ای بود که همه در سنگرهای خود استقرار یافتند که خمپاره ای کنار صباغ به زمین خورده و ترکشی در قلب او نشست و به زمین افتاد. من بلافاصله خودم را بالای سرش رساندم، پیراهنش را در آوردم، قلبش معلوم بود و تند تند بازی می کرد، به دهانش نگاه کردم، لبهایش مانند بچه گنجشک باز و بسته می شد، آمبولانس هم بلافاصله رسید و او را به داخل آن منتقل کردیم، اما او حتی به بهداری فاو هم نرسیده بود. یوسف مسگری منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده