پدر شهیدان علی اکبر و مجتبی اسداللهی: اگر خدا به من پسر نمی داد، ناراحت می شدم!

۱۳۹۰/۱۰/۰۳

پدر شهیدان علی اکبر و مجتبی اسداللهی:
اگر خدا به من پسر نمی داد، ناراحت می شدم!
سمیه کریمی-
بعد از تولد 8 دختر خدا به او پسر می دهد، همه اهل خانواده خوشحالند نزد او می روند و می گویند: حاج آقا پسر دار شدید.
می پرسد: سالم است؟
او همین که فرزندش سالم باشد، برایش کفایت می کند، به فاصله کمتر از دو سال پسر دومش هم متولد می شود، این بار نیز خدا را شکر می کند. البته نه به خاطر اینکه فرزندش پسر است، بلکه به خاطر اینکه سالم است.
حاج آقا فقط یک بار خوشحال است، آن هم از اینکه خدا به او پسر داده است، لذا بعد از شهادت دومین پسرش می گوید: اگر خدا به من پسر نمی داد ناراحت می شدم، چون من کسی را نداشتم که به جبهه بفرستم و در راه خدا تقدیم کنم.
به طرف روستای دولت آباد راه افتادیم تا با ابرهیم اسداللهی، پدر شهیدان علی اکبر و مجتبی اسداللهی گفتگویی داشته باشیم، به منزلشان که رسیدیم هرچه در زدیم در را باز نکردند. هوا سرد بود و همین که تصمیم گرفتیم برگردیم پیرمردی با چهره مهربان در چهارچوب در قرار گرفت و ما را به اتاقش دعوت کرد.
رختخواب های قرمز کنار بخاری و کتری و قوری روی آن، ما را به دنیای ساده اش برد، دست و پا شکسته با او ترکی صحبت کردیم و او هر آنچه در جواب ما می داد عشق و سادگی بود.
شما که دو پسر بیشتر نداشتید چگونه راضی شدید که آنها را راهی جبهه کنید؟
برای رضایت خدا آنها را به جبهه فرستادم، راضی هستم و افتخار می کنم.
رضایت نامه هم داشتند ؟
پسر کوچکم مجتبی که زودتر شهید شد مادرش خیلی به او وابسته بود، هرکجا که می رفت دنبالش بود، آن ها حتی روی یک بالش می خوابیدند و او از ترس اینکه مانع رفتنش شویم بدون خداحافظی رفته بود و ما از طریق پسر عمویش فهمیدیم که می خواهد به جبهه برود، به خاطر همین هم مادرش قبل از اعزام از طریق نوه مان او را در محل اعزامش، مسجد نبی پیدا کرده بود و به او گفته بود: من برای رفتنت به جبهه رضایت می دهم چون می ترسم روز قیامت شرمنده خانم فاطمه زهرا شوم و علی اکبر هم چون زن و بچه داشت، ما راضی نبودیم که به جبهه برود او هم به ما نگفت و آنقدر اینجا و آنجا رفت تا بالاخره از قم عازم شد.
شما چند سالتان است؟
92سال، من سالی که می گفتند گندم چهار تومان است به دنیا آمدم.
از خانواده تان بگویید؟
من 3 برادر و یک خواهر داشتم و پدرم کشاورز بود.
از دوران کودکی تان چیزی به خاطر دارید؟
به پدرم در کشاورزی کمک می کردم، گندم و جو و انگور می کاشتیم و پدر بزرگم آن زمان قرآن یاد می داد و من صبح ها می رفتم و روزی یک جز قرآن می خواندیم که او بلند می خواند و من تکرار می کردم.
قرآن را که یاد گرفتید، درس هم می دادید؟
بله، خصوصاً زمستانها که بچه ها بیکار بودند، به آنها در مکتب قرآن یاد می دادم و بعضی وقت ها کلاسهایم در منزلمان بود.
کی ازدواج کردید؟
18 سالگی
همسرتان چند ساله بودند و با ایشان چگونه آشنا شدید؟
او 12 ساله و یکی از بستگان بود که مادرم برایم انتخاب کرد.
مهریه همسرتان چقدر بود؟
50 تومان.
از مراسم عروسیتان چیزی به خاطر دارید؟
در آن زمان رسم بود که در عروسی ها از ساز و دهل استفاده می کردند ولی ما چون خانواده مومنی بودیم عروسی ساده ای گرفتیم که فکر می کنم دو شبانه روز بود.
سربازی هم رفته اید؟
در 20 سالگی که مصادف بود با جنگ جهانی دوم، 2 سال به عنوان سرباز در شیراز بودم.
هر چند وقت به مرخصی می آمدید؟
در دو سال خدمت، حتی یک بار هم به مرخصی نیامدم.
در این مدت چگونه با خانواده تان ارتباط داشتید؟
همسرم با خانواده ام زندگی می کرد که من هر از چند گاهی نامه می نوشتم.
کی بچه دار شدید؟
بعد ازاینکه خدمت سربازی ام تمام شد که خدا به ما 8 دختر و 2 پسر داد.
علی اکبر و مجتبی کی به دنیا آمدند و چه کسی نام آنها را انتخاب کرد؟
علی اکبر سال1342، مجتبی دو سال بعد از آن که نام علی اکبر را خودمان انتخاب کردیم و مجتبی که روز میلاد امام حسن به دنیا آمد و نامش را مجتبی گذاشتیم.
از دوران کودکی شان چیزی به یاد دارید؟
هردو، بچه های درس خوانی بودند. به مدرسه می رفتند و در کشاورزی هم به من کمک می کردند و اهل دعوا و شیطنت نبودند.
چگونه از شهادت مجتبی مطلع شدید؟
مجتبی همراه پسر عمویش و چند نفر از اهالی روستای دولت آباد به جبهه رفته بودند که او به همراه پسر عمویش شهید شده بود. وقتی خبر شهادت او را آوردند به ما نگفتند که مجتبی هم شهید شده است، چند روز بعد برادرم مرا به بهانه های مختلف به قزوین برد و گفت: مجتبی هم به همراه پسر من شهید شده.
با دلبستگی ای که مادر به او داشت، وقتی خبر شهادتش را شنید، چه کرد؟
او همیشه می گفت: خدا کند که مجتبی شهید شود ولی اسیر نشود، لذا وقتی خبر شهادتش را به او دادند مریض شد و کمتر از یک سال دوام نیاورد و فوت کرد.
وقت پیکر مجتبی را دیدید چه کردید؟
فقط خدا را شکر کردم.
از شهادت علی اکبر چگونه مطلع شدید؟
من مجلس ختم یکی از بستگان بودم که دامادم آمد و مرا با اصرار به خانه شان برد که آنجا اعلامیه علی اکبر را دیدم و متوجه شدم که به شهادت رسیده است.
این بار چه کردید؟
باز هم خدا ار شکر کردم و چون علی اکبر 3 دختر داشت، برای دخترهایش گریه کردم، که آنها هم به شکر خدا عاقبت به خیر شدند.
دختران علی اکبر به دیدنتان می آیند؟
معمولاً هر دو هفته و یا هر ماه، رقیه و فاطمه هم که ازدواج کردند به همراه همسرشان می آیند.
شیرین ترین خاطره زندگیتان چیست؟
خاطره ی اولین باری که در زمان شاه به سفر کربلا رفتم.
الآن چه آرزویی دارید؟
من تاکنون 5 بار به سفر کربلا رفه اتم و آرزو دارم برای یک بار دیگر هم که شده به کربلا بروم.
وقتی که به کربلا رفتید از امام حسین چه خواستید؟
فقط خواستم که پسرانم را به نوکری قبول کند.
مکه هم رفته اید؟
امسال رفتم که در آنجا دعا کردم به کربلا بروم.