روايت ماندگاري خردسالترين شهيد استان قزوين: علي، شهيد فتح خرمشهر! |
۱۳۹۱/۰۴/۰۶ |
حسن شکیب زاده
در مدرسه راهنمايي جهاد قزوين كلاس اول راهنمايي را مي خواند، اما از مدرسه كه بيرون ميآمد پاتوقش پايگاه بسيج زينبيه بود. آنجا كلاس قرآن ميرفت و احكام و طبيعتاً آموزش نظامي كه اين اواخر كمي هم وارد شده بود و همراه ساير بسيجيان به ماموريتهاي محوله ميرفت.
به من كه رويش نميشد بگويد، اما رفته بود نزد مادرش و گفته بود: اگر پدر اجازه بدهد، ميخواهم بروم جبهه.
مادرش كه گفت، صدايش كردم. گفتم: پسرم تو هنوز 12 سالت است ميخواهي بروي جبهه چه كار، غير از اينكه جلوي دست و پاي ساير رزمندهها را بگيري چه كاري ميتواني انجام بدهي؟
پدر علي واعظيفرد، خردسالترين شهيد جنگ تحميلي در استان قزوين، ادامه ميدهد: اين را كه گفتم، علي سرش را انداخت پايين و رفت توي زيرزمين و خوابيد.
آن روز ها علي هنوز تكليف نشده بود، اما به خواست خودش، هر روز براي نماز صبح بيدار ميشد. صبح همان روز مادرش به زیر زمین رفت تا او را برای نماز بیدار کند و پس از چند بار صدا کردن، علی با حالت خواب آلودگی به مادرش گفت: چرا من را بیدار کردید داشتم خواب ميديدم كه مي روم كربلا، اما پدر جلويم را گرفت و نگذاشت.
اين را كه مادرش برایم تعریف کرد، گفتم حتما سري در كار است كه علي ميخواهد جبهه برود و ما نميفهميم.
رو به علي كردم و گفتم: مي خواهي بروي جبهه برو. اين را كه گفتم انگار علي پر درآورد. 17، 18 روزي هم رفت پادگان لشگر 16 زرهي قزوين و آموزش نظاميديد و بعدش هم خداحافظي كرد و رفت.
پدر علي ميگويد: آن روزها من روحاني ژاندارمري قزوين بودم و با عدهاي از همكاران رفته بوديم يكي از پاسگاه ها در 70 كيلومتري شهر زنجان جهت بازديد و بررسي امور. از مردم در خصوص عملكرد پاسگاه پرسوجو ميكردم كه يكي از افسران نزديكم شد و گفت: حاج آقاي باريكبين- نماينده امام و امام جمعه قزوين- پيغام دادهاند كه اگر آب دستتان هست بگذاريد زمين و بياييد قزوين.
من هنوز توي حال و هواي خداحافظي علي بودم كه گفتم: مگر علي شهيد شده؟
افسر گفت: نَه
آن روزها همزمان بود با عمليات بيتالمقدس و شور و شوق عجيبي در كشور حاكم بود، من هم بلافاصله با همراهان راهي قزوين شديم.
نزديكي هاي منزل كه رسيديم ديدم آشنايان و دوستان مشغول نصب پرچم و عكس و غيره به در و ديوار منزل هستند، صحنه را كه ديدم كاري از دستم بر نميآمد، رو به آسمان كردم و گفتم: الحمدالله، الهي شُكر.
پدر از سادگي ها و محبت علي ميگويد و اينكه در مدرسه شاگرد نمونه و درسخواني بود و هيچگاه نشد كه معلمينش از او گله و شكايتي داشته باشند.
حجتالاسلام واعظيفرد ميگويد: علي، عليرغم سن كمي كه داشت در جريان انقلاب اسلامي هم حضور فعالي داشت و با هممحلهايها و دوستانش در راهپيماييها شركت ميكرد، توي زيرزمين يك قيف بزرگ داشتيم كه براي ريختن نفت استفاده ميكرديم، هرازگاهي ميرفت بالاي پشتبام خانه و قيف را جلوي دهانش گرفته و فرياد مرگ بر شاه سر ميداد، يادم هست كه نزديكيهاي پيروزي انقلاب اسلامي يك روز به همراه شهيد مرتضي داودي با يك كاميون به آبگرم همدان رفتيم تا براي مردم نان جمعآوري كنيم، آن روزها به دليل هجوم عوامل رژيم در شهرها و به آتش كشيدن مغازهها و تعطيلي آنها، نان يافت نميشد.
مدت 3 شب در آبگرم مانديم و طول اين مدت اهالي روستاهاي اطراف نانهاي زيادي پخته و براي رساندن به مردم، تحويل ما ميدادند.
حدود 70 خروار نان جمعآوري شده بود كه 40 خروار آن را به منزل آيتالله طالقاني در تهران فرستاديم كه بين مردم تقسيم شود، 20 خروار هم به قم فرستاديم، بقيهي نانها را هم به كاميون بار زده و عازم قزوين شديم.
شب كه رسيديم قزوين، حكومت نظامي بود و رفتوآمد ماشينها و آدمها ممنوع، اما وقتي ما وارد شهر شديم و از كنار نيروهاي نظامي گذشتيم، انگار همه كور و كر بودند.
به در منزل كه رسيدم ديدم مادر علي جلوي در ايستاده، گفتم: اينجا چكار ميكني؟
گفت: علي از سر شب رفته تظاهرات، تا حالا نيامده و من نگرانم.
شب بود و حكومت نظامي و طبيعتاً هم نميشد كاري انجام دهيم، لذا تا صبح صبر كرديم.
ساعت 9 صبح بود كه علي آمد. پرسيدم: علي تا حالا كجا بودي؟
گفت: توي خيابان سعدي تظاهرات ميكرديم كه نيروهاي نظامي ما را محاصره كردند، در همين حال پيرزني درب خانهاش را باز كرد و گفت: پسراي من بياييد داخل خانه و ما كه حدود 30 نفر بوديم همگي رفتيم خانهي آن پيرزن، خانهي پيرزن بسيار كوچك بود، اما دل بزرگي داشت، رفت هر چي سيبزميني داشت ريخت توي قابلمه و آب پز كرد، سپس قابلمه را با مقداري نان كه داشت، جلوي ما گذاشت و گفت: ببخشيد، بيشتر از اين چيزي نداشتم و ما هم شام را با پيرزن خورديم و تا صبح هم آنجا خوابيديم.
پدر علي ادامه ميدهد: علي وقتي خانه بود، عليرغم اينكه كل خانهي ما 70 متر بود، اما وقتي ميگفتم برو فلان كار را توي حياط انجام بده و يا فلان وسيله را از زيرزمين بياور ميگفت: من ميترسم و نميرفت، اما بعد از شهادتش يكي از همرزمانش كه در پايگاه زينبيه با هم فعاليت ميكردند ميگفت: علي در جريان عمليات بيتالمقدس، با وجود شهدايزياد و شدت شليك گلولههاي دشمن، از هيچ چيز ترس و وحشتي نداشت و با شجاعت تمام به قلب دشمن ميزد.
برايم سوال بود كه اگر علي در سن دوازده سالگي پدر و مادرش را راضي كرد كه به جبهه برود، چگونه با اين سن كم از سد تشكيلات اعزام به جبهه گذشته و آنها راضي به اعزام وي شدند.
پدر علي ميگويد: البته علي با توجه به اينكه سن كمي داشت اما، درشت اندام و رشيد بود، با همهي اينها اين موضوع براي ما هم جاي سوال داشت تا اينكه ماهها پس از شهادت، وسايلش را كه جابجا ميكرديم، چشممان به شناسنامهاش خورد كه ديديم آن را دست كاري كرده تا سنش بيشتر از آنچه بوده است نشان بدهد و به اين طريق توانسته از سد مسوولين اعزام به جبهه عبور كند.
و علي كه تولدش روز 13 رجب سال1349 و همزمان با ميلاد مولايش حضرت عليابنابيطالب(ع) است، در حالي كه فقط 12 بهار را پشت سر گذاشته، دوم ارديبهشت ماه سال 1361 به منطقه عملياتي بيت المقدس اعزام شده و درست 8 روز بعد، يعني دهم ارديبهشت ماه و در آستانهي تولد دوباره ي خرمشهر قهرمان و آزادي جاودانهاش از بند متجاوزين بعثي، شهادت را در آغوش گرفته و به خوابي ميرود كه تحقق پيدا كند، زيارت سيد و سالار شهيدان كربلا، حضرت ابا عبداللهالحسين(ع).
شهيد على واعظى فرد در وصيت نامه كوتاهي كه از او بجاي مانده، نوشته است: "من عرف نفسه فقد عرف ربه". هركس كه خود را بشناسد، خدا را هم خواهد شناخت.
سلام بر يگانه پروردگار جهان، درود فراوان بر مهدىموعود(عج) و نايب بر حقش، حضرت امام خمينى، رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران و با سلام بر پدر و مادر بزرگوارم و خواهران و برادرانم.
ممكن است از حال من در اينجا نگران باشيد ولى ناراحتى به خود راه ندهيد زيرا كه حال من بسيار خوب است. فعلاً، در آبادان هستيم و ممكن است چند روز ديگر براي نبرد با صداميان كافر راهى خرمشهر شويم. پس دعا كنيد كه انشاءالله پيروز شده و موقع بازگشت، با شيرينى و ميوه از من استقبال كنيد.
زهرا، فاطمه، معصومه، محمد و مهدى را از دور مى بوسم و سلامتى همگى را از درگاه خداوند بزرگ خواهانم. يادتان نرود كه براى پيروزى رزمندگان اسلام و سلامتى امام عزيزمان، دعا كنيد و هر روز بعد از هر نماز، سه مرتبه بگوييد: خدايا ! خدايا! تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار.
در مدرسه راهنمايي جهاد قزوين كلاس اول راهنمايي را مي خواند، اما از مدرسه كه بيرون ميآمد پاتوقش پايگاه بسيج زينبيه بود. آنجا كلاس قرآن ميرفت و احكام و طبيعتاً آموزش نظامي كه اين اواخر كمي هم وارد شده بود و همراه ساير بسيجيان به ماموريتهاي محوله ميرفت.
به من كه رويش نميشد بگويد، اما رفته بود نزد مادرش و گفته بود: اگر پدر اجازه بدهد، ميخواهم بروم جبهه.
مادرش كه گفت، صدايش كردم. گفتم: پسرم تو هنوز 12 سالت است ميخواهي بروي جبهه چه كار، غير از اينكه جلوي دست و پاي ساير رزمندهها را بگيري چه كاري ميتواني انجام بدهي؟
پدر علي واعظيفرد، خردسالترين شهيد جنگ تحميلي در استان قزوين، ادامه ميدهد: اين را كه گفتم، علي سرش را انداخت پايين و رفت توي زيرزمين و خوابيد.
آن روز ها علي هنوز تكليف نشده بود، اما به خواست خودش، هر روز براي نماز صبح بيدار ميشد. صبح همان روز مادرش به زیر زمین رفت تا او را برای نماز بیدار کند و پس از چند بار صدا کردن، علی با حالت خواب آلودگی به مادرش گفت: چرا من را بیدار کردید داشتم خواب ميديدم كه مي روم كربلا، اما پدر جلويم را گرفت و نگذاشت.
اين را كه مادرش برایم تعریف کرد، گفتم حتما سري در كار است كه علي ميخواهد جبهه برود و ما نميفهميم.
رو به علي كردم و گفتم: مي خواهي بروي جبهه برو. اين را كه گفتم انگار علي پر درآورد. 17، 18 روزي هم رفت پادگان لشگر 16 زرهي قزوين و آموزش نظاميديد و بعدش هم خداحافظي كرد و رفت.
پدر علي ميگويد: آن روزها من روحاني ژاندارمري قزوين بودم و با عدهاي از همكاران رفته بوديم يكي از پاسگاه ها در 70 كيلومتري شهر زنجان جهت بازديد و بررسي امور. از مردم در خصوص عملكرد پاسگاه پرسوجو ميكردم كه يكي از افسران نزديكم شد و گفت: حاج آقاي باريكبين- نماينده امام و امام جمعه قزوين- پيغام دادهاند كه اگر آب دستتان هست بگذاريد زمين و بياييد قزوين.
من هنوز توي حال و هواي خداحافظي علي بودم كه گفتم: مگر علي شهيد شده؟
افسر گفت: نَه
آن روزها همزمان بود با عمليات بيتالمقدس و شور و شوق عجيبي در كشور حاكم بود، من هم بلافاصله با همراهان راهي قزوين شديم.
نزديكي هاي منزل كه رسيديم ديدم آشنايان و دوستان مشغول نصب پرچم و عكس و غيره به در و ديوار منزل هستند، صحنه را كه ديدم كاري از دستم بر نميآمد، رو به آسمان كردم و گفتم: الحمدالله، الهي شُكر.
پدر از سادگي ها و محبت علي ميگويد و اينكه در مدرسه شاگرد نمونه و درسخواني بود و هيچگاه نشد كه معلمينش از او گله و شكايتي داشته باشند.
حجتالاسلام واعظيفرد ميگويد: علي، عليرغم سن كمي كه داشت در جريان انقلاب اسلامي هم حضور فعالي داشت و با هممحلهايها و دوستانش در راهپيماييها شركت ميكرد، توي زيرزمين يك قيف بزرگ داشتيم كه براي ريختن نفت استفاده ميكرديم، هرازگاهي ميرفت بالاي پشتبام خانه و قيف را جلوي دهانش گرفته و فرياد مرگ بر شاه سر ميداد، يادم هست كه نزديكيهاي پيروزي انقلاب اسلامي يك روز به همراه شهيد مرتضي داودي با يك كاميون به آبگرم همدان رفتيم تا براي مردم نان جمعآوري كنيم، آن روزها به دليل هجوم عوامل رژيم در شهرها و به آتش كشيدن مغازهها و تعطيلي آنها، نان يافت نميشد.
مدت 3 شب در آبگرم مانديم و طول اين مدت اهالي روستاهاي اطراف نانهاي زيادي پخته و براي رساندن به مردم، تحويل ما ميدادند.
حدود 70 خروار نان جمعآوري شده بود كه 40 خروار آن را به منزل آيتالله طالقاني در تهران فرستاديم كه بين مردم تقسيم شود، 20 خروار هم به قم فرستاديم، بقيهي نانها را هم به كاميون بار زده و عازم قزوين شديم.
شب كه رسيديم قزوين، حكومت نظامي بود و رفتوآمد ماشينها و آدمها ممنوع، اما وقتي ما وارد شهر شديم و از كنار نيروهاي نظامي گذشتيم، انگار همه كور و كر بودند.
به در منزل كه رسيدم ديدم مادر علي جلوي در ايستاده، گفتم: اينجا چكار ميكني؟
گفت: علي از سر شب رفته تظاهرات، تا حالا نيامده و من نگرانم.
شب بود و حكومت نظامي و طبيعتاً هم نميشد كاري انجام دهيم، لذا تا صبح صبر كرديم.
ساعت 9 صبح بود كه علي آمد. پرسيدم: علي تا حالا كجا بودي؟
گفت: توي خيابان سعدي تظاهرات ميكرديم كه نيروهاي نظامي ما را محاصره كردند، در همين حال پيرزني درب خانهاش را باز كرد و گفت: پسراي من بياييد داخل خانه و ما كه حدود 30 نفر بوديم همگي رفتيم خانهي آن پيرزن، خانهي پيرزن بسيار كوچك بود، اما دل بزرگي داشت، رفت هر چي سيبزميني داشت ريخت توي قابلمه و آب پز كرد، سپس قابلمه را با مقداري نان كه داشت، جلوي ما گذاشت و گفت: ببخشيد، بيشتر از اين چيزي نداشتم و ما هم شام را با پيرزن خورديم و تا صبح هم آنجا خوابيديم.
پدر علي ادامه ميدهد: علي وقتي خانه بود، عليرغم اينكه كل خانهي ما 70 متر بود، اما وقتي ميگفتم برو فلان كار را توي حياط انجام بده و يا فلان وسيله را از زيرزمين بياور ميگفت: من ميترسم و نميرفت، اما بعد از شهادتش يكي از همرزمانش كه در پايگاه زينبيه با هم فعاليت ميكردند ميگفت: علي در جريان عمليات بيتالمقدس، با وجود شهدايزياد و شدت شليك گلولههاي دشمن، از هيچ چيز ترس و وحشتي نداشت و با شجاعت تمام به قلب دشمن ميزد.
برايم سوال بود كه اگر علي در سن دوازده سالگي پدر و مادرش را راضي كرد كه به جبهه برود، چگونه با اين سن كم از سد تشكيلات اعزام به جبهه گذشته و آنها راضي به اعزام وي شدند.
پدر علي ميگويد: البته علي با توجه به اينكه سن كمي داشت اما، درشت اندام و رشيد بود، با همهي اينها اين موضوع براي ما هم جاي سوال داشت تا اينكه ماهها پس از شهادت، وسايلش را كه جابجا ميكرديم، چشممان به شناسنامهاش خورد كه ديديم آن را دست كاري كرده تا سنش بيشتر از آنچه بوده است نشان بدهد و به اين طريق توانسته از سد مسوولين اعزام به جبهه عبور كند.
و علي كه تولدش روز 13 رجب سال1349 و همزمان با ميلاد مولايش حضرت عليابنابيطالب(ع) است، در حالي كه فقط 12 بهار را پشت سر گذاشته، دوم ارديبهشت ماه سال 1361 به منطقه عملياتي بيت المقدس اعزام شده و درست 8 روز بعد، يعني دهم ارديبهشت ماه و در آستانهي تولد دوباره ي خرمشهر قهرمان و آزادي جاودانهاش از بند متجاوزين بعثي، شهادت را در آغوش گرفته و به خوابي ميرود كه تحقق پيدا كند، زيارت سيد و سالار شهيدان كربلا، حضرت ابا عبداللهالحسين(ع).
شهيد على واعظى فرد در وصيت نامه كوتاهي كه از او بجاي مانده، نوشته است: "من عرف نفسه فقد عرف ربه". هركس كه خود را بشناسد، خدا را هم خواهد شناخت.
سلام بر يگانه پروردگار جهان، درود فراوان بر مهدىموعود(عج) و نايب بر حقش، حضرت امام خمينى، رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران و با سلام بر پدر و مادر بزرگوارم و خواهران و برادرانم.
ممكن است از حال من در اينجا نگران باشيد ولى ناراحتى به خود راه ندهيد زيرا كه حال من بسيار خوب است. فعلاً، در آبادان هستيم و ممكن است چند روز ديگر براي نبرد با صداميان كافر راهى خرمشهر شويم. پس دعا كنيد كه انشاءالله پيروز شده و موقع بازگشت، با شيرينى و ميوه از من استقبال كنيد.
زهرا، فاطمه، معصومه، محمد و مهدى را از دور مى بوسم و سلامتى همگى را از درگاه خداوند بزرگ خواهانم. يادتان نرود كه براى پيروزى رزمندگان اسلام و سلامتى امام عزيزمان، دعا كنيد و هر روز بعد از هر نماز، سه مرتبه بگوييد: خدايا ! خدايا! تا انقلاب مهدى خمينى را نگهدار.