نام | سعید احمدی |
نام پدر | صفر |
نام مادر | کبری |
محل شهادت | ام الرصاص |
بیوگرافی |
احمدی، سعید: هفتم خرداد ۱۳۴۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش صفر، کارگر بود و مادرش کبرا نام داشت. دانشآموز اول متوسطه در رشته تجربی بود. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. چهارم دی ۱۳۶۵، در امالرصاص عراق به شهادت رسید. پیکرش مدتها در منطقه بر جا ماند و سال ۱۳۷۶ پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد. برادرش حسین نیز به شهادت رسیده است. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۴۹/۰۳/۰۷ |
محل شهادت | ام الرصاص | تاریخ شهادت | ۱۳۶۵/۱۰/۰۴ |
استان محل شهادت | بصره | شهر محل شهادت | - |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | اول متوسطه | رشته | تجربی |
عملیات | سال تفحص | 1376 | |
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
- دانلود
اسناد
وصایا
شهید، سعید احمدى:
هم اکنون که این نوار را پُر مى کنم هیچ دلبستگى به دنیا ندارم. من با پیروى از امام حسین(ع) پاى در چکمه مى کنم و به دیدار الله مىشتابم و امیدوارم که در این راه پیروز گردم و بتوانم به وظیفه ی الهى خود که خداوند عالم براى من منظور داشته، عمل نمایم.
برادران! حسین زمان، حسینى است که در برابر یزید زمان قد علم کند؛ همانند امام ما که در برابر ظالمان و ستمگران آمریکا و شوروى قد علم کرده و با تمام نیرو فریاد می کشد: «آمریکا هیچ غلطى نمى تواند بکند!»
من از شما برادران انتظار دارم که در هر حال و همیشه یار و یاور و همراه ولایت فقیه -که در این زمان، امام عزیزمان، خمینى بزرگ ، این فرزند پاک پیامبر است- باشید و اسلحه اى که از دست من بر زمین افتاده بر دوش کشید و با دشمنان خدا پیکار کنید و مطمئنم که -ان شاء الله- چنین خواهید کرد و من هم به آرزویم رسیده ام؛ آرزویى که از زمان آمدنم به بسیج و رفتنم به جبهه ها، عملاً در پى آن بودم.
برادران! اطلاعت از امام را فراموش نکنید که رمز پیروزى ماست. حضور نه غربى و نه شرقى را حفظ کنید؛ زیرا در این صورت است که کشورمان به استقلال کامل مى رسد و بدانید که هیچگاه و هیچ زمانى با استکبار جهانى به توافق نخواهید رسید و همیشه با او در نبرد خواهید بود؛ زیرا استکبار جهانى ذاتاً تجاوزگر است و مطمئن باشید که اگر امروز دم از صلح و دوستى با شما بزند، فردا خیال استعمار شما را دارد.
برادران! براى شهدا شادى کنید که آنان شاد هستند و براى زندگان طلب مغفرت کنید که آنها محتاجند. امیدوارم که با شهادتم توانسته باشم مسؤولیت خود را نسبت به انقلاب و اسلام ادا کرده باشم. شهادت نزدیکترین راه و راحت ترین و آسانترین راه براى رسیدن به خدا مى باشد. ان شاء الله شهادت من در فامیل جوشش ایجاد خواهد کرد تا کمى هم به فکر آخرت باشند.
خدایا! شهادتى را جایگزین مرگم قرار ده که در راه پیام آورت، حضرت محمد (ص) باشد. از شهادتم ناراحت نباشید چون عاشقان سرنوشتى جز این نخواهند داشت. من عاشق معشوقى هستم که تا او را نیافته ام آرام نخواهم گرفت.
برادران عزیزم! انگیزه ی من از رفتن به جبهه سه چیز بود:
۱ـ عشق به الله.
۲ـ عشق به اسلام.
۳ـ عشق به شهادت در راه اهداف اسلام.
من بر اساس وظیفه ی شرعی ام به جبهه آمدم. من براى خدا و حفظ و پاسدارى از اسلام و قرآن جهاد کردم.
اى برادران! ما که وارث حسینیم نباید مرگ با خوارى را انتخاب کنیم. مکتب ما مکتب هجرت و مبارزه علیه کفار و ستمگران است؛ همانگونه که پیامبر اکرم (ص) هجرت کرد و از مکه به مدینه براى مبارزه رفتند، ما هم باید هجرت کنیم و از خانه و زندگى، از پدر و مادر، از خواهر و برادر، کَنده شده و به ستیز با کفار بشتابیم؛ همانگونه که امام امت با کفار مبارزه کرد. این مرد مجاهد از اول جوانى تا به سن پیرى مبارزه کرد. ما هم باید او را سرمشق خود قرار دهیم و همانند او مبارزه کنیم و من تنها سخنم این است که اى خمینى بت شکن! اى کاش هزارها جان داشتیم و فدایت مى کردیم.
من به راهى گام نهادم که اولش خدمت به اسلام و آخرش پیوستن به لقاء الله است.
چند سفارشى به شما امت قهرمان دارم که تقدیم مى کنم. البته من کمتر از آن هستم که سفارش کنم؛ ولى این سفارش را از نوکر کوچکتان و از من حقیر قبول کنید:
۱ـ هر شب جمعه سر قبر شهداى انقلاب بروید.
۲ـ در دعاهاى کمیل و توسل شرکت کنید.
۳ـ همیشه رزمندگان اسلام و امام را دعا کنید و ذکر خدا را فراموش نکنید.
۴ـ تا زمانی که حتى یک قطره خون در بدن دارید، پیرو اسلام و امام باشید.
...و اما چند سخن هم با مادرم؛ از تو تشکر مى کنم که مرا در بهترین ایام عمرم فداى اسلام کردى. مادر عزیزم! اگر طالب شهادت من در راه خدا بودى، در روز شهادتم جشن بگیر و خدا را شکر کن که دو تن از خانواده ات به لقاء الله پیوسته و تو خوشحال باش که دو فرزندت به نداى «هل من ناصرٍ ینصرنى» حسین زمان لبیک گفته و به سوى کربلا شتافتند و شهید شدند.
برادران! شهید دو چهره دارد؛ آرى! شهید دو چهره دارد؛ اول خون و دوم پیام. من با خون خود پیمان بستم و گفتم اگر با شهادت من اسلام و امام غریب، پایدار مى ماند؛ پس اى گلوله ها و اى تیرهاى دشمن، مرا دریابید. انسان در زندگى مى تواند دو راه را انتخاب کند، یکى راه اول که زندگى ننگین است و دیگرى راه حسین(ع) که شهادت با افتخار می باشد. امیدوارم شما راه دوم را انتخاب کرده و راه شهدا را ادامه دهید و مساجد را پُر کنید و در نماز جمعه -این نماز سیاسى، عبادى- شرکت کنید.۱ (۱۰۲۲۱۴۲)
سعید احمدى
۶/۷/۶۵
خاطرات
بسمه تعالی
صبح بعد از خواندن نماز صبحانه را خوردیم بعد رفتیم برای شنا و بعد ازظهر آمدیم و نهار را خوردیم و بعد دوباره کسانی که کارت جنگی نگرفته بودند دادند که من هم جزء آنها بودم . بعد کارت من پیدا شد و ما رفتیم به کنار رودخانه و عصر برگشتیم و شام را خوردیم و خوابیدیم تا فردا صبح . در این روز که به رودخانه رفته بودیم من و عباس رفتیم که من با سر به رودخانه افتادم که دست و گردن و سر و پا هایم زخمی زخمی شده بود و دیگر بچه ها پوستشان سوخته بود .
صبح بلند شدیم و بعد از نماز سازماندهی شروع شد که ما چند تن تصمیم گرفتیم که حکم به واحد مهندسی رزمی یعنی رانندگی لودربرویم و ثبت نام کنیم بعد ما تاشب گذراندیم در این روز عباس قوامی با برادر فرمانده گردان خواستها صحبت کرد قرار بود ما هم بگردان برویم . چون آنهایی در عملیات والفجر شرکت داشته بودند و من به همراهی بچه ها در گردان ثبت نام کردیم تا فردا صبح . صبح برادران رزمی و رزمی واحدها و گردانهای خود بردند و احمد امینی به گردان فارقانی و عباس قوامی به گردان غواسها و رضا به گردان رزمی و ما هم که مهندس بودیم در همانجا ماندیم و شب را در آنجا گذراندیم . راستی هنوز دست و پا و گردنم درد می کرد و من چندین بار به بهداری رفتم . صبح بعضی از بچه ها را که باقیمانده بودند ساعت ۳ بعد از ظهر به خاو بردند چون آنها نیروهای ادوات و خمپاره بودند آمدند که ما را هم ببرند ولی ماشین نبود و ما دو اعزام نیروی پادگان قدس و شوشتر ماندیم که این شب بسیار به ما گذشت . در این تاریخ به پادگان حمید واحد مهندسی رفتیم به همراه مصطفی و رضا و محمد و علی وسید حسن و چند تن دیگر که در آسایشگاه خوابیده بودند تا ما را اعزام کنند . شب را در این پادگان خوابیدیم و تا صبح .
صبح از خواب بیدار شدیم ساعت ۸ یا ۹ بود که ما را سوار مینی بوس کردند و حرکت کردیم به اروند کنار که ساعت ۵/۱۱ بود که به فاو رسیدیم و رفتیم درون سنگر چون زیر آتش دشمن بودیم بعد از نیم ساعت معاون مهندسی آمده با پرخاش بسیار آنهایی که وارد بودند در رانندگی لودر و بلدوزر که ۵ نفر بودند آنها را برد برای امتحان بعد ۳ نفر را قبول کرد و ۲ نفر را باز گردانید . بعد آمد و به ما گفت اگر تعهد ۲ ساله می دهید بمانید و اگر نمی دهید یر گردید که ما اتومبیلی که به شوشتر می رفت سوار شدیم و شب را در پادگان حمید ماندیم .
صبح ساعت ۸ بود که نیسان واحد خودمان ما را سوار کرد و به شهر برد تا اینکه ما به شوشتر باز گردیم ما در شهر اهواز کمی گردش کردیم بعد به فاله چهار شیر رفتیم و با یک نیسان دولتی به شوشتر رفتیم در وسط راه کنار یک کبابی ایستادیم و مقداری گوشت سرخ کرده خوردیم . و بعد به شوشتر رسیدیم و ساعت ۱۱ بود که به شوشتر رسیده بودیم که همگی داخل بستنی فروشی شدیم و بستنی خوردیم و بعد آمدیم که تلفن بزنیم که تلفن شلوغ بود بعد به پادگان انبیاء آمدیم که ساعت ۱۲ بود و داخل شدیم و رفتیم و به آقای محمدی گفتیم و شب را در اعزام خوابیدیم و تا فردا .
ساعت ۱۰ به ستاد رفتیم و بعد آقای وفا پور گفت که شما دوباره بروید به اهواز برای مهندسی و نیاید و به آقای رحیمی بگویید که با ما تماس بگیرد و ما ساعت ۵/۴ بعد از ظهر به همراه مصطفی خانی و رضا و سید حسین و علی خواجه وند و۳ نفر دیگر به شهر شوشتر رفتیم و در ترمینال آنجا از سید حسین جدا شدیم و به اهواز آمدیم و مقداری در شهر اهواز چرخیدیم و شب به پادگان حمید آمدیم و موضوع را به برادر گفتیم و ایشان گفتند بمانید تا آقای رحیمی بیاید و ما شب را در آنجا ماندیم .
صبح بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه رفتیم بالا و کمی درس خواندم و یک ربعی چرت زدیم بعد باز بینی آمد . و کمی هندوانه خوردیم . تا ظهر بعد از آن آمدیم و نماز را خواندیم و نهار را خوردیم و بعد باز هم کمی درس خواندیم تا عصر و بعد ساعت ۵ به کلاس عقیدتی رفتیم و بعد از کلاس قاسم خانی آمده بود و رفتیم کمی هم صحبت کردیم بعد آنها رفتندو ما هم بعد از شام به پیش نوری رفتیم و بعد به پیش قاسم رفتیم و بعد آمدیم و خوابیدیم . در این روز من شهردار بودم و صبح که بلند شدیم رفتیم برای صبحگاه . برادر هوازاده گفت گفت که برادران بروند و صبحانه بخورند و رأس ساعت ۵/۷ به خط شدیم که فرمانده لشکر احمد کاظمی می خواهد سخنرانی کند بعد ما آمدیم و صبحانه را درست کردیم بچه ها خوردند و رفتند برا ی سخنرانی احمد کاظمی بعد فرمانده لشکر سخنرانیش که تمام شد آمدیم و من مشغول تمیز کردن چادر شدم و بعدازظهر شد نهار را آوردیم نهار را خوردیم . بعد من رفتم تا ظروف رابشویم بعد از شستن ظروف به کلاس رفتم و شب شد شام را خوردیم . مصطفی گفت که ما می رویم به پیش قاسم بعد آنها رفتند . من هم حرکت کردم رفتم به پیش نوری بعد از آنها به پیش قاسم رفتم و بعد هم که قاسم خوابیده و مصطفی هم نیامده بود بعد برگشتم و خوابیدم .
صبح همگی بچه ها را جمع کردند و گفتند که به یک کوه پیمایی می رویم تعدادی از بچه ها را انتخاب کردند و کوله هایی که محتوی غذا بود برداشته و حرکت کردیم تا ساعت ۵/۸ بود که به چشمه ای رسیدیم و صبحانه خوردیم بعد حرکت کردیم و رفتیم بالای کوه دیگر و کمی استراحت کردیم و برادر ایوبی کمی سوال کرد از بچه ها . بعد حرکت کردیم برای چادرها در ساعت ۵/۱۱ بود و بعد من از بچه ها جدا شدم و خودم تنها رفتم بعد به سر چشمه رسیدم و کمی آب خوردم و بعد به گردان حضرت رسول رفتم و مش عباس مهر که آب خورد و گفت که می خواهند ما را ببرند مرخصی یا جای دیگری بعد خداحافظی کرد . و آمدم پیش قاسم دیدم نبود و بعد آمدم پیش نوری که آنها هم نبودند بعد حرکت کردم به سوی واحد خودمان . بعد از ناهار آمدیم لاب لای درختها کمی درس بخوانیم و خوابیدیم . دیدیم که صدای دعوا می آید بلند شدیم دیدم که بچه هایی که فوتبال بازی می کردند دعوایشان شده است بعد آمدیم در همین حال که وحشت زده بودیم عده ای از برادران ترک زنجانی ریختند و شروع کردند به زدن بچه های ما و دعوای عظیمی رخ داد و دو گردان به هم افتاده بودند و در اینجا من یک مشت خوردم . بعد از ساعتی بچه ها از هم جدا شدند و رفتند سر کار خودشان و بر اثر یک دعوای کوچک سر فوتبال یه دعوای بزرگی رخ داد .
جهانبخش با برادر من آمد و تا ظهر با هم بودیم و به ما خوش گذشت و ناهار را خوردیم . بعد از آن بچه ها آمدند و مقداری گشتیم بعد آمدیم در آلونک مان و کمی استراحت کردیم . بعد از ظهر سلاحهای ما را تحویل گرفتند و مقداری از ما سؤال کردند درباره مرخصی بعد عده ای از بچه ها را اسمهایشان را نوشتند که بفرستند برای مرخصی بعد همگی را جمع کردند و مقداری برادر ابراهیم زاده صحبت کرد و اسامی بچه هائی که به مرخصی باید بروند را خواند. بعد آمدیم درون چادر .
صبح بچه ها را آماده کردند و بعد تا ساعت ۱۲ بود که برادر عزیز الهی و تعدادی از دوستانمان به مرخصی رفتند و برادر دانایی هم که به قزوین می آمد نامه ای به همراه دو عکس به ایشان دادم تا به خانه بیاورد .
صبح به همراه دوستان به حرم رفتیم و بعد از خواندن دعا و نماز زیارت کردیم و آمدیم و صبحانه را خوردیم بعد از آن کمی رفتیم برا ی گردش . بعد از آن نماز ظهر را در حرم خواندیم و آمدیم برای ناهار که با دوستان رفتیم در اتاق و خربزه و انگور خریدیم و خوردیم بعد از کمی استراحت به حرم رفتیم و بعد از زیارت شب شده بود بعد از خواندن نماز آمدیم و با هم به مغازه دیزی فروشی رفتیم و به اتفاق همدیگر دیزی خوردیم و بعد ازآن راهی خانه شدیم و مقداری تلویزیون نگاه کردیم بعد از آن رفتیم بالا و خوابیدیم .
صبح به زیارت رفتیم و بعد از زیارت آمدم و در اتاق کمی استراحت کردیم و تا ساعت ۵/۹ خوابیدیم بعد بلند شدیم و یعد از صرف صبحانه به حرم رفتیم و زیارت کردیم و نماز ظهر را خواندیم . بعد آمدیم و کمی کتاب خواندیم و دوستانم هم خوابیدند بعد من ساعت ۲ بود که به نمایشگاهی که در میدان قدس مشهد بود رفتم که متشکل بود از ماکتها و غیر بعد از دیدن نمایشگاه برگشتم و کمی استراحت کردم و حرکت کردم بسوی حرم برای نماز خواندن و امشب شب آخر ما بود در مشهد اقامت داشتم . خرجی امروز ۳۵۰ تومان بود .
صبح ساعت ۳ به حرم رفتم به همراه بچه ها بعد از زیارت من آمدم و ساکم را برداشتم و به همراه بچه ها به راه آهن رفتیم در صف ایستادیم تا اینکه ساعت ۹ بود که بچه ها بلیط گرفتند و من و بچه ها به منزل رفتیم و وسائل را جمع کردیم و با صاحب مسافر خانه تصفیه کردیم و حرکت کردیم به بسوی راه آهن و ساعت ۵/۱۱ دقیقه بود که قطار حرکت کرد و ما به پیش عده ای از بچه های زنجان رفتیم که آنها در گردان علی اصغر بودند و این روز و شب در قطار به ما خوش گذشت .
صبح ساعت ۳ بود که به تهران رسیدیم بعد از خواندن نماز کمی استراحت کردیم بعد حرکت کردیم به سوی آزادی و بعد از آن سوار شدیم و من همواره ماشین کرج را سوار شدم و ساعت ۵ بود که به کرج رسیدم و بعد به خانه خاله رفتم و حسن آقا را در راه دیدم و بعد به خانه رفتم بعد از آن کمی صحبت کردیم با آقا رضا بعد از صرف صبحانه به نمایشگاه بالای خیابان رضا رفتیم و بعد مقداری در آن نمایشگاه من تغییراتی دادم یعدازظهر شد به خانه مولود رفتیم و بعد از دیدار باز گشتیم به خانه خاله و ناهار را خوردیم و کمی استراحت کردیم و به سوی قزوین حرکت کردیم . آقا رضا تسبیح و کتاب را برداشت و من آمدم ماشین نبود بعد از کمی ایستادن یکی از آشنایان آمد و مرا سوار کرد و به قزوین برد .
در شب به همراه برادرم و محمد به نمایشگاه و مانور در قزوین رفتیم و من با دیدن نمایشگاه بسیار کیف کردم چون خیلی بهتر از نمایشگاه های کرج و مشهد بود .
سعید احمدی
دست نوشته ها
بسمه تعالی
رفتن به جبهه ها واجب کفایی است .
از سعید احمدی به خانواده عزیزم سلام علیکم
با سلام به منجی عالم بشریت حضرت ولی عصر مهدی موعود (عج) و نائب بر حقش امام خمینی و با سلام به ارواح طیبه الشهداء اسلام بخصوص با سلام به برادر شهیدم حسین احمدی و با سلام به خانواده عزیزم . پدر جان سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و با سلامتی به زندگی خود ادامه دهید . مادر جان سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و با سلامتی به زندگی خود ادامه دهید . برادر جان امیر آقا سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و با سلامتی به زندگی خود ادامه دهید .و برادر جان آقا مصطفی سلام امیدوارم که حالت خوب باشد و با سلامتی به زندگی خود ادامه دهید . سلام مرا به تمام فامیلها و دوستان و آشنایان برسانید و بگوید که حال من خوب است و هیچ ناراحتی ندارم جز دوری شما .برادر جان آمدن من معلوم نیست ممکن است که ۲۰ روز دیگر بیایم و کاملاً اطمینان ندارم چون هنوز ما به اردو می رویم . از شما خواهشمندم که دیگر نامه نفرستید و در اینجا نامه را با طول عمر برای رهبر کبیر انقلاب اسلامی و پیروزی رزمندگان اسلام به پایان می رسانم . می بخشید که بد خط و کم است من وقت ندارم و کلاس دارم . نامه شما در تاریخ ۱۶/۸/۶۴ ساعت ۵/۲ بدست من رسید و از دیدن آن بسیار خوشحال شدم .
راستی اگر توانستی با پست سفارشی شماره تلفن خاله و آقای مطهری را برای من بفرست خیلی ممنون .
۱۶/۸/۶۴سعید احمدی