در حال دریافت تصویر  ...
نام حبیب الله معروفی
محل تولد تاکستان - حیدریه


در حال دریافت تصویر  ...
نام هادی مهدی پور
محل تولد قزوین - شریف آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید محسن طباطبایی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی غیاثوند
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجتبی اسدالهی
محل تولد تاکستان - دولت آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید نصرالدین حسینی زیارانی
محل تولد تهران


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید مصطفی یگانگی
محل تولد کاظمین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد کیانی انبوهی
محل تولد قزوین - انبوه


در حال دریافت تصویر  ...
نام حمید اعرابی
محل شهادت قزوین - خ پادگان


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالقاسم گروسی ها
محل شهادت قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین بابایی
محل شهادت کرخه نور


در حال دریافت تصویر  ...
نام امیر اره ساز
محل شهادت قزوین - خ پادگان


در حال دریافت تصویر  ...
نام افسر عباسی شهرکی
محل شهادت قزوین - خ پادگان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد رضا عباسی
محل شهادت قزوین - خیابان سپه (شهربانی)


در حال دریافت تصویر  ...
نام زهرا کلانتری یکتا
محل شهادت قزوین - خ پادگان


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسن حفاری
محل شهادت قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد مجدی
محل شهادت عین خوش



یک خاطره شهید  علی اکبر رفیعی مجد


با امام!

خدیجه شیخ سلیمانی، مادر شهید علی اکبر رفیعی مجد: پسرم، اکبر، امام را خیلی دوست داشت، عکس بزرگ او را در اتاق نصب کرده بود، من هم هر وقت که دلم برای اکبر تنگ می شد، با عکس امام درد و دل می کردم. یادم هست زمانی که امام به خاطر ناراحتی قلبی در بیمارستان بستری بود، مدت زیادی بود که از اکبر خبری نداشتیم، دلم خیلی بی تابی می کرد، آن روز جلوی عکس امام زانو زدم و در حالیکه اشک می ریختم، امام را چندین بار به جدش قسم دادم و گفتم: آقا تو سید هستی، من چند ماه است که پسرم را ندیده ام و از او خبری ندارم، من پسرم را از تو می خواهم… من همینطور که داشتم با امام درد دل می کردم، صدای زنگ منزلمان را زدند، رفتم جلوی در، پسر همسایه بود، گفت: حاج خانم زود بیا، اکبر پشت خط است، ما آن موقع تلفن نداشتیم، رفتم منزل همسایه و گوشی را برداشتیم، مرتب قربان صدقه ی پسرم می رفتم، از او التماس کردم که حداقل چند روز بیاید مرخصی، اکبر گفت: مادر جان فعلا نمی توانم بیایم، عملیات داشتیم و تازه از خط آمده ام که بروم حمام و سر راه به دلم افتاد که زنگی برای شما بزنم. آن روز گذشت، فردا شب هنگام خوردن شام، دوباره زنگ خانه به صدا در آمد، رفتم و در را باز کردم، با کمال ناباوری دیدم اکبر است، من در میان ذوق و شادی خودم و بقیه ی افراد خانواده گفتم: ای کلک تو که گفتی مرخصی نمی دهند. گفت: بخدا مامان جان، اصلا قرار نبود به کسی مرخصی بدهند، اما نمی دانم چطور شد که همانروز که تلفن را قطع کردم و برگشتم، فرمانده مان مرا صدا کرد و گفت: بیا یک ۲۴ ساعت مرخصی بگیر و برو مادرت را ببین و زود برگرد.