در حال دریافت تصویر  ...
نام علی احمد طاهری
محل تولد قزوین - اوان-بخش رودبار الموت


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم علی رویتوند غیاثوند
محل تولد قزوین - کوراندشت -بخش قاقازان


در حال دریافت تصویر  ...
نام اکبر محمدی شهرکی
محل تولد بوئین زهرا - شهرک


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفدر احدی
محل تولد زنجان سلطانیه - یوسف آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام رجبعلی صادقی
محل تولد تاکستان - بخش اسفرورین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی محمد طالقانی
محل تولد قزوین - باغ دشت-بخش رودبار الموت


در حال دریافت تصویر  ...
نام نریمان خلیلی
محل تولد هشترود


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید عباس خجسته روز
محل تولد کرمانشاه - باختران


در حال دریافت تصویر  ...
نام جمشید رضایی نیارکی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید فتح الله حسینی
محل شهادت بستان


در حال دریافت تصویر  ...
نام محرم رحمانی
محل شهادت صالح آباد



یک خاطره شهید  حجت‌الله صنعت‌کارآهنگری فرد


«بیبین! به من مِخَندَه!!»

همسر شهید: «قاسم» ـ تنها یادگار آن عزیز سفرکرده ـ تازه چند روزی از به دنیا آمدنش نمی‌گذشت، که آقا «‌حجت» ـ باباش ـ از جبهه آمد. آقا «حجت»، چند روزی بیش‌تر مرخصی نگرفته بود و باید هر چه سریع‌تر به منطقه برمی‌گشت.‌ بچه را که دید، بلندش کرد و روی دست‌هایش گرفت و به سنت نبوی، در گوش‌هایش «اذان» و «اقامه» گفت و بعد نگاهش را به سوی من گرداند و به حالت غیرمنتظره‌ای ـ آن هم با آن لهجه‌ی ناب قزوینی‌اش ـ گفت: «اِسمِشَه مِذارَم قاسم!» علتش را پرسیدم و گفت: «این طوری یاد دایی شهیدِشَم زنده مِشَد!» آخر، پیش از این داداشم ـ «قاسم شکیب‌زاده» ـ هم در عملیات آزادسازی «خرمشهر» روحش به آسمان‌ها پر کشیده بود و از طرفی هم آقا «حجت» به این جور کارها اعتقاد عجیبی داشت! در مدت زمان کوتاهی که به مرخصی آمده بود، هر بار که به «قاسم» نگاه می‌کرد،‌ هیجان‌زده می‌شد و می‌گفت: «بیبین! به من مِخَندَه!!» حال آن که هیچ نوزادی در آن سن و سال نمی‌خندد. این یکی از آن نکات عجیبی بود که رازش تا اَبد برایم نهفته ماند.  نکته‌ی دیگری که برایم بسیار جالب بود این که، برای یک بار هم «قاسم» را ـ به مانند دیگر پدران مشتاق ـ گرم در آغوش نگرفت. تنها یک‌بار، ‌آن هم به خاطر اصرارهای بیش از حد من راضی شد او را در حد این که در دستانش گرفته و بوسه‌ای برگونه‌هایش بزند،‌ بغل بگیرد ـ که به لطف دوربین عکاسی ـ ‌خاطره‌اش برای همیشه جاودانه شد! او نمی‌خواست که حتی مِهر فرزندش، بال‌های عروجش را از او بگیرد و مانع پروازش شود.