مادرشهیدان، سعید و مجید قنبری: به عشق شفاعت فرزندانم زنده ام |
۱۳۹۰/۱۰/۰۳ |
سمیه کریمی-
وقتی خبر شهادت سعید را آوردند خیلی آرامش داشتم، انگار که خداوند شجاعت فرزندم را در وجود من هم گذاشته بود، آن روز حتی گریه هم نمی کردم. وقتی که بدن مجید را بعد از شهادتش آوردند همه ی پیکرش سوخته بود و من او را از کفشش شناختم، این بار نیز سکوت کردم و فقط از خدا صبر خواستم.
در گلزار شهدا و کنار مزار فرزندانش فرصتی پیش می آید تا با خانم معصومه اکبری رضایی، مادر شهیدان سعید( عبدالحسین) و مجید قنبری و خواهر شهید محمد حسین اکبری رضایی گفت و گویی داشته باشیم.
او در کمال آرامش صحبت می کند و می گوید: این اولین باری است که در کنار مزارشان به مدت طولانی نشسته ام، چون من معتقدم که آنها در قلب من هستند نه اینجا.
از این که مادر دو شهید هستید چه حسی دارید؟
خیلی راضیم، اگر من مادر شهید نبودم کسی من را نمی شناخت و سراغم را نمی گرفت.
از اعزام فرزندانتان به جبهه راضی بودید؟
بله قلبا راضی بودم، روزی که مجید می خواست به جبهه برود فقط 15 سالش بود، یادم هست آن روز من داشتم لباس می شستم که مجید آمد و گفت: اجازه می دهید که من بروم جبهه، گفتم: پسرم تو خیلی کوچکی.
گفت: اگر اجازه ندهید بروم جبهه، روز قیامت پیش فاطمه زهرا دامنتان را می گیرم و می گویم که مادرم نگذاشت که به جبهه بروم.
شما چه کردید؟
ظرف لباس ها را زمین گذاشتم و برگه رضایتش را امضا کردم. وقتی برگه رضایتش را به سپاه برده بود مسئولشان به منزل ما آمدند و گفتند که حاج خانم شما این برگه را امضا کرده اید؟ گفتم: بله.
گفتند: مجید خیلی کم سن وسال است.
گفتم: شاید نتواند برود جلو و بجنگد ولی می تواند که آب بیاورد. هر وقت تشنه شدید به مجید بگویید.
با اینکه احتمال شهادتشان وجود داشت چگونه با غلبه بر احساسات مادرانه خود، آنها را راهی جبهه کردید؟
چون می دانستم شهادت بهترین مقام برای آنهاست، راضی بودم. حتی وقتی سعید که تازه عقد کرده بود و ما مقدمات جشن ازدواجش را هم فراهم کرده بودیم، آمد و گفت اگر اجازه دهید من یک بار دیگر به جبهه بروم و برای مراسم برمی گردم. من مانع رفتنش نشدم که رفت و دیگر برنگشت.
شما خودتان در زمان جنگ فعالیت داشتید؟
بله در جهاد سازندگی فعالیت می کردم و برای گندم و عدس چینی به مزارع کشاورزان می رفتیم ضمن اینکه پشت جبهه هم کارهایی مثل آماده کردن لباس برای رزمنده ها و بسته بندی مواد غذایی را انجام می دادیم.
کی ازدواج کردید و مهریه تان چه بود ؟
سال 1340و مهریه ام یک سکه اشرفی بود که به حاج آقا بخشیدم.
چه کسی اسم فرزندانتان را انتخاب کرد؟
ما اسم پسر اولمان را سعید انتخاب کردیم که روحانی محل اسمش را عبدالحسین گذاشت ولی از آنجاییکه اول اسم خودم با حرف "میم" بود، همیشه دوست داشتم نام فرزندانم هم با حرف میم شروع شود بنابراین اسم فرزندان بعدی مان را مجید، محبوبه و مهدیه گذاشتیم.
زیباترین جمله ای که از فرزندان شهیدتان شنیدید و هیچ گاه فراموش نکرده اید چه بوده است؟
وقتی که سعید بعد از مراسم عقدش آمد که دستم را ببوسد من اجازه ندادم که گفت:"مامان ممنونم" که این جمله همیشه در ذهنم است ولی مجید آنقدر فکر شیطنت بود که هیچ وقت جمله زیبا نمی گفت.
سعید و مجید شیطنت هم می کردند؟
سعید خیلی آرام و صبور بود ولی مجید از در و دیوار بالا می رفت.
چه خاطره ای از شیطنت های مجید دارید؟
یک روز می خواستم بروم راهپمایی و به خاطر اینکه مجید جلو دست و پا را نگیرد او را گذاشتم خانه و در را قفل کردم و رفتم، وقتی برگشتم دیدم مجید نیست. از دیوار رفته بود راهپیمایی.
آنها را تنبیه هم می کردید؟
نه، فقط یک بار رفته بودیم تهران خانه خواهرم و از آنجا برای زیارت امامزاده حسن رفتیم، سعید به پسر خاله اش گفته بود من گرسنه ام بیا برویم خانه و بدون اینکه به ما بگویند رفته بودند که ما خیلی دنبالشان گشتیم و پیدایشان نکردیم و با نا امیدی به خانه خواهرم برگشتیم دیدم که آنها در خانه هستند که من خیلی عصبانی شدم و برای اولین و آخرین بار سعید را کتک زدم، اما مجید را هیچ وقت کتک نزدم.
تا حالا شده مشکلی برایتان پیش آمده باشد و به آنها متوسل شوید و مشکلتان حل شود؟
به سعید و مجید نه، یکبار مشکلی پیش آمده بود که قبل از طلوع آفتاب به مزار شهید بابایی رفتم و به ایشان متوسل شدم و تا عصر مشکلم حل شد.
خوابشان را هم می بینید؟
هر وقت اراده کنم خوابشان را می بینم.
زمانی که دلتنگ می شوید چه می کنید؟
البته من خیلی دلتنگ نمی شوم چون همیشه حس می کنم بچه هام کنارم هستند و وقتی به عکس هایشان نگاه می کنم آرامش می گیرم.
کی شهید شدند و چگونه از شهادتشان مطلع شدید؟
سعید سال 1361در عملیات والفجر مقدماتی، وقتی که 21 سال داشت شهید شد و مجید سال 1364در عملیات خیبر و زمانی که 16 سال داشت به درجه شهادت نائل شد.
وقتی سعید شهید شد من مریض بودم و خبر شهادتش را به من نمی گفتند، همه فامیل به دیدنم آمده بودند و من حسابی شک کردم.
گفتم: حاج آقا چی شده؟
گفت: سعید مجروح شده و بعد مادر خانمش آمدند و گریه می کردند، گفتم: چرا گریه می کنید؟ که گفتند سعید را از دست دادیم.
از شهادت مجید چگونه مطلع شدید؟
وقتی که مجید شهید شد همه فامیل و همسایه ها می دانستند ولی باز هم به من نمی گفتند، که من رفتم بیرون سبزی بخرم دیدم همه همسایه ها نگاهم می کنند، شک کردم و وقتی برگشتم حاج آقا آمدند به من تبریک گفتند.
گفتم: چرا تبریک می گویید؟
گفتند: مجید هم رفت پیش خدا.
در آن لحظات چگونه خود را آرام کردید؟
به قرآن متوسل شدم و به یاد شهدای کربلا خودم را آرام کردم.
با توجه به اینکه شهادت برادرتان بعد از شهادت فرزندانتان بود این بار چه کردید ؟
چون از شرایط جنگ آگاه بودم، آمادگی شنیدن خبر شهادت محمدحسین را هم داشتم و حتی خودم این خبر را به مادرم دادم .
به نظر شما مادر شهید یعنی چه؟
کسی که فقط به عشق شفاعت فرزندش زنده است.
وقتی خبر شهادت سعید را آوردند خیلی آرامش داشتم، انگار که خداوند شجاعت فرزندم را در وجود من هم گذاشته بود، آن روز حتی گریه هم نمی کردم. وقتی که بدن مجید را بعد از شهادتش آوردند همه ی پیکرش سوخته بود و من او را از کفشش شناختم، این بار نیز سکوت کردم و فقط از خدا صبر خواستم.
در گلزار شهدا و کنار مزار فرزندانش فرصتی پیش می آید تا با خانم معصومه اکبری رضایی، مادر شهیدان سعید( عبدالحسین) و مجید قنبری و خواهر شهید محمد حسین اکبری رضایی گفت و گویی داشته باشیم.
او در کمال آرامش صحبت می کند و می گوید: این اولین باری است که در کنار مزارشان به مدت طولانی نشسته ام، چون من معتقدم که آنها در قلب من هستند نه اینجا.
از این که مادر دو شهید هستید چه حسی دارید؟
خیلی راضیم، اگر من مادر شهید نبودم کسی من را نمی شناخت و سراغم را نمی گرفت.
از اعزام فرزندانتان به جبهه راضی بودید؟
بله قلبا راضی بودم، روزی که مجید می خواست به جبهه برود فقط 15 سالش بود، یادم هست آن روز من داشتم لباس می شستم که مجید آمد و گفت: اجازه می دهید که من بروم جبهه، گفتم: پسرم تو خیلی کوچکی.
گفت: اگر اجازه ندهید بروم جبهه، روز قیامت پیش فاطمه زهرا دامنتان را می گیرم و می گویم که مادرم نگذاشت که به جبهه بروم.
شما چه کردید؟
ظرف لباس ها را زمین گذاشتم و برگه رضایتش را امضا کردم. وقتی برگه رضایتش را به سپاه برده بود مسئولشان به منزل ما آمدند و گفتند که حاج خانم شما این برگه را امضا کرده اید؟ گفتم: بله.
گفتند: مجید خیلی کم سن وسال است.
گفتم: شاید نتواند برود جلو و بجنگد ولی می تواند که آب بیاورد. هر وقت تشنه شدید به مجید بگویید.
با اینکه احتمال شهادتشان وجود داشت چگونه با غلبه بر احساسات مادرانه خود، آنها را راهی جبهه کردید؟
چون می دانستم شهادت بهترین مقام برای آنهاست، راضی بودم. حتی وقتی سعید که تازه عقد کرده بود و ما مقدمات جشن ازدواجش را هم فراهم کرده بودیم، آمد و گفت اگر اجازه دهید من یک بار دیگر به جبهه بروم و برای مراسم برمی گردم. من مانع رفتنش نشدم که رفت و دیگر برنگشت.
شما خودتان در زمان جنگ فعالیت داشتید؟
بله در جهاد سازندگی فعالیت می کردم و برای گندم و عدس چینی به مزارع کشاورزان می رفتیم ضمن اینکه پشت جبهه هم کارهایی مثل آماده کردن لباس برای رزمنده ها و بسته بندی مواد غذایی را انجام می دادیم.
کی ازدواج کردید و مهریه تان چه بود ؟
سال 1340و مهریه ام یک سکه اشرفی بود که به حاج آقا بخشیدم.
چه کسی اسم فرزندانتان را انتخاب کرد؟
ما اسم پسر اولمان را سعید انتخاب کردیم که روحانی محل اسمش را عبدالحسین گذاشت ولی از آنجاییکه اول اسم خودم با حرف "میم" بود، همیشه دوست داشتم نام فرزندانم هم با حرف میم شروع شود بنابراین اسم فرزندان بعدی مان را مجید، محبوبه و مهدیه گذاشتیم.
زیباترین جمله ای که از فرزندان شهیدتان شنیدید و هیچ گاه فراموش نکرده اید چه بوده است؟
وقتی که سعید بعد از مراسم عقدش آمد که دستم را ببوسد من اجازه ندادم که گفت:"مامان ممنونم" که این جمله همیشه در ذهنم است ولی مجید آنقدر فکر شیطنت بود که هیچ وقت جمله زیبا نمی گفت.
سعید و مجید شیطنت هم می کردند؟
سعید خیلی آرام و صبور بود ولی مجید از در و دیوار بالا می رفت.
چه خاطره ای از شیطنت های مجید دارید؟
یک روز می خواستم بروم راهپمایی و به خاطر اینکه مجید جلو دست و پا را نگیرد او را گذاشتم خانه و در را قفل کردم و رفتم، وقتی برگشتم دیدم مجید نیست. از دیوار رفته بود راهپیمایی.
آنها را تنبیه هم می کردید؟
نه، فقط یک بار رفته بودیم تهران خانه خواهرم و از آنجا برای زیارت امامزاده حسن رفتیم، سعید به پسر خاله اش گفته بود من گرسنه ام بیا برویم خانه و بدون اینکه به ما بگویند رفته بودند که ما خیلی دنبالشان گشتیم و پیدایشان نکردیم و با نا امیدی به خانه خواهرم برگشتیم دیدم که آنها در خانه هستند که من خیلی عصبانی شدم و برای اولین و آخرین بار سعید را کتک زدم، اما مجید را هیچ وقت کتک نزدم.
تا حالا شده مشکلی برایتان پیش آمده باشد و به آنها متوسل شوید و مشکلتان حل شود؟
به سعید و مجید نه، یکبار مشکلی پیش آمده بود که قبل از طلوع آفتاب به مزار شهید بابایی رفتم و به ایشان متوسل شدم و تا عصر مشکلم حل شد.
خوابشان را هم می بینید؟
هر وقت اراده کنم خوابشان را می بینم.
زمانی که دلتنگ می شوید چه می کنید؟
البته من خیلی دلتنگ نمی شوم چون همیشه حس می کنم بچه هام کنارم هستند و وقتی به عکس هایشان نگاه می کنم آرامش می گیرم.
کی شهید شدند و چگونه از شهادتشان مطلع شدید؟
سعید سال 1361در عملیات والفجر مقدماتی، وقتی که 21 سال داشت شهید شد و مجید سال 1364در عملیات خیبر و زمانی که 16 سال داشت به درجه شهادت نائل شد.
وقتی سعید شهید شد من مریض بودم و خبر شهادتش را به من نمی گفتند، همه فامیل به دیدنم آمده بودند و من حسابی شک کردم.
گفتم: حاج آقا چی شده؟
گفت: سعید مجروح شده و بعد مادر خانمش آمدند و گریه می کردند، گفتم: چرا گریه می کنید؟ که گفتند سعید را از دست دادیم.
از شهادت مجید چگونه مطلع شدید؟
وقتی که مجید شهید شد همه فامیل و همسایه ها می دانستند ولی باز هم به من نمی گفتند، که من رفتم بیرون سبزی بخرم دیدم همه همسایه ها نگاهم می کنند، شک کردم و وقتی برگشتم حاج آقا آمدند به من تبریک گفتند.
گفتم: چرا تبریک می گویید؟
گفتند: مجید هم رفت پیش خدا.
در آن لحظات چگونه خود را آرام کردید؟
به قرآن متوسل شدم و به یاد شهدای کربلا خودم را آرام کردم.
با توجه به اینکه شهادت برادرتان بعد از شهادت فرزندانتان بود این بار چه کردید ؟
چون از شرایط جنگ آگاه بودم، آمادگی شنیدن خبر شهادت محمدحسین را هم داشتم و حتی خودم این خبر را به مادرم دادم .
به نظر شما مادر شهید یعنی چه؟
کسی که فقط به عشق شفاعت فرزندش زنده است.