روایت جانبازی دکتر خنجری، که آینده تمام سهمش از زندگی بود، |
۱۳۹۲/۰۱/۰۳ |
روایت جانبازی دکتر خنجری، که آینده تمام سهمش از زندگی بود،
تکه ای از خمپاره 60 در راه پاریس
ضعف فرهنگی مانع از حضور معلولین در سطح جامعه می شود
تنظیم: نصیبه عبدالهی
گفتگو: حسن شکیب زاده
اگر چه از رنج گفتن و شنیدن، خوشایند نیست، اما شنیدن از مبارزه و تلاش برای بهتر زیستن؛ هر کسی را به وجد می آورد، آنجا که دکتر عین اله خنجری از تغییر مسیر زندگی اش به واسطه جنگی می گوید که اگر می توانست جلوی وقوع آن را می گرفت، از حادثه ای که انتظارش می رفت، اما آن هنگام که اتفاق افتاد، دیگر راه بازگشتی نبود.
دکتر قطع نخاع شد...
هنوز دانش آموز سال چهارم دبیرستان و در عملیات کربلای 5 در گروهان حضرت رسول، آرپی جی زن بود. در محدوده نخلستانی که ضلع غربی اش به بصره می رسید، به قول خودش با تکه آهنی از خمپاره 60 تصادف کرد، بچه های جهاد در حال ساختن خاکریز بودند و تنها چیزی که آنها را از آتش حمایت می کرد، آرپی جی زن هایی بودند که خود بی سنگر شلیک می کردند، بنابراین راحت مورد هدف دشمن قرار می گرفتند و از همین جا بود که زندگی تازه ای پیش روی جوان ورزشکار قرار گرفت؛ درهمان بیمارستان صحرایی در شلمچه متوجه وضعیت خاص او شدند... .
دکتر این گونه ماجرا را شرح می دهد: ترکش از پشت وارد بدنم شده بود و چندان چیزی مشخص نبود، کسانی که مرا می دیدند، فکر می کردند موجی شده ام. اما یک مهمان ناخوانده کوچک لابه لای اعضای بدنم جا خوش کرده بود که 20 سال بعد فرانسوی ها آن را خارج کردند. از بیمارستان صحرایی به اهواز و از آنجا به اصفهان و پس از دو هفته به بیمارستان نیمه خصوصی مدائن تهران منتقل شدم و از همان روزهای اول مجروحیت به غربت و مظلومیت بسیجی ها پی بردم؛ خاطرات تلخی که از مراحل درمان در آن بیمارستان و نیز بیمارستان طرفه که تا از بهمن 65 تا اواخر تیرماه 66 در آن بستری بودم به یاد دارم، بی تفاوتی کادر بیمارستان نسبت به مجروحین به ویژه در مورد من که قطع نخاع و از کمر به پایین فلج شده بودم و همین مساله امکان مداوا را منتفی می کرد، هرکسی را آزار می داد و البته نمی توان به آنها هم خرده گرفت، 6 سال جنگ ، 6 سال مجروح پشت مجروح؛ یا باید بی تفاوت باشی که بتوانی تحمل کنی یا اینکه از اول برایت مهم نباشد. اما مگر پدر و مادر ها و خانواده ها طاقت می آوردند که ببینند جگر گوشه اشان درد می کشد، ما درد مجروحیت را تحمل می کردیم و خانواده ها درد شرایط سخت درمان و مظلومیت بسیجی ها و باز ما درد این خانواده های زجر کشیده را به دوش رنجورمان می کشیدیم. این دردها تا آنجا عمیق بود که حتی اشک پدرم که انسان سرسخت و رشیدی بود را در می آورد.
از آسایشگاه تا خانه ای محقر در الوند
بعد از دوره بستری در بیمارستان دو راه پیش رو داشتیم: یا بروم آسایشگاه و یا ؟!؟ و یایی وجودنداشت. خانه امان در روستای گنجه آباد زنجان بود و امکان نگهداری از من در روستا نبود، پدرم از آسایشگاه دیدن کرد و من از چشمهای اشکبار او که نه به خاطر من، بلکه به دلیل شرایط سختی که بسیجی ها در آنجا تحمل می کردند خواندم آن حدیث مفصل را؛ پدر گفت: به هیچ عنوان اجازه نمی دهد که به آسایشگاه بروی، پس خانه ای محقر در الوند اجاره کرد....
صحبت هایش به اینجا که می رسد، می خندد و خطاب به فیلمبردار می گوید: حاج آقای شکیب زاده یادشان می آید، خانه آنقدر ناجور بود که حتی آقای شهروش(مدیر سابق بنیاد شهید قزوین که در آن زمان سمت معاونت داشتند و خود نیز جانباز بودند)گفتند: این چه شیشه هایی است، می گویم که عوضشان کنند؛ اما عملی نشد، دلیلی هم نداشت ما آنجا مستاجر بودیم با آن شیشه های یخی و گلدار...
باز می خندد و ادامه می دهد: الآن برای من قابل تصور هم نیست که چطور در آن جا زندگی می کردیم. جایی که برای آدم سالمش مشکل بود...، الحدالله تحمل کردیم.
همه بچه های جانباز با روحیه اند و بعضی ها مظلومتر
دکتر از یک و دو سال اول مجروحیت با عنوان مدت زمانی که طول کشید او به یک سازگاری قابل قبول نسبت به وضعیت جدیدش از نظر استقلال در رفتار عمومی و رسیدگی به امورات شخصی با کمترین وابستگی به دیگران برسد، یاد کرده وخاطر نشان می کند: اوایل حتی ساده ترین کارها را هم نمی توانستم انجام بدهم، کارهایی که اکنون برایم خیلی پیش پا افتاده و راحت است، به هر حال آنچه در مجموع اتفاق افتاد و توانستیم تحمل کنیم لطف خداوند بوده؛ همه بچه های جانباز با روحیه اند، حتی در مواردی هم از دیگرانی که با شرایط عادی زندگی می کنند روحیه بهتری دارند. به واسطه همین روحیه مشکلی در زندگی ندارند، اگر هم مسایلی از نظر جسمی دارند، تحمل می کنند. باید مشکل جسمی را تحمل کرد، یکی با سختی کمتر، دیگری با سختی بیشتر، یکی با راحتی توجه و همراهی اطرافیان و بعضی ها که مظلومترند، حتی ممکن است از توجه دیگران به دلیل مداومت وضعیتشان محروم مانده باشند.
شما سردتان می شود...
رزمنده سابق و جانباز امروز، در ادامه از تلاش دوباره اش برای ادامه تحصیل و لطف بخش فرهنگی بنیاد شهید و نیز دبیرانش چنان با شور می گوید که دلم می لرزد و با خود می گویم چگونه ممکن است؟! و صدای اوهم می لرزد، بغض می کند، کلامش را می خورد، اشک می ریزد و با دستمالی که در تمام مدت در دستش است چشمهایش را پاک می کند و سعی می کند با لبخندی بغض ناخوانده اش را کمی به بازی بگیرد: دوست دارم دست عزیزان دبیری که واقعا در حقم لطف کردند را ببوسم؛ آقای کریمی دبیر شیمی، آقایان رجبی و قافله باشی دبیران زبان و فیزیک، آخر سال چهارم بودم که مجروح شدم، دبیران برای تدریس به خانه امان می آمدند و حتی آقای مدنی دبیر ریاضی ام که با ژیان قراضه اش از آن فاصله دور به الوند می آمد، یکبار با خودش یک بخاری برقی آورد و گفت که خواب دیده لباسی سفید به تن دارد و یک لکه سیاه کوچک روی آن...
- قسم به اشک آن هنگام که بارها گونه ی پر غرور مرد را در سیر خاطرات داغ می کند و مقاومت احساس را می شکند.
دکتر با بغضی سخت از قول دبیر ریاضی اش تعریف می کند: ... حس می کنم اینجا شما در سرمایید، من بخاری اضافی دارم و هنگامی که می بینم که شما سردتان می شود، فکر می کنم که آن لکه ...
باز هم بغض و حرفش را می خورد. بعد از سکوتی نسبتا طولانی ادامه می دهد: می خواهم بگویم که علی رغم آن سختی ها این جور چیزهای شیرین هم بود که معلم ات با آن که اصلا وظیفه ای نداشت به خاطر علاقمندی خودش از راه دور به منزل محقر ما می آمد و درس می داد؛ بحث دستمزد هم که مطرح نبود، به هر حال ارادت قلبی به تمام این عزیزان دارم و خدا را شکر !
از الوند تا فرانسه
دوباره یادآوری می کند که حاج آقا شکیب در همان ایام از او پرسیده بود: حالا با این وضعیت جدید چه می خواهی بکنی و چه برنامه ای برای آینده ات داری؟ از فرهنگ ناخوشایند آن دوران می گوید که فکر می کردند چون دو پا ندارم باید از زندگی دست بشویم و این که ادامه تحصیل به چه دردم می خورد؛ اما من با اصراری که داشتم پیشرفت کردم و دیپلم ام را در سال 67 با یک سال تاخیر نسبت به دیگر همکلاسی هایم گرفتم و در کنکور شرکت کردم و در رشته مهندسی کامپیوتر گرایش نرم افزار دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شدم و تا سال 72، دوره کارشناسی را به پایان رساندم.
در آن مدت و بعد از آن تا اواخر سال 1375 در معاونت آموزش و تحقیقات جهاد سازندگی مشغول به کار بودم. تا این که در سال 75 در مقطع ارشد و باز در رشته نرم افزار دانشگاه علم و صنعت قبول شدم و از همان سال ها همکاری با صدا وسیما از پایین ترین رده کاری مانند کمک کارشناس را شروع کردم تا به مرور به سمت های مدیر انفورماتیک، مدیر اطلاع رسانی، عضو کمیته تخصصی استخدام برای منابع انسانی، شامل رشته های فنی و مهندسی و ... رسیدم.
پس از فارغ التحصیلی از مقطع ارشد همچنان دغدغه ادامه تحصیل رهایم نمی کرد تا سال 80 که در آزمون بورسیه مقطع دکتری شرکت کردم و پس از سه سال اعلام شد که پذیرفته شده ام و باید به تنهایی به فرانسه بروم که این دوره آغاز ماجرایی تازه و تحصیل تجربیات نو و تاثیر گذار در زندگیم بود.
یک فرد معلول و ویلچری به تنهایی به خارج از کشور برود و زبان آن ها را هم نداند، تصور اینکه چگونه در آنجا زندگی می کند دشوار است؛ دکتر نیز همین باور را دارد و اضافه می کند: به فرانسه رفتن آن هم با این وضعیت و در ضمن ندانستن زبان آن کشور حتی از جبهه رفتن هم سخت تر بود.
دکتر از لحظه ورودش به فرانسه و غافلگیری خودش و مسوول پذیرش وی می گوید: وقتی به فرودگاه رسیدم و مسوول پذیرش مرا دید جا خورد و گفت« شما ویلچری هستید؟ اما به من نگفته بودند و برای شما قطار معمولی جهت رفتن به محل اقامتتان رزرو کردم و تغییر نوع بلیط هم با این سرعت امکانپذیر نیست!» من هم گفتم اشکالی ندارد با تاکسی می روم، وقتی به مقصد رسیدم و از مبلغی که بابت کرایه باید بپردازم سووال کردم، سرم سوت کشید، کل هزینه ای که وزارت علوم به بنده بابت مخارجم داده بود 1500 یورو می شد و حالا راننده تاکسی می گفت که باید 350 یورو برای مسافتی معادل قزوین تا تهران بپردازم. یعنی چیزی حدود 500 هزار تومان. نابلدی و بی تجربگی، عدم آشنایی با وضعیت و زبان آنجا و نداشتن مشاور باعث شد تجربه های تلخ دیگری هم داشته باشم. از اسکان در هتل گرفته تا خورد و خوراک، نحوه رفت و آمد به کلاس ها و مصائب مسافت های طولانی و پنچری ویلچر و از همه مهمتر دست تنها بودن.
معلولی در فرانسه...
مقطع دکتری در فرانسه چهار سال و نیم طول کشید و دکتر در اواخر سال 1388 با مدرک نرم افزار و با گرایش داده کاوی یا همان کشف دانش به ایران بازگشت و بنا به تعهد خدمتی که نسبت به بورسیه وزارت علوم و تحقیقات داشت به دانشگاه علم و صنعت رفت و در آنجا به عنوان هیئت علمی و استاد مشغول به کار و تدریس شد، بازگشت به ایران و مقایسه وضعیت معلولین برای حضور در اجتماع ایران با فرانسه باعث شد که پی به شرایط سخت معلولین برای زندگی در جامعه امروزمان ببرد.
دکتر یادآور می شود: پس از مدتی که در فرانسه جا افتادم دیگر مشکل خاصی به ویژه برای حضور در سطح شهر و رفت و آمد نداشتم چرا که در آنجا معلولین به عنوان شهروند درجه دوم شناخته نمی شوند بلکه مانند دیگران بخشی از جامعه مدنی به حساب می آیند و تمام آنچه در سطح شهر ساخته می شود و یا وجود دارد طبق قانون باید به گونه ای باشد که حتی یک معلول جسمی و یا ذهنی بتواند به راحتی از آن استفاده کند. این امر بیش از آنچه که قانون باشد یک فرهنگ عمومی تلقی می شود و شهروندان نسبت به رعایت آن خود را بیشتر از شهرداری و نهادهای دیگر ملزم می دانند، مثلا هیچ وقت ندیدم در پارکینگ ویژه معلولین، هیچ کسی به خود اجازه دهد حتی برای چند لحظه کوتاه توقف کند، چه برسد که بخواهد پارک کند. در موارد دیگر مانند احداث ساختمان های مربوط به بخش خصوصی و یا کمک دیگر شهروندان برای حضور آسانتر در اجتماع به خوبی این حس را القا می کند که هیچ فرقی بین من و دیگر افراد عادی نبود و تازه امتیازات ویژه بی شمار دیگری نسبت به سایرین داشتیم.
اگر چه قانون، امکانات خوبی برای این گونه افراد در نظر گرفته از کمک به تحصیلات و اشتغال آنها گرفته تا دادن اولویت به معلولین جنگی در توزیع آنها و چون فرهنگ عمومی پیش از دولت و قانون به این حقوق احترام می گذارند هیچ اعتراض، کنایه و یا طعنه ای در این زمینه وجود ندارد، اما این مساله وقتی ناراحت کننده است که می بینم بیشتر معلولین فرانسه و بنا به گفته خودشان، در اثر استفاده از مشروبات الکلی دچار مشکل شده اند اما باز این قدر هوای آنها را دارند، اما اینجا در ایران، من جانباز که در اثر یک حرکت ارزشی سلامتی ام را از دست داده ام، حتی برای رفتن سر مزار دوست شهیدم نمی توانم اقدام کنم. تنها به این دلیل که گلزار شهدا به ویژه در تهران که دارای بیشترین شهدا است و بزرگترین مزار در کشور محسوب می شود پر است از پله و نرده که امکان حضور یک جانباز با مشکل حرکتی را ناممکن می سازند، نه در گلزار بلکه در همه بخش های سطح شهر و این در حالی است که مسوولین خود از افراد ارزشی و مدعی این جامعه هستند و به قشر جانباز نیز احترام بسیار قائلند اما در عمل به هر دلیلی، ندانستن، بی تفاوتی و یا هر چیز دیگر به مواردی این چنینی که گاه بودجه چندانی هم برای اصلاح آنها نمی طلبد، توجه نمی کنند و امکان حضور قشر معلول و در کنار آن جانبازان را در جامعه سخت و غیر ممکن می کنندکه این مساله واقعا دل آدمی را به درد می آورد.
معلول و جانباز نداریم؟!
وی اوج این بی توجهی را در جایی می بیند که حتی دیگر جانبازان نیز به این مساله بی توجهند مانند مورد احداث ساختمان دانشکده برق دانشگاه علم و صنعت که باوجود تازه ساخت بودن آن امکانات ضروری و لازمی را که حتی قانون آن را برای رفت و آمد و استفاده بهتر از امکانات اولیه برای معلولین الزامی دانسته، در نظر نگرفته اند و وقتی به مسوول آن که خود یک جانباز است اعتراض می شود، می گوید که ما نداریم؛ دکتر با خنده تلخی ادامه میدهد: پرسیدم آقای دکتر چی ندارید؟! و او گفت در این دانشکده معلول و جانباز نداریم!
مدتی قبل یک خانم ویلچری در دانشگاه پذیرش شده بود که از معلولین غیر از جنگ بود، اما متاسفانه ما حتی در دانشگاه که مغز یک جامعه محسوب می شود با این سهل انگاری ها چنینی ظلمی نسبت به این قشر از جامعه روا می داریم و کار را برای افرادی مانند این خانم سخت می کنیم، به هر حال این مساله بیشتر ابعاد فرهنگی دارد، این که ما هنوز فرهنگ چگونگی برخورد و قایل شدن حق برای قشر معلول را در سطح جامعه نداریم، چه انتظاری می توان از سیستم و بخش دولتی و شهرداری داشت؟!
دکتر خنجری خاطر نشان می کند: سیستم اجتماعی فرانسه و دیگر کشورهایی مانند آن، مبتنی براین اصل است که همه افراد جامعه باید بتوانند از امکانات عمومی استفاده کنند، در تمام جنبه ها: حمل و نقل عمومی، ادارات، مراکز تفریحی، مخصوصا مراکز فرهنگی و آموزشی؛ اما جای گله دارد که در کشور ما بعد از گذشت 20 سال از ابلاغ قانونی مبنی بر اینکه در احداث ساختمان ها اعم از فرهنگی، آموزشی، عمومی و دولتی، ناظر موظف است تجهیزات و سازه های لازم برای حضور افرادی که دچار انواع معلولیت های جسمی و ذهنی هستند را در نظر بگیرند، هنوز به آن عمل نمی کنیم، می توانم بگویم که در سایر کشورها فارغ از علت معلولیت، شخص معلول برایشان مهم است و بنده شخصا تجربه مثبتی از حضور در فرانسه و سایر کشورهای اروپایی که به آنها به واسطه حضور در مجامع علمی سفر داشتم، دارم.
وی تاکید می کند: در بحث کیفیت آموزش برای معلولین در اروپا به گونه ای است که حتی اگر یک معلول با وجود تمام امکانات، جهت حضور در دانشگاه مشکل دارد از قبل اعلام می کند و موسسه های مسوول موظفند نیروی انسانی برای کمک به این اشخاص بفرستند و باز اگر مساله ای وجود داشت، شرایطی مانند تحصیل غیر حضوری را برای شخص در نظر می گیرند، و این مسایل شعار نیست بلکه در عمل به خوبی انجام می شود و برای آنها فرقی نمی کند که این معلول خارجی است یا تبعه همان کشور و مقیم دایم .
آدم های بزرگ جنگ
دکتر خاطرات و حرف ها بسیاری برای گفتن دارد و مانیز سووالات بسیار، به ویژه که می گوید زندگی در فرانسه در کنار دکتری علمی و تحصیلی اش به مثابه یک دوره آموزشی دکتری در خصوص زندگی اجتماعی است، می پرسیم: تنها در فرانسه بودید و دکتر پاسخ می دهد که اوایل بله، اما مدتی بعد خانواده را هم طبق قانونی که در این خصوص وجود دارد، بردم. باز هم می پرسیم: چگونه ازدواج کردید؟
و دکتر ادامه می دهد: با رخ دادن جنگ ما دریافتیم که آدم های بزرگی در جامعه ما حضور دارند، از جمله همین خانم هایی که با جانبازان ازدواج می کردند، اینکه برخی از قبل احساس محبتی نسبت به جوانی دارند و این جوانان برحسب وظیفه ای که داشتند به جبهه می رفتند و با انواع جانبازی روحی و جسمی باز می گشتند اما آنها روی بر نمی گردانند بسیار ارزشمند و قابل تحسین است، به یاد دارم که یکی از نزدیکان ما پیش از جانبازی خیلی دوست داشت که بنده دامادشان بشوم اما بعداز جانبازی علاقه ای نداشتند.
بنده با دختر عمویم ازدواج کردم که از قبل هم محبتی بینمان بود. به هر حال از بچگی با هم بودیم، اتفاقا صیغه عقدمان را هم حاج آقای باریک بین به همراه حاج آقای لشگری پس از حضور در منزل محقرمان جاری ساختند، یکی دوسالی بود که مجروح شده بودم و با وجود آن همسرم مرا پذیرفت اما نه به این دلیل که صرفا جانباز هستم که من خود نیز با این دیدگاه مخالفم و بزرگان هم آن را توصیه نمی کردند و قایل به این بودند که باید مهر، محبت و الفتی وجود داشته باشد.
دکتر با خنده ادامه می دهد: حالا تصادفا یا خوشبختانه و یا متاسفانه محبت و علقه ای خاص بین ما وجود داشت که تبدیل به پیوند ازدواج شد و این در حالی بود که ایشان از شرایط و سختی همراهی با بنده آگاه بودند.
می پرسیم: همراهی ایشان چه تاثیری در روند موفقیت شما داشت؟
دکتر با غروری خاص می گوید: اگر موفقیتی هم بوده بخش قابل توجهی از آن به همسرم باز می گردد، اینکه شرایط سخت اولیه را تحمل کرد، برای دو فرزندمان بسیار زحمت کشید چرا که معمولا بیشتر مسوولیت بچه ها گردن ایشان بود، از بسیاری از علایق، خواسته ها و راحتی های خود گذشت و آن ها را پای زندگیمان گذاشت، این ها که می گویم شعار نیست یک حقیقت و واقعیت است.
وی ادامه می دهد: یک نکته وجود دارد و آن اینکه کسانی که جانبازند اگر چه دلیل معلولیتشان جنگ است و اسمش جانباز، چه بخواهند و چه نخواهند، شرایطشان همین است که هست: یک معلولند و تصمیمی که منجر به آن شده قابل تغییر نیست؛ اما همسران آنها هیچ اجباری ندارند و هر لحظه می توانند از این سختی دست بکشند و آنرا نداشته باشند و این مسئله ای بسیار ارزشمند است که حتی خود من ممکن است آن طور که شایسته و بایسته است این حقیقت را پاس نداشته باشم اما در مقام اعتقادی باور دارم که واقعا کار همسران جانبازان ارزشمند تر از جانباز بودن ماست.
اختصاص سهمیه اتخاذ آسانترین روش
- رابطه اتان با فرزندان چگونه است و مخصوصا با نگاهی که در جامعه نسبت به فرزندان شاهد و ایثارگر وجود دارد، به ویژه که گاه همین نگاه باعث می شود این عزیزان حتی کتمان کنند که فرزند شاهد یا جانبازند؟
من یک دختر 18 ساله و یک پسر 12 ساله دارم و خوشبختانه هم رابطه امان با هم خوب است و هم آنها در مورد جانبازی بنده و بیان آن در اجتماع مشکلی ندارند، اگر چه چیزهایی می شنوند و می بینند، مانند این بحث سهمیه شاهد و ایثارگر که همیشه وجود داشت. از همان زمان جنگ و الآن هم پررنگ تر شده است و باید بدانیم این مساله نیز جزو مباحث فرهنگی است که چرا جامعه نسبت به این مساله این گونه نگاه می کند و از سوی دیگر بعد قانونی آن است و این که باید مانند تمام قوانین دیگر مطیع آن باشیم و آن را اجرا کنیم و حال آن که چقدر اجرا می شود هم محلی از اعراب است، چرا که تا آن جا که من دیده ام متولیان امر نیز به طور کامل و به درستی آن را اجرا نمی کنند، اما حرف و حدیث آن در جامعه خیلی زیاد است و این هم بخش دیگری از مظلومیت قشر جانباز و حتی معلول است؛ به طور کلی سهمیه ای که به ویژه در بخش تحصیلات برای جانبازان و ایثارگران و فرزندان آنها و شاهد قرار داده اند حقی است که بر سر آن بحثی نیست آنهایی که منتقدند، فکر می کنم واقعا بی انصاف هستند و اتفاقا این گونه افراد که مدعی هستند که چرا به این ها سهمیه تعلق می گیرد کافی است که اتفاق کوچکی برایشان بیفتد؛ بارها تجربه نشان داده که زمین و زمان را به هم می دوزند اما حالا که نوبت دیگری است این طور برای خود حق اظهار نظر قائلند و وای به روزی که اینها بیایند جای کسانی را بگیرند که مثلا از دو سالگی پدر نداشته و جای فردی که در دوران جوانی جانباز شده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده است.
اگر چه دادن سهمیه آموزشی از نظر بنده به این شیوه نادرست است چرا که دولت و بنیاد شهید آسانترین راه را برای خود انتخاب کردند و در واقع اختصاص سهمیه اتخاذ آسانترین روش بوده که ناپسند است چرا که حمایت آموزشی و فرهنگی باید به صورت ریشه ای و پایه ای از قشری که حقش است صورت بگیرد.
کسانی که زندگی خود را به کف دستشان گرفتند و با انواع مشکلات بعد از آن کنار آمده اند طبیعی است که در بعضی بخش ها دچار افت و یا کاهش سرعت شوند، خود من با آنکه نمراتم بسیار عالی بود اما وقتی جانباز شدم افت تحصیلی داشتم، یکسال عقب افتادم چرا که در بیمارستان و تحت معالجه بودم و همانطور که گفتم به جای سال 66 در سال 1367 در کنکور شرکت کردم، به هر حال نباید از حق بگذریم آیا این انصاف است که شرایط کسی که همه امکانات برایش فراهم بوده و سر موقع سرکلاس و درس حاضر شده با کسی که در همان زمان در جبهه حضور پیدا کرده و این اتفاقات برایش افتاده، و اتفاقا آسیب زیادی هم به او زده برابر باشد؟ این مساله برای معلولین اجتماعی هم صدق می کند. بنابراین باید فرقی بین کسی که روزی 5 ساعت کلاس کنکور می رفته با شخصی که به دلیل کم کاری مسوولین و فرهنگ غلط عام امکان خروج از منزل را ندارد، باشد. به هر حال معلولینی هستند که باهوشند و درسخوان و اگر از آنها حمایت شود می توانند انسان های موثری در جامعه باشند ولی به دلیل مشکلاتی که دارند در کنج خانه مانده اند.
- فکر نمی کنید که ضعف تحصیلی برخی از کسانی که شامل این سهمیه شدند در پررنگ شدن این دیدگاه که تنها با سهمیه توانستند وارد دانشگاه شوند و مهارت و دانش لازم را ندارند، نقش داشته و به تبع آن نتایج بعدی مانند کتمان این که فرزند شاهد و یا جانبازند را سبب شده است؟
خوشبختانه بنده تجربه ای مبنی بر چنین برخوردها و اظهار نظرهایی را نداشتم به جز یکی دو مورد جزیی، هیچ وقت هم پنهان نکردم به خصوص که درسم خوب بود؛ آن یکی، دو مورد هم به خاطر ذهنیتی بود که اساتید داشتند و فکر می کردند من نمی توانم اما با عملکردم ثابت کردم این طور نیست، ولی اگر از حق نگذریم، همین نگاه منفی اثر گذار است، خیلی فرق است بین دانشجویی که ایثارگر باشد و استادش او را برای ادامه تحصیل تشویق و کمک می کند و یا برعکس وقتی شخصی با تکیه بر توان خودش درس می خواند یا فعالیت علمی انجام می دهد و استادش به دیده تردید به او می نگرد که تا همین جا هم به کمک سهمیه خودت را رساندی، اصلا غیر ایثارگر هم که باشد، این برخوردها می تواند تاثیر منفی داشته باشد و انگیزه را ازبین ببرد پس همین دید باعث کتمان می شود.
از سوی دیگر، به نظر بنده اگر تعداد بچه های سهمیه ای ضعیف از نظر تحصیلی با بچه هایی بدون سهمیه ضعیف را مقایسه کنند می بینید که وزنه ضعف تحصیلی و دانش به طرف افراد عادی سنگین تر است منتها این قشر بیشتر به چشم می آید.
به هر حال این بی انصافی که در فرهنگی عمومی وجود دارد و باعث مظلومیت این قشر می شود، کمترین حمایت مربوط به ایثارگران است و سیستم و نظام هم از آنها حمایت لازم را نمی کند که دلایل مختلفی دارد. از همین فرهنگی عمومی گرفته تا اینکه تعداد زیادی از همین مسوولین و مدیران کسانی هستند که در بحران جنگ، راه خود را گرفتند و رفتند و از فرصت استفاده کرده و به قولی خود را بالا کشیدند و هیچ دغدغه و یا باوری هم نسبت به مرارت های قشر ایثارگر ندارند در حالی که در برخی کشورهای دیگر اول اینکه معلولین را نیز مانند سایر افراد جامعه می دانند که باید به آنها سرویس بدهند و تازه برای معلولین جنگی اولویت های بیشتری قایلند با آن که ده ها سال از جنگ جهانی گذشته است.
دکتر که مهمترین دغدغه اش شیوه زندگی است به طوری که در جایگاهی که هست مثمر ثمر باشد، اثری جز بخش آموزش و پژوهش، در جنبه وجود انسانی، «یک ذره وجودی داشته باشم و تاثیری روی شاگردانم بگذارم» یا این که « بتوانم به کسی کمک کنم، به افراد ضعیف تر که شرایط حداقلی زندگی نیز برایشان وجود ندارد» و باز بغض می کند و با صدایی حزن آلود می گوید: «خیلی سخت است آقای شکیب زاده، آنهایی که ندارند، خدا انشاءالله به همه بدهد.»
حسابی بحث داغ شده است که حاج آقا شکیب زاده می پرسد: دکتر چطور شد که تصمیم به رفتن به جبهه گرفتید و آیا با رضایت خانواده همراه بود؟
تصمیم برای رفتن به جبهه مساله ای نبود که یک شبه اتفاق بیافتد و یا از روی احساسات، دقیقا مثل تحصیل می ماند. باید علاقه، شرایط و همتش را داشت و کارها را به ترتیب انجام داد تا زمانش فرا برسد.
اگر چه جبهه رفتن یک کار فیزیکی است و کافی است به همراه بچه های اعزامی سوار اتوبوس شوی و به جبهه بروی ولی مجموعه ای از عوامل باعث می شود که به اینجا برسی و برای من بخش اول مربوط به اعتقادات شخصی بود که رشد یافتن در خانواده ارزشی، حضور در جامعه و هم سن و سالان، دبیران و... آن را تقویت می کرد. اما علل قلبی که باعث تصمیم می شود شخصیت وجودی آدم ها است، من از دوره راهنمایی به دنبال فعالیت های فرهنگی در پایگاه بسیج و غیره بودم، اهل مطالعه هم در حد وسن خودم. اینکه چرا اعتقادات ما این گونه است و یا اصلا چه لزومی به داشتن این اعتقادات است. همچنین دیدن جوانان پاک و درسخوانی که به جبهه می رفتند و یا معلمانی که واقعا خودشان در راه عمل به اعتقاداتشان کم نگذاشتند و حتی شهید یا مفقود شدند، در مجموع در نظام ما که مبتنی بر ارزش های واقعی و حقیقی بود شرایط طوری رقم خورد که به این نتجه رسیدم که به جز درس خواندن هم می توانم در جبهه حضور پیدا کنم، پدر و مادرم هم که راضی نبودند و یا می گفتند بماند بعد از عید برو، اما هنگام اعزام که من بی سر و صدا رفته بودم متوجه شدند و تا پای اتوبوس آمدند و بدرقه کردند، دیگر کاری از دستشان بر نمی آمد.
- تا حالا شده است که خسته شده باشید و تحمل این شرایط برایتان ممکن نباشد؟
شعار نمی دهم، اما تا حالا از این وضعیت و انتخاب خودم خسته نشده ام، اما از دیگران و مشکلات خسته می شوم، در واقع شرایط من قابل برگشت نیست، من یک قطع نخاعی هستم و نمی توان کاری کرد اما از برخوردها و آگاهی ها و کمبودها ناراحت می شوم. کسانی که در این مسیر قدم برداشتند و جانباز شده اند اگر از خودشان گله دارند که چرا این کار را کردند، نشان می دهد که یک جورایی مشکل دارند و چیزهایی در جریان زندگی و شخصیت شان می لنگد. از سوی دیگر از زمانی که به فرانسه رفتم و مشاهده کردم که تسهیلات اجتماعی از رفت و آمد تا سایر موارد زندگی برای معلولین تا حدی در نظر گرفته شده است که برای حضور در جامعه کمترین مشکلی نداشته باشند، ناراحت شدم که چرا این موضوع در کشور ما بعد از 23 سال جنگ و نه تنها برای معلولین که به علت جانبازی دچار مشکل هستند، بلکه برای همه معلولین مسایل و مشکلات عدیده ای وجود دارد و این من را تنها به این نکته می رساند که ما بیشتر از آنکه عمل کنیم حرف می زنیم و این یک ضعف فرهنگی است و نه لزوما اشکال سیاسی یا موردی که به نظام ما باز گردد، بلکه عمیق تر و پایه ای تر است. در فرانسه مشاهده می کردم که آنها از خودشان بیهوده تعریف نمی کنند چرا که عملشان نشانگر کارهایشان هست اما ما چطور ؟! حتی اگر زندگی آدم های بزرگ را ببینیم همین گونه است، پیامبر ما با شعار و حرف حکومت تشکیل نداد بلکه با عملش باعث شکل گیری نظام اسلامی شد، اما این ضعف در بعد اجتماعی ما وجود دارد و حتی سیستم و نظام را به آن مبتلا کرده و تغییر این فرهنگ کاری بس دشوار است.
- فکر می کنید تاکنون توانسته ایم میراث هشت سال دفاع مقدس را حفظ و به نسل بعدی معرفی کنیم . در هر دو صورت نقاط ضعف و قوت کار را در چه می بینید؟
در ظاهر کارهایی شده اما اگر دقت کنیم می بینیم آن اتفاقی که باید بیفتد چیزی فراتر از شعار دادن است، فراتر از ساخت فیلم، کتاب و تئاتر...
این جا هم باز همان مشکل است که بیشتر ظاهر سازی می کنیم و حرف می زنیم، وقتی که باور آدم تبدیل به عملکردش بشود قابل قبول است، البته خیلی ها هم بوده اند که زندگیشان را صرف عمل به باورها و اعتقاداتشان در این عرصه کردند و نتیجه هم گرفتند اما خیلی ها هم به همین ساختن فیلم و استفاده از رسانه بسنده کردند.
- و خاطره ای از جبهه:
تیری که نارنجک را مسلح کرد
چند خاطره همیشه در ذهنم هست. بار اول من به غرب اعزام شدم، آنجا اکراد از پاسداران به شدت می ترسیدند به دلیل تبلیغات سویی که بود و ما سعی می کردیم با حضور در بین آنها و رفتار از سر عطوفت این دیدگاه را تغییر دهیم اما باز کوموله ها و دمکرات ها هم در کنار منافقان در منطقه غرب عملیات می کردند و اتفاقا یکبار که در کمین کوموله ها بودیم، با آن که برای هیچ یک از سربازان اتفاقی نیفتاد اما جلوی چشممان فرمانده به طور ناگهانی منفجر شد، باورش مشکل بود، جستجو کردیم که علت را بیابیم و بعد معلوم شد که تیری به ضامن نارنجکی که در کمرش بود، اصابت کرده و بدون اینکه خودش بفهمد ضامنش در رفته و منفجر شده که بسیار دلخراش بود.
انفجار درگودالی پر از نارنجک
یکبار هم در منطقه جنوب، عزیزان جهاد سازندگی در حال ساختن سنگر و خاکریز بودند و همه نیز به دنبال گونی تا آن را از خاک پر کنند و برای خود سنگر بسازند، ناگهان در نور منوری که زده شد، یک گونی دیدم که روی زمین افتاده، آن را برداشتم و دیدم سنگین است فکر کردم کلوخی و یا سنگی به گونی چسبیده، آن را تکاندم و یک چیزی از آن افتاد. دقت کردم که دیدم نارنجکی بوده که ضامنش به گونی وصل بود و حالا ضامن اش در رفته و اتفاقا در همان محل هم گودالی پر از نارنجک وجود داشت که همه با هم منفجر شدند، بچه های رزمنده که اصلا انتظار توپ و شلیک نداشتند با دیدن این صحنه بدون آنکه بدانند چه اتفاقی افتاده گمان کرده بودند که من در اثر این انفجار شهید شدم اما من که همان نارنجک اول را دیده بودم پا به فرار گذاشته بودم و آنجا بود که به معنای واقعی به خواست خدا پی بردم و آن را برای اولین بار عمیقا درک کردم.
فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ
اما از همه اینها جالبتر خاطره ای در مورد واکنش روحانی همراه ما در جنوب بود، یکبار در پیشرفت ها به کانالی رسیدیم که پر بود از جنازه عراقی ها، از بادکردن اجساد معلوم بود که چند شبی هست آنجا رها شده اند و با این احتساب همان هایی بودند که در چند شب گذشته فرزندان این خاک و بوم را به کشتن داده بودند اما روحانی همراهمان بادیدن این صحنه با دلسوزی خاصی نسبت به عراقی ها این آیه را خواند که " فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ "1 و حالا خیلی جاها این آیه به یادم می آید...
ما معتقدیم، جانبازان و ایثارگران حرف برای گفتن زیاد دارند، سال ها، ماه ها و تک تک روزهایی که درد همراه همیشگی اشان بود. اما ما کشش نداریم و نمی توانیم درک کنیم و این را در گفت و گوی دکتر عین الله خنجری متولد سال 46 که در دوره ی شور ونشاط جوانی، جان بر کف، تمام داشته اش را هدیه به این آب و خاک کرد و سهمش دو پایی شد که دیگر هرگز قادر به حرکت دادن آنها نیست... به درستی قابل درک است.
و اما صحبت های او از تمام مصایب حضور در اجتماع نه برای جانبازان بلکه برای معلولین و یا حتی سالمندانی که حرکت برایشان دشوارتر از جوانتر ها است، بود؛ از حضوری که با رفتار و عملکرد یا حتی مدیریت نادرست نادیده گرفته شده، در حالی که حق و عدالت است که به این قشر به مثابه شهروندان دیگر نگاه کرد و باعث عدم حضور موثر و یا حتی عادی آنها در اجتماع و سطح شهر نشویم. چیزی که هر چقدر هم بگویند تصورش برای من و شمایی که به سادگی ده ها پله را با سرعت زیاد، بالا و پایین می رویم، تقریبا غیر ممکن است... .
* تهیه شده در معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
پی نوشت:
1- « پس دیگر به کجا می روید؟» در آیات 26 تا 29 سوره تکویر خداوند خطاب به کفار با لحن توبیخ وعتاب می فرماید، حالا که حقیقت قرآن به این روشنی آشکار است ، پس دیگر به کجامی روید و چرا حق را پشت سر می اندازید و دچار شک و تردید هستید؟
تکه ای از خمپاره 60 در راه پاریس
ضعف فرهنگی مانع از حضور معلولین در سطح جامعه می شود
تنظیم: نصیبه عبدالهی
گفتگو: حسن شکیب زاده
اگر چه از رنج گفتن و شنیدن، خوشایند نیست، اما شنیدن از مبارزه و تلاش برای بهتر زیستن؛ هر کسی را به وجد می آورد، آنجا که دکتر عین اله خنجری از تغییر مسیر زندگی اش به واسطه جنگی می گوید که اگر می توانست جلوی وقوع آن را می گرفت، از حادثه ای که انتظارش می رفت، اما آن هنگام که اتفاق افتاد، دیگر راه بازگشتی نبود.
دکتر قطع نخاع شد...
هنوز دانش آموز سال چهارم دبیرستان و در عملیات کربلای 5 در گروهان حضرت رسول، آرپی جی زن بود. در محدوده نخلستانی که ضلع غربی اش به بصره می رسید، به قول خودش با تکه آهنی از خمپاره 60 تصادف کرد، بچه های جهاد در حال ساختن خاکریز بودند و تنها چیزی که آنها را از آتش حمایت می کرد، آرپی جی زن هایی بودند که خود بی سنگر شلیک می کردند، بنابراین راحت مورد هدف دشمن قرار می گرفتند و از همین جا بود که زندگی تازه ای پیش روی جوان ورزشکار قرار گرفت؛ درهمان بیمارستان صحرایی در شلمچه متوجه وضعیت خاص او شدند... .
دکتر این گونه ماجرا را شرح می دهد: ترکش از پشت وارد بدنم شده بود و چندان چیزی مشخص نبود، کسانی که مرا می دیدند، فکر می کردند موجی شده ام. اما یک مهمان ناخوانده کوچک لابه لای اعضای بدنم جا خوش کرده بود که 20 سال بعد فرانسوی ها آن را خارج کردند. از بیمارستان صحرایی به اهواز و از آنجا به اصفهان و پس از دو هفته به بیمارستان نیمه خصوصی مدائن تهران منتقل شدم و از همان روزهای اول مجروحیت به غربت و مظلومیت بسیجی ها پی بردم؛ خاطرات تلخی که از مراحل درمان در آن بیمارستان و نیز بیمارستان طرفه که تا از بهمن 65 تا اواخر تیرماه 66 در آن بستری بودم به یاد دارم، بی تفاوتی کادر بیمارستان نسبت به مجروحین به ویژه در مورد من که قطع نخاع و از کمر به پایین فلج شده بودم و همین مساله امکان مداوا را منتفی می کرد، هرکسی را آزار می داد و البته نمی توان به آنها هم خرده گرفت، 6 سال جنگ ، 6 سال مجروح پشت مجروح؛ یا باید بی تفاوت باشی که بتوانی تحمل کنی یا اینکه از اول برایت مهم نباشد. اما مگر پدر و مادر ها و خانواده ها طاقت می آوردند که ببینند جگر گوشه اشان درد می کشد، ما درد مجروحیت را تحمل می کردیم و خانواده ها درد شرایط سخت درمان و مظلومیت بسیجی ها و باز ما درد این خانواده های زجر کشیده را به دوش رنجورمان می کشیدیم. این دردها تا آنجا عمیق بود که حتی اشک پدرم که انسان سرسخت و رشیدی بود را در می آورد.
از آسایشگاه تا خانه ای محقر در الوند
بعد از دوره بستری در بیمارستان دو راه پیش رو داشتیم: یا بروم آسایشگاه و یا ؟!؟ و یایی وجودنداشت. خانه امان در روستای گنجه آباد زنجان بود و امکان نگهداری از من در روستا نبود، پدرم از آسایشگاه دیدن کرد و من از چشمهای اشکبار او که نه به خاطر من، بلکه به دلیل شرایط سختی که بسیجی ها در آنجا تحمل می کردند خواندم آن حدیث مفصل را؛ پدر گفت: به هیچ عنوان اجازه نمی دهد که به آسایشگاه بروی، پس خانه ای محقر در الوند اجاره کرد....
صحبت هایش به اینجا که می رسد، می خندد و خطاب به فیلمبردار می گوید: حاج آقای شکیب زاده یادشان می آید، خانه آنقدر ناجور بود که حتی آقای شهروش(مدیر سابق بنیاد شهید قزوین که در آن زمان سمت معاونت داشتند و خود نیز جانباز بودند)گفتند: این چه شیشه هایی است، می گویم که عوضشان کنند؛ اما عملی نشد، دلیلی هم نداشت ما آنجا مستاجر بودیم با آن شیشه های یخی و گلدار...
باز می خندد و ادامه می دهد: الآن برای من قابل تصور هم نیست که چطور در آن جا زندگی می کردیم. جایی که برای آدم سالمش مشکل بود...، الحدالله تحمل کردیم.
همه بچه های جانباز با روحیه اند و بعضی ها مظلومتر
دکتر از یک و دو سال اول مجروحیت با عنوان مدت زمانی که طول کشید او به یک سازگاری قابل قبول نسبت به وضعیت جدیدش از نظر استقلال در رفتار عمومی و رسیدگی به امورات شخصی با کمترین وابستگی به دیگران برسد، یاد کرده وخاطر نشان می کند: اوایل حتی ساده ترین کارها را هم نمی توانستم انجام بدهم، کارهایی که اکنون برایم خیلی پیش پا افتاده و راحت است، به هر حال آنچه در مجموع اتفاق افتاد و توانستیم تحمل کنیم لطف خداوند بوده؛ همه بچه های جانباز با روحیه اند، حتی در مواردی هم از دیگرانی که با شرایط عادی زندگی می کنند روحیه بهتری دارند. به واسطه همین روحیه مشکلی در زندگی ندارند، اگر هم مسایلی از نظر جسمی دارند، تحمل می کنند. باید مشکل جسمی را تحمل کرد، یکی با سختی کمتر، دیگری با سختی بیشتر، یکی با راحتی توجه و همراهی اطرافیان و بعضی ها که مظلومترند، حتی ممکن است از توجه دیگران به دلیل مداومت وضعیتشان محروم مانده باشند.
شما سردتان می شود...
رزمنده سابق و جانباز امروز، در ادامه از تلاش دوباره اش برای ادامه تحصیل و لطف بخش فرهنگی بنیاد شهید و نیز دبیرانش چنان با شور می گوید که دلم می لرزد و با خود می گویم چگونه ممکن است؟! و صدای اوهم می لرزد، بغض می کند، کلامش را می خورد، اشک می ریزد و با دستمالی که در تمام مدت در دستش است چشمهایش را پاک می کند و سعی می کند با لبخندی بغض ناخوانده اش را کمی به بازی بگیرد: دوست دارم دست عزیزان دبیری که واقعا در حقم لطف کردند را ببوسم؛ آقای کریمی دبیر شیمی، آقایان رجبی و قافله باشی دبیران زبان و فیزیک، آخر سال چهارم بودم که مجروح شدم، دبیران برای تدریس به خانه امان می آمدند و حتی آقای مدنی دبیر ریاضی ام که با ژیان قراضه اش از آن فاصله دور به الوند می آمد، یکبار با خودش یک بخاری برقی آورد و گفت که خواب دیده لباسی سفید به تن دارد و یک لکه سیاه کوچک روی آن...
- قسم به اشک آن هنگام که بارها گونه ی پر غرور مرد را در سیر خاطرات داغ می کند و مقاومت احساس را می شکند.
دکتر با بغضی سخت از قول دبیر ریاضی اش تعریف می کند: ... حس می کنم اینجا شما در سرمایید، من بخاری اضافی دارم و هنگامی که می بینم که شما سردتان می شود، فکر می کنم که آن لکه ...
باز هم بغض و حرفش را می خورد. بعد از سکوتی نسبتا طولانی ادامه می دهد: می خواهم بگویم که علی رغم آن سختی ها این جور چیزهای شیرین هم بود که معلم ات با آن که اصلا وظیفه ای نداشت به خاطر علاقمندی خودش از راه دور به منزل محقر ما می آمد و درس می داد؛ بحث دستمزد هم که مطرح نبود، به هر حال ارادت قلبی به تمام این عزیزان دارم و خدا را شکر !
از الوند تا فرانسه
دوباره یادآوری می کند که حاج آقا شکیب در همان ایام از او پرسیده بود: حالا با این وضعیت جدید چه می خواهی بکنی و چه برنامه ای برای آینده ات داری؟ از فرهنگ ناخوشایند آن دوران می گوید که فکر می کردند چون دو پا ندارم باید از زندگی دست بشویم و این که ادامه تحصیل به چه دردم می خورد؛ اما من با اصراری که داشتم پیشرفت کردم و دیپلم ام را در سال 67 با یک سال تاخیر نسبت به دیگر همکلاسی هایم گرفتم و در کنکور شرکت کردم و در رشته مهندسی کامپیوتر گرایش نرم افزار دانشگاه صنعتی شریف پذیرفته شدم و تا سال 72، دوره کارشناسی را به پایان رساندم.
در آن مدت و بعد از آن تا اواخر سال 1375 در معاونت آموزش و تحقیقات جهاد سازندگی مشغول به کار بودم. تا این که در سال 75 در مقطع ارشد و باز در رشته نرم افزار دانشگاه علم و صنعت قبول شدم و از همان سال ها همکاری با صدا وسیما از پایین ترین رده کاری مانند کمک کارشناس را شروع کردم تا به مرور به سمت های مدیر انفورماتیک، مدیر اطلاع رسانی، عضو کمیته تخصصی استخدام برای منابع انسانی، شامل رشته های فنی و مهندسی و ... رسیدم.
پس از فارغ التحصیلی از مقطع ارشد همچنان دغدغه ادامه تحصیل رهایم نمی کرد تا سال 80 که در آزمون بورسیه مقطع دکتری شرکت کردم و پس از سه سال اعلام شد که پذیرفته شده ام و باید به تنهایی به فرانسه بروم که این دوره آغاز ماجرایی تازه و تحصیل تجربیات نو و تاثیر گذار در زندگیم بود.
یک فرد معلول و ویلچری به تنهایی به خارج از کشور برود و زبان آن ها را هم نداند، تصور اینکه چگونه در آنجا زندگی می کند دشوار است؛ دکتر نیز همین باور را دارد و اضافه می کند: به فرانسه رفتن آن هم با این وضعیت و در ضمن ندانستن زبان آن کشور حتی از جبهه رفتن هم سخت تر بود.
دکتر از لحظه ورودش به فرانسه و غافلگیری خودش و مسوول پذیرش وی می گوید: وقتی به فرودگاه رسیدم و مسوول پذیرش مرا دید جا خورد و گفت« شما ویلچری هستید؟ اما به من نگفته بودند و برای شما قطار معمولی جهت رفتن به محل اقامتتان رزرو کردم و تغییر نوع بلیط هم با این سرعت امکانپذیر نیست!» من هم گفتم اشکالی ندارد با تاکسی می روم، وقتی به مقصد رسیدم و از مبلغی که بابت کرایه باید بپردازم سووال کردم، سرم سوت کشید، کل هزینه ای که وزارت علوم به بنده بابت مخارجم داده بود 1500 یورو می شد و حالا راننده تاکسی می گفت که باید 350 یورو برای مسافتی معادل قزوین تا تهران بپردازم. یعنی چیزی حدود 500 هزار تومان. نابلدی و بی تجربگی، عدم آشنایی با وضعیت و زبان آنجا و نداشتن مشاور باعث شد تجربه های تلخ دیگری هم داشته باشم. از اسکان در هتل گرفته تا خورد و خوراک، نحوه رفت و آمد به کلاس ها و مصائب مسافت های طولانی و پنچری ویلچر و از همه مهمتر دست تنها بودن.
معلولی در فرانسه...
مقطع دکتری در فرانسه چهار سال و نیم طول کشید و دکتر در اواخر سال 1388 با مدرک نرم افزار و با گرایش داده کاوی یا همان کشف دانش به ایران بازگشت و بنا به تعهد خدمتی که نسبت به بورسیه وزارت علوم و تحقیقات داشت به دانشگاه علم و صنعت رفت و در آنجا به عنوان هیئت علمی و استاد مشغول به کار و تدریس شد، بازگشت به ایران و مقایسه وضعیت معلولین برای حضور در اجتماع ایران با فرانسه باعث شد که پی به شرایط سخت معلولین برای زندگی در جامعه امروزمان ببرد.
دکتر یادآور می شود: پس از مدتی که در فرانسه جا افتادم دیگر مشکل خاصی به ویژه برای حضور در سطح شهر و رفت و آمد نداشتم چرا که در آنجا معلولین به عنوان شهروند درجه دوم شناخته نمی شوند بلکه مانند دیگران بخشی از جامعه مدنی به حساب می آیند و تمام آنچه در سطح شهر ساخته می شود و یا وجود دارد طبق قانون باید به گونه ای باشد که حتی یک معلول جسمی و یا ذهنی بتواند به راحتی از آن استفاده کند. این امر بیش از آنچه که قانون باشد یک فرهنگ عمومی تلقی می شود و شهروندان نسبت به رعایت آن خود را بیشتر از شهرداری و نهادهای دیگر ملزم می دانند، مثلا هیچ وقت ندیدم در پارکینگ ویژه معلولین، هیچ کسی به خود اجازه دهد حتی برای چند لحظه کوتاه توقف کند، چه برسد که بخواهد پارک کند. در موارد دیگر مانند احداث ساختمان های مربوط به بخش خصوصی و یا کمک دیگر شهروندان برای حضور آسانتر در اجتماع به خوبی این حس را القا می کند که هیچ فرقی بین من و دیگر افراد عادی نبود و تازه امتیازات ویژه بی شمار دیگری نسبت به سایرین داشتیم.
اگر چه قانون، امکانات خوبی برای این گونه افراد در نظر گرفته از کمک به تحصیلات و اشتغال آنها گرفته تا دادن اولویت به معلولین جنگی در توزیع آنها و چون فرهنگ عمومی پیش از دولت و قانون به این حقوق احترام می گذارند هیچ اعتراض، کنایه و یا طعنه ای در این زمینه وجود ندارد، اما این مساله وقتی ناراحت کننده است که می بینم بیشتر معلولین فرانسه و بنا به گفته خودشان، در اثر استفاده از مشروبات الکلی دچار مشکل شده اند اما باز این قدر هوای آنها را دارند، اما اینجا در ایران، من جانباز که در اثر یک حرکت ارزشی سلامتی ام را از دست داده ام، حتی برای رفتن سر مزار دوست شهیدم نمی توانم اقدام کنم. تنها به این دلیل که گلزار شهدا به ویژه در تهران که دارای بیشترین شهدا است و بزرگترین مزار در کشور محسوب می شود پر است از پله و نرده که امکان حضور یک جانباز با مشکل حرکتی را ناممکن می سازند، نه در گلزار بلکه در همه بخش های سطح شهر و این در حالی است که مسوولین خود از افراد ارزشی و مدعی این جامعه هستند و به قشر جانباز نیز احترام بسیار قائلند اما در عمل به هر دلیلی، ندانستن، بی تفاوتی و یا هر چیز دیگر به مواردی این چنینی که گاه بودجه چندانی هم برای اصلاح آنها نمی طلبد، توجه نمی کنند و امکان حضور قشر معلول و در کنار آن جانبازان را در جامعه سخت و غیر ممکن می کنندکه این مساله واقعا دل آدمی را به درد می آورد.
معلول و جانباز نداریم؟!
وی اوج این بی توجهی را در جایی می بیند که حتی دیگر جانبازان نیز به این مساله بی توجهند مانند مورد احداث ساختمان دانشکده برق دانشگاه علم و صنعت که باوجود تازه ساخت بودن آن امکانات ضروری و لازمی را که حتی قانون آن را برای رفت و آمد و استفاده بهتر از امکانات اولیه برای معلولین الزامی دانسته، در نظر نگرفته اند و وقتی به مسوول آن که خود یک جانباز است اعتراض می شود، می گوید که ما نداریم؛ دکتر با خنده تلخی ادامه میدهد: پرسیدم آقای دکتر چی ندارید؟! و او گفت در این دانشکده معلول و جانباز نداریم!
مدتی قبل یک خانم ویلچری در دانشگاه پذیرش شده بود که از معلولین غیر از جنگ بود، اما متاسفانه ما حتی در دانشگاه که مغز یک جامعه محسوب می شود با این سهل انگاری ها چنینی ظلمی نسبت به این قشر از جامعه روا می داریم و کار را برای افرادی مانند این خانم سخت می کنیم، به هر حال این مساله بیشتر ابعاد فرهنگی دارد، این که ما هنوز فرهنگ چگونگی برخورد و قایل شدن حق برای قشر معلول را در سطح جامعه نداریم، چه انتظاری می توان از سیستم و بخش دولتی و شهرداری داشت؟!
دکتر خنجری خاطر نشان می کند: سیستم اجتماعی فرانسه و دیگر کشورهایی مانند آن، مبتنی براین اصل است که همه افراد جامعه باید بتوانند از امکانات عمومی استفاده کنند، در تمام جنبه ها: حمل و نقل عمومی، ادارات، مراکز تفریحی، مخصوصا مراکز فرهنگی و آموزشی؛ اما جای گله دارد که در کشور ما بعد از گذشت 20 سال از ابلاغ قانونی مبنی بر اینکه در احداث ساختمان ها اعم از فرهنگی، آموزشی، عمومی و دولتی، ناظر موظف است تجهیزات و سازه های لازم برای حضور افرادی که دچار انواع معلولیت های جسمی و ذهنی هستند را در نظر بگیرند، هنوز به آن عمل نمی کنیم، می توانم بگویم که در سایر کشورها فارغ از علت معلولیت، شخص معلول برایشان مهم است و بنده شخصا تجربه مثبتی از حضور در فرانسه و سایر کشورهای اروپایی که به آنها به واسطه حضور در مجامع علمی سفر داشتم، دارم.
وی تاکید می کند: در بحث کیفیت آموزش برای معلولین در اروپا به گونه ای است که حتی اگر یک معلول با وجود تمام امکانات، جهت حضور در دانشگاه مشکل دارد از قبل اعلام می کند و موسسه های مسوول موظفند نیروی انسانی برای کمک به این اشخاص بفرستند و باز اگر مساله ای وجود داشت، شرایطی مانند تحصیل غیر حضوری را برای شخص در نظر می گیرند، و این مسایل شعار نیست بلکه در عمل به خوبی انجام می شود و برای آنها فرقی نمی کند که این معلول خارجی است یا تبعه همان کشور و مقیم دایم .
آدم های بزرگ جنگ
دکتر خاطرات و حرف ها بسیاری برای گفتن دارد و مانیز سووالات بسیار، به ویژه که می گوید زندگی در فرانسه در کنار دکتری علمی و تحصیلی اش به مثابه یک دوره آموزشی دکتری در خصوص زندگی اجتماعی است، می پرسیم: تنها در فرانسه بودید و دکتر پاسخ می دهد که اوایل بله، اما مدتی بعد خانواده را هم طبق قانونی که در این خصوص وجود دارد، بردم. باز هم می پرسیم: چگونه ازدواج کردید؟
و دکتر ادامه می دهد: با رخ دادن جنگ ما دریافتیم که آدم های بزرگی در جامعه ما حضور دارند، از جمله همین خانم هایی که با جانبازان ازدواج می کردند، اینکه برخی از قبل احساس محبتی نسبت به جوانی دارند و این جوانان برحسب وظیفه ای که داشتند به جبهه می رفتند و با انواع جانبازی روحی و جسمی باز می گشتند اما آنها روی بر نمی گردانند بسیار ارزشمند و قابل تحسین است، به یاد دارم که یکی از نزدیکان ما پیش از جانبازی خیلی دوست داشت که بنده دامادشان بشوم اما بعداز جانبازی علاقه ای نداشتند.
بنده با دختر عمویم ازدواج کردم که از قبل هم محبتی بینمان بود. به هر حال از بچگی با هم بودیم، اتفاقا صیغه عقدمان را هم حاج آقای باریک بین به همراه حاج آقای لشگری پس از حضور در منزل محقرمان جاری ساختند، یکی دوسالی بود که مجروح شده بودم و با وجود آن همسرم مرا پذیرفت اما نه به این دلیل که صرفا جانباز هستم که من خود نیز با این دیدگاه مخالفم و بزرگان هم آن را توصیه نمی کردند و قایل به این بودند که باید مهر، محبت و الفتی وجود داشته باشد.
دکتر با خنده ادامه می دهد: حالا تصادفا یا خوشبختانه و یا متاسفانه محبت و علقه ای خاص بین ما وجود داشت که تبدیل به پیوند ازدواج شد و این در حالی بود که ایشان از شرایط و سختی همراهی با بنده آگاه بودند.
می پرسیم: همراهی ایشان چه تاثیری در روند موفقیت شما داشت؟
دکتر با غروری خاص می گوید: اگر موفقیتی هم بوده بخش قابل توجهی از آن به همسرم باز می گردد، اینکه شرایط سخت اولیه را تحمل کرد، برای دو فرزندمان بسیار زحمت کشید چرا که معمولا بیشتر مسوولیت بچه ها گردن ایشان بود، از بسیاری از علایق، خواسته ها و راحتی های خود گذشت و آن ها را پای زندگیمان گذاشت، این ها که می گویم شعار نیست یک حقیقت و واقعیت است.
وی ادامه می دهد: یک نکته وجود دارد و آن اینکه کسانی که جانبازند اگر چه دلیل معلولیتشان جنگ است و اسمش جانباز، چه بخواهند و چه نخواهند، شرایطشان همین است که هست: یک معلولند و تصمیمی که منجر به آن شده قابل تغییر نیست؛ اما همسران آنها هیچ اجباری ندارند و هر لحظه می توانند از این سختی دست بکشند و آنرا نداشته باشند و این مسئله ای بسیار ارزشمند است که حتی خود من ممکن است آن طور که شایسته و بایسته است این حقیقت را پاس نداشته باشم اما در مقام اعتقادی باور دارم که واقعا کار همسران جانبازان ارزشمند تر از جانباز بودن ماست.
اختصاص سهمیه اتخاذ آسانترین روش
- رابطه اتان با فرزندان چگونه است و مخصوصا با نگاهی که در جامعه نسبت به فرزندان شاهد و ایثارگر وجود دارد، به ویژه که گاه همین نگاه باعث می شود این عزیزان حتی کتمان کنند که فرزند شاهد یا جانبازند؟
من یک دختر 18 ساله و یک پسر 12 ساله دارم و خوشبختانه هم رابطه امان با هم خوب است و هم آنها در مورد جانبازی بنده و بیان آن در اجتماع مشکلی ندارند، اگر چه چیزهایی می شنوند و می بینند، مانند این بحث سهمیه شاهد و ایثارگر که همیشه وجود داشت. از همان زمان جنگ و الآن هم پررنگ تر شده است و باید بدانیم این مساله نیز جزو مباحث فرهنگی است که چرا جامعه نسبت به این مساله این گونه نگاه می کند و از سوی دیگر بعد قانونی آن است و این که باید مانند تمام قوانین دیگر مطیع آن باشیم و آن را اجرا کنیم و حال آن که چقدر اجرا می شود هم محلی از اعراب است، چرا که تا آن جا که من دیده ام متولیان امر نیز به طور کامل و به درستی آن را اجرا نمی کنند، اما حرف و حدیث آن در جامعه خیلی زیاد است و این هم بخش دیگری از مظلومیت قشر جانباز و حتی معلول است؛ به طور کلی سهمیه ای که به ویژه در بخش تحصیلات برای جانبازان و ایثارگران و فرزندان آنها و شاهد قرار داده اند حقی است که بر سر آن بحثی نیست آنهایی که منتقدند، فکر می کنم واقعا بی انصاف هستند و اتفاقا این گونه افراد که مدعی هستند که چرا به این ها سهمیه تعلق می گیرد کافی است که اتفاق کوچکی برایشان بیفتد؛ بارها تجربه نشان داده که زمین و زمان را به هم می دوزند اما حالا که نوبت دیگری است این طور برای خود حق اظهار نظر قائلند و وای به روزی که اینها بیایند جای کسانی را بگیرند که مثلا از دو سالگی پدر نداشته و جای فردی که در دوران جوانی جانباز شده و با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم کرده است.
اگر چه دادن سهمیه آموزشی از نظر بنده به این شیوه نادرست است چرا که دولت و بنیاد شهید آسانترین راه را برای خود انتخاب کردند و در واقع اختصاص سهمیه اتخاذ آسانترین روش بوده که ناپسند است چرا که حمایت آموزشی و فرهنگی باید به صورت ریشه ای و پایه ای از قشری که حقش است صورت بگیرد.
کسانی که زندگی خود را به کف دستشان گرفتند و با انواع مشکلات بعد از آن کنار آمده اند طبیعی است که در بعضی بخش ها دچار افت و یا کاهش سرعت شوند، خود من با آنکه نمراتم بسیار عالی بود اما وقتی جانباز شدم افت تحصیلی داشتم، یکسال عقب افتادم چرا که در بیمارستان و تحت معالجه بودم و همانطور که گفتم به جای سال 66 در سال 1367 در کنکور شرکت کردم، به هر حال نباید از حق بگذریم آیا این انصاف است که شرایط کسی که همه امکانات برایش فراهم بوده و سر موقع سرکلاس و درس حاضر شده با کسی که در همان زمان در جبهه حضور پیدا کرده و این اتفاقات برایش افتاده، و اتفاقا آسیب زیادی هم به او زده برابر باشد؟ این مساله برای معلولین اجتماعی هم صدق می کند. بنابراین باید فرقی بین کسی که روزی 5 ساعت کلاس کنکور می رفته با شخصی که به دلیل کم کاری مسوولین و فرهنگ غلط عام امکان خروج از منزل را ندارد، باشد. به هر حال معلولینی هستند که باهوشند و درسخوان و اگر از آنها حمایت شود می توانند انسان های موثری در جامعه باشند ولی به دلیل مشکلاتی که دارند در کنج خانه مانده اند.
- فکر نمی کنید که ضعف تحصیلی برخی از کسانی که شامل این سهمیه شدند در پررنگ شدن این دیدگاه که تنها با سهمیه توانستند وارد دانشگاه شوند و مهارت و دانش لازم را ندارند، نقش داشته و به تبع آن نتایج بعدی مانند کتمان این که فرزند شاهد و یا جانبازند را سبب شده است؟
خوشبختانه بنده تجربه ای مبنی بر چنین برخوردها و اظهار نظرهایی را نداشتم به جز یکی دو مورد جزیی، هیچ وقت هم پنهان نکردم به خصوص که درسم خوب بود؛ آن یکی، دو مورد هم به خاطر ذهنیتی بود که اساتید داشتند و فکر می کردند من نمی توانم اما با عملکردم ثابت کردم این طور نیست، ولی اگر از حق نگذریم، همین نگاه منفی اثر گذار است، خیلی فرق است بین دانشجویی که ایثارگر باشد و استادش او را برای ادامه تحصیل تشویق و کمک می کند و یا برعکس وقتی شخصی با تکیه بر توان خودش درس می خواند یا فعالیت علمی انجام می دهد و استادش به دیده تردید به او می نگرد که تا همین جا هم به کمک سهمیه خودت را رساندی، اصلا غیر ایثارگر هم که باشد، این برخوردها می تواند تاثیر منفی داشته باشد و انگیزه را ازبین ببرد پس همین دید باعث کتمان می شود.
از سوی دیگر، به نظر بنده اگر تعداد بچه های سهمیه ای ضعیف از نظر تحصیلی با بچه هایی بدون سهمیه ضعیف را مقایسه کنند می بینید که وزنه ضعف تحصیلی و دانش به طرف افراد عادی سنگین تر است منتها این قشر بیشتر به چشم می آید.
به هر حال این بی انصافی که در فرهنگی عمومی وجود دارد و باعث مظلومیت این قشر می شود، کمترین حمایت مربوط به ایثارگران است و سیستم و نظام هم از آنها حمایت لازم را نمی کند که دلایل مختلفی دارد. از همین فرهنگی عمومی گرفته تا اینکه تعداد زیادی از همین مسوولین و مدیران کسانی هستند که در بحران جنگ، راه خود را گرفتند و رفتند و از فرصت استفاده کرده و به قولی خود را بالا کشیدند و هیچ دغدغه و یا باوری هم نسبت به مرارت های قشر ایثارگر ندارند در حالی که در برخی کشورهای دیگر اول اینکه معلولین را نیز مانند سایر افراد جامعه می دانند که باید به آنها سرویس بدهند و تازه برای معلولین جنگی اولویت های بیشتری قایلند با آن که ده ها سال از جنگ جهانی گذشته است.
دکتر که مهمترین دغدغه اش شیوه زندگی است به طوری که در جایگاهی که هست مثمر ثمر باشد، اثری جز بخش آموزش و پژوهش، در جنبه وجود انسانی، «یک ذره وجودی داشته باشم و تاثیری روی شاگردانم بگذارم» یا این که « بتوانم به کسی کمک کنم، به افراد ضعیف تر که شرایط حداقلی زندگی نیز برایشان وجود ندارد» و باز بغض می کند و با صدایی حزن آلود می گوید: «خیلی سخت است آقای شکیب زاده، آنهایی که ندارند، خدا انشاءالله به همه بدهد.»
حسابی بحث داغ شده است که حاج آقا شکیب زاده می پرسد: دکتر چطور شد که تصمیم به رفتن به جبهه گرفتید و آیا با رضایت خانواده همراه بود؟
تصمیم برای رفتن به جبهه مساله ای نبود که یک شبه اتفاق بیافتد و یا از روی احساسات، دقیقا مثل تحصیل می ماند. باید علاقه، شرایط و همتش را داشت و کارها را به ترتیب انجام داد تا زمانش فرا برسد.
اگر چه جبهه رفتن یک کار فیزیکی است و کافی است به همراه بچه های اعزامی سوار اتوبوس شوی و به جبهه بروی ولی مجموعه ای از عوامل باعث می شود که به اینجا برسی و برای من بخش اول مربوط به اعتقادات شخصی بود که رشد یافتن در خانواده ارزشی، حضور در جامعه و هم سن و سالان، دبیران و... آن را تقویت می کرد. اما علل قلبی که باعث تصمیم می شود شخصیت وجودی آدم ها است، من از دوره راهنمایی به دنبال فعالیت های فرهنگی در پایگاه بسیج و غیره بودم، اهل مطالعه هم در حد وسن خودم. اینکه چرا اعتقادات ما این گونه است و یا اصلا چه لزومی به داشتن این اعتقادات است. همچنین دیدن جوانان پاک و درسخوانی که به جبهه می رفتند و یا معلمانی که واقعا خودشان در راه عمل به اعتقاداتشان کم نگذاشتند و حتی شهید یا مفقود شدند، در مجموع در نظام ما که مبتنی بر ارزش های واقعی و حقیقی بود شرایط طوری رقم خورد که به این نتجه رسیدم که به جز درس خواندن هم می توانم در جبهه حضور پیدا کنم، پدر و مادرم هم که راضی نبودند و یا می گفتند بماند بعد از عید برو، اما هنگام اعزام که من بی سر و صدا رفته بودم متوجه شدند و تا پای اتوبوس آمدند و بدرقه کردند، دیگر کاری از دستشان بر نمی آمد.
- تا حالا شده است که خسته شده باشید و تحمل این شرایط برایتان ممکن نباشد؟
شعار نمی دهم، اما تا حالا از این وضعیت و انتخاب خودم خسته نشده ام، اما از دیگران و مشکلات خسته می شوم، در واقع شرایط من قابل برگشت نیست، من یک قطع نخاعی هستم و نمی توان کاری کرد اما از برخوردها و آگاهی ها و کمبودها ناراحت می شوم. کسانی که در این مسیر قدم برداشتند و جانباز شده اند اگر از خودشان گله دارند که چرا این کار را کردند، نشان می دهد که یک جورایی مشکل دارند و چیزهایی در جریان زندگی و شخصیت شان می لنگد. از سوی دیگر از زمانی که به فرانسه رفتم و مشاهده کردم که تسهیلات اجتماعی از رفت و آمد تا سایر موارد زندگی برای معلولین تا حدی در نظر گرفته شده است که برای حضور در جامعه کمترین مشکلی نداشته باشند، ناراحت شدم که چرا این موضوع در کشور ما بعد از 23 سال جنگ و نه تنها برای معلولین که به علت جانبازی دچار مشکل هستند، بلکه برای همه معلولین مسایل و مشکلات عدیده ای وجود دارد و این من را تنها به این نکته می رساند که ما بیشتر از آنکه عمل کنیم حرف می زنیم و این یک ضعف فرهنگی است و نه لزوما اشکال سیاسی یا موردی که به نظام ما باز گردد، بلکه عمیق تر و پایه ای تر است. در فرانسه مشاهده می کردم که آنها از خودشان بیهوده تعریف نمی کنند چرا که عملشان نشانگر کارهایشان هست اما ما چطور ؟! حتی اگر زندگی آدم های بزرگ را ببینیم همین گونه است، پیامبر ما با شعار و حرف حکومت تشکیل نداد بلکه با عملش باعث شکل گیری نظام اسلامی شد، اما این ضعف در بعد اجتماعی ما وجود دارد و حتی سیستم و نظام را به آن مبتلا کرده و تغییر این فرهنگ کاری بس دشوار است.
- فکر می کنید تاکنون توانسته ایم میراث هشت سال دفاع مقدس را حفظ و به نسل بعدی معرفی کنیم . در هر دو صورت نقاط ضعف و قوت کار را در چه می بینید؟
در ظاهر کارهایی شده اما اگر دقت کنیم می بینیم آن اتفاقی که باید بیفتد چیزی فراتر از شعار دادن است، فراتر از ساخت فیلم، کتاب و تئاتر...
این جا هم باز همان مشکل است که بیشتر ظاهر سازی می کنیم و حرف می زنیم، وقتی که باور آدم تبدیل به عملکردش بشود قابل قبول است، البته خیلی ها هم بوده اند که زندگیشان را صرف عمل به باورها و اعتقاداتشان در این عرصه کردند و نتیجه هم گرفتند اما خیلی ها هم به همین ساختن فیلم و استفاده از رسانه بسنده کردند.
- و خاطره ای از جبهه:
تیری که نارنجک را مسلح کرد
چند خاطره همیشه در ذهنم هست. بار اول من به غرب اعزام شدم، آنجا اکراد از پاسداران به شدت می ترسیدند به دلیل تبلیغات سویی که بود و ما سعی می کردیم با حضور در بین آنها و رفتار از سر عطوفت این دیدگاه را تغییر دهیم اما باز کوموله ها و دمکرات ها هم در کنار منافقان در منطقه غرب عملیات می کردند و اتفاقا یکبار که در کمین کوموله ها بودیم، با آن که برای هیچ یک از سربازان اتفاقی نیفتاد اما جلوی چشممان فرمانده به طور ناگهانی منفجر شد، باورش مشکل بود، جستجو کردیم که علت را بیابیم و بعد معلوم شد که تیری به ضامن نارنجکی که در کمرش بود، اصابت کرده و بدون اینکه خودش بفهمد ضامنش در رفته و منفجر شده که بسیار دلخراش بود.
انفجار درگودالی پر از نارنجک
یکبار هم در منطقه جنوب، عزیزان جهاد سازندگی در حال ساختن سنگر و خاکریز بودند و همه نیز به دنبال گونی تا آن را از خاک پر کنند و برای خود سنگر بسازند، ناگهان در نور منوری که زده شد، یک گونی دیدم که روی زمین افتاده، آن را برداشتم و دیدم سنگین است فکر کردم کلوخی و یا سنگی به گونی چسبیده، آن را تکاندم و یک چیزی از آن افتاد. دقت کردم که دیدم نارنجکی بوده که ضامنش به گونی وصل بود و حالا ضامن اش در رفته و اتفاقا در همان محل هم گودالی پر از نارنجک وجود داشت که همه با هم منفجر شدند، بچه های رزمنده که اصلا انتظار توپ و شلیک نداشتند با دیدن این صحنه بدون آنکه بدانند چه اتفاقی افتاده گمان کرده بودند که من در اثر این انفجار شهید شدم اما من که همان نارنجک اول را دیده بودم پا به فرار گذاشته بودم و آنجا بود که به معنای واقعی به خواست خدا پی بردم و آن را برای اولین بار عمیقا درک کردم.
فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ
اما از همه اینها جالبتر خاطره ای در مورد واکنش روحانی همراه ما در جنوب بود، یکبار در پیشرفت ها به کانالی رسیدیم که پر بود از جنازه عراقی ها، از بادکردن اجساد معلوم بود که چند شبی هست آنجا رها شده اند و با این احتساب همان هایی بودند که در چند شب گذشته فرزندان این خاک و بوم را به کشتن داده بودند اما روحانی همراهمان بادیدن این صحنه با دلسوزی خاصی نسبت به عراقی ها این آیه را خواند که " فَأَیْنَ تَذْهَبُونَ "1 و حالا خیلی جاها این آیه به یادم می آید...
ما معتقدیم، جانبازان و ایثارگران حرف برای گفتن زیاد دارند، سال ها، ماه ها و تک تک روزهایی که درد همراه همیشگی اشان بود. اما ما کشش نداریم و نمی توانیم درک کنیم و این را در گفت و گوی دکتر عین الله خنجری متولد سال 46 که در دوره ی شور ونشاط جوانی، جان بر کف، تمام داشته اش را هدیه به این آب و خاک کرد و سهمش دو پایی شد که دیگر هرگز قادر به حرکت دادن آنها نیست... به درستی قابل درک است.
و اما صحبت های او از تمام مصایب حضور در اجتماع نه برای جانبازان بلکه برای معلولین و یا حتی سالمندانی که حرکت برایشان دشوارتر از جوانتر ها است، بود؛ از حضوری که با رفتار و عملکرد یا حتی مدیریت نادرست نادیده گرفته شده، در حالی که حق و عدالت است که به این قشر به مثابه شهروندان دیگر نگاه کرد و باعث عدم حضور موثر و یا حتی عادی آنها در اجتماع و سطح شهر نشویم. چیزی که هر چقدر هم بگویند تصورش برای من و شمایی که به سادگی ده ها پله را با سرعت زیاد، بالا و پایین می رویم، تقریبا غیر ممکن است... .
* تهیه شده در معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
پی نوشت:
1- « پس دیگر به کجا می روید؟» در آیات 26 تا 29 سوره تکویر خداوند خطاب به کفار با لحن توبیخ وعتاب می فرماید، حالا که حقیقت قرآن به این روشنی آشکار است ، پس دیگر به کجامی روید و چرا حق را پشت سر می اندازید و دچار شک و تردید هستید؟