امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری: بعد از 18 سال موفق شدم با همسر و پسرم صحبت کنم

۱۳۹۰/۱۰/۰۳

نخستین و آخرین اسیر دفاع مقدس،امیر سرتیپ خلبان حسین لشگری:
بعد از 18 سال موفق شدم با همسر و پسرم صحبت کنم
حسن شکیب زاده-
یک هفته قبل از آن پرواز من در مرخصی به سر می بردم و به تهران آمده بودم که به پایگاه هوایی دزفول احضار شدم .
از اواسط مرداد عملا تهاجم هوایی عراقی ها آغاز شده بود و ماهم باید آمادگی مان در دفاع را به دشمن ثابت می کردیم . از روز شنبه که وارد پایگاه شدم تا روز پنج شنبه که آن اتفاق افتاد جمعاب دوازده پرواز در قالب ماموریت های شناسایی آلرت و اسکرامبل و عملیات های آفندی به مواضع نیروهای در مرز ارتش بعث عراق انجام داده بودم و در آن روز قرار بود سیزدهمین پرواز را انجام دهم .
به فاصله چند دقیقه بعد از گروه دو فروندی ما یک گروه و بلافاصله بعد از آن هم گروه دیگری ماموریت پروازی به نزدیکی های همان منطقه داشتند. با این حال جلسه بریفینگ ـ توجیه عملیاتی ـ ما به دلیل عدم آشنایی لیدر پروازی به منطقه چند دقیقه بیشتر به طول انجامید و ما هم که گروه یکم بودیم بعد از دو گروه دیگر پرواز را آغاز کردیم و این یعنی هوشیاری دشمن و کسب آمادگی لازم برای دفاع به محض رسیدن به منطقه هدف واقع در مندلی و زرباتیه عراق دیوار آتش عراقی ها در آن لحظات صبحگاهی که هنوز آفتاب کاملا طلوع نکرده بود به استقبالمان آمد و من که در حال شیرجه به سمت هدف بودم مورد اصابت قرار گرفتم .
با وجود عدم کنترل هدایت هواپیما و در حالی که آماده ذکر شهادتین شده بودم از فرصت محدودی که داشتم استفاده کردم و در همان شرایط هم راکت ها رها و هم هواپیما را برای اصابت به هدف هدایت کردم . بعد از آن هم اهرم اجکت را کشیدم . چشم که باز کردم عراقی ها را بالای سرم دیدم . یک افسر عراقی با برخوردی مودبانه به من نزدیک شد و با زبان عربی گفت که قصد دارد دست هایم را ببندد. البته برخوردهای ناشایست هم کم نبود. آرام آرام هوشیاری ام را به دست آوردم و شرایطم را بررسی کردم ; لبم پاره شده بود دست چپم هم هنگام پرتاب شدن از هواپیما زخمی شده بود اما تلفات سنگینی به دشمن وارد کرده بودم . عراقی اولین اسیرشان را گرفته بودند و با تیراندازی هوایی و هلهله ابراز شادی می کردند. باز بیهوش شدم و بعد از مدتی در چادر بهداری چشم باز کردم در
حالی که یک پزشک عراقی با درجه ژنرالی مشغول مداوا و بخیه لب زخمی من است . سپس مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد هم مراحل بازجویی و بندهای زندان .
اینها صحبت هایی است که در مصاحبه های دیگری هم از امیر لشکری شنیده بودیم اما شرایط خانوادگی او هم برای هر کسی جای سوال است . ضیا آباد قزوین محل تولد او در سال 1331 است . بعد از آن هم یک زندگی کاملا معمولی تا زمانی که تصمیم به ورود به نیروی هوایی می گیرد . « در روز سیزدهم فروردین سال 53 لباس نظامی بر تن کردم و پس از موفقیت در مراحل آموزشی برای افزایش تخصص های پرواز با هواپیمای « اف ـ 5 » به کشور ایالات متحده اعزام شدم .
بعد از آن هم به کشور بازگشتم و رخدادهای انقلاب شکوهمند اسلامی را شاهد بودم .
اسارت در روز 27 شهریور سال 1359 هم در سن بیست و هشت سالگی ام رخ داد و به عنوان اولین خلبان ایرانی گرفتار زندان رژیم بعث عراق شدم .
در مدت اسارتم در زندان های مخابرات ابوغریب و الرشید زندانی بودم و در نهایت ده سال پایانی را که بعد از زمان پذیرش قطعنامه بود مجددا به زندان مخابرات بازگشتم تا مدت طولانی زندان انفرادی بدون همدم و هموطن را در سلول شماره 65 طبقه دوم این زندان طی کنم . در این مدت ـ به جز یک سال و نیم آخر ـ صلیب سرخ جهانی هم اطلاعی از من نداشت . یک گروه از اسرا که برای مدتی در مخابرات و ابوغریب با من هم سلولی بودند بعدها خبر زنده بودنم را به خانواده ام رساندند.
مهم بود بدانیم کسانی که عملا در بسته ترین محیط ممکن حضور دارند چگونه از اخبار بیرون مطلع می شوند. امیر لشکری از روند عملیات ها و پیروزی های رزمندگان اسلام چگونه اطلاع حاصل می کرد
« در ابوغریب موفق شدیم از عراقی ها یک عدد رادیو به دست آوردیم و یک بار هم با نفوذ به یکی از عناصر دشمن موفق شدم رادیو به دست بیاورم .
بعد از آزادی سایر دوستان برای تهیه اخبار با مشکل مواجه شدم و دسترسی ام به اطلاعات محدود بود اما چون هدف دشمن زنده ماندن من بود در صورتی که کوچک ترین تغییر در حالاتم می دیدند سعی می کردند دلیل آن را کشف کنند و مشکلاتم را حل کنند. مثلا برایم قرآن و نهج البلاغه و مفاتیح الجنان می آوردند آن هم در حالی که در اردوگاه ها به تعداد زیادی از اسرا فقط یک جلد قرآن می رسید.
چرا اسارت امیر سرتیپ لشکری بعد از اعلام پذیرش قطعنامه تداوم یافت از او پرسیدیم و چنین پاسخ گرفتیم .
آنها قصد بهره برداری تبلیغاتی از من داشتند و سعی می کردند در موقعیت مناسب با معرفی من اعلام کنند که ایران آغازگر جنگ بوده است . به همین دلیل هم زنده نگه داشتنم از اهمیت ویژه ای برخوردار بود و کوچک ترین اتفاقات زندان من باید به اطلاع صدام می رسید و از او کسب تکلیف می شد.
در نهایت با تسلیم نشدنم به اجرای خواسته های آنها و سپس معرفی عراق به عنوان تجاوزگر مقدمات آزادی من فراهم شد.
این روند در زمان برگزاری اجلاس سران کشورهای اسلامی در سال 76 و هنگامی که یک هیئت نمایندگی از عراق به سرپرستی طه یاسین رمضان وارد ایران شده بود و مذاکره مفصلی که در خصوص من انجام گرفت به نتیجه رسید.
در همان روزهای پذیرش قطعنامه آخرین اسیر ایرانی را دیدم و بعد از آن به تنهایی به مدت ده سال در زندان مخابرات بودم تا اینکه یک روز از نگهبانی اطلاع دادند که ملاقاتی دارم . تعجب کردم . وقتی که وارد اتاق ملاقات شدم شخصی با زبان فارسی با من صحبت کردـ برای اولین بار بعد از ده سال . از لهجه اش مشخص بود که عرب زبان است و فارسی را یاد گرفته او معاون وزیر امور خارجه عراق بود و به من اطلاع داد که با توافق به دست آمده با کمیسیون اسرا تا چند روز دیگر آزاد خواهم شد.
فردای آن روز برای زیارت به کربلا و نجف و سامرا رفتیم و مجددا به زندان بازگشتیم . این بار دیگر داخل زندان نشدم و وسائلم را که از قبل آماده گذاشته بودم برایم آوردند و به سمت ایران و مرز خسروی به راه افتادیم . آن روز با حضور نماینده صلیب سرخ و مسئولان ایرانی از مرز گذشتم و وارد خاک مقدسمان شدم . صحنه پرشوری بود و استقبال با شکوهی از من به عمل آوردند. بعد از آن هم زمینه ایجاد ارتباط تلفنی برای من و خانواده ام فراهم کردند و « موفق شدم بعد از هجده سال با همسر و پسرم صحبت کنم .
امیر لشکری هنوز طعم شیرین زندگی در کنار عزیزانش را مرور می کرد که زخم سالها اسارت و شکنجه او را تسلیم خدای ابدی کرد، روحش شاد، یادش پایدار و راهش ماندگار باد.