دست به زخم سرم!
اینجا مقر سپاه هفتم عراق است، هر اکیپی از اسرا را که می¬آوردند، به صورت جداگانه و به صف بر روی زمین می¬نشاندند تا مقدمات انتقالشان به پشت جبهه را فراهم کنند.
اینجا زمینش پر از خونی است که از زخم¬های رزمندگان اسلام به زمین سرازیر شده بود. دست-هایمان را بستند ما را نشاندند، خبرنگاران خارجی را هم خبر کرده بودند تا از همه عکس و فیلم بگیرند و بعدا بگویند که آهای جهانیان ببینید که ما شق¬القمر کرده ایم!
تنگ غروب و آفتاب در حال خداحافظی بود، زمین و آسمان سرخ و دلم گرفته بود، عجب شبی بود و ای کاش این شب اصلا نمی¬¬آمد.
سرباز عراقی چراغ قوه پر نوری که دستش بود را به روی ما انداخت تا خارجی¬ها بهتر عکس بگیرند. من از همه جوانتر بودم و در صف اول نشسته بودم، عکاس خارجی دوربینش را به سمت من گرفت، سرم را انداختم پایین، سرباز عراقی سرم را از زمین و با خشم خاصی بلند کرد، دوباره سرم را به عقب برگرداندم، نمی¬خواستم از چهره¬ام که جوان بود و عاشق خمینی(س)، سوء استفاده کنند.
این بار سرباز عراقی دست گذاشت به زخم سرم که هنوز تکه ترکشی داخلش بود و سرم را برگرداند. دل¬ام از حال رفت و دیگر بی¬حال نشستم و عکاس هم عکسش را گرفت.
بسیجی آزاده، رضا نظرنژاد
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده