در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی خوبان
محل تولد بوئین زهرا - ارداق


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر کاوه
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر مومنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید مصطفی موسوی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین شیرمحمدی
محل شهادت مارغان گیلانغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد عزیزی
محل شهادت فکه


در حال دریافت تصویر  ...
نام بدایار بهبودی
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام نامدار محمدی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی الله رضایی
محل شهادت میمک



یک خاطره شهید  سعید احمدی


خاطرات شهید سعید احمدی

بسمه تعالی صبح بعد از خواندن نماز صبحانه را خوردیم بعد رفتیم برای شنا و بعد ازظهر آمدیم و نهار را خوردیم و بعد دوباره کسانی که کارت جنگی نگرفته بودند دادند که من هم جزء آنها بودم . بعد کارت من پیدا شد و ما رفتیم به کنار رودخانه و عصر برگشتیم و شام را خوردیم و خوابیدیم تا فردا صبح . در این روز که به رودخانه رفته بودیم من و عباس رفتیم که من با سر به رودخانه افتادم که دست و گردن و سر و پا هایم زخمی زخمی شده بود و دیگر بچه ها پوستشان سوخته بود . صبح بلند شدیم و بعد از نماز سازماندهی شروع شد که ما چند تن تصمیم گرفتیم که حکم به واحد مهندسی رزمی یعنی رانندگی لودربرویم و ثبت نام کنیم بعد ما تاشب گذراندیم در این روز عباس قوامی با برادر فرمانده گردان خواستها صحبت کرد قرار بود ما هم بگردان برویم . چون آنهایی در عملیات والفجر شرکت داشته بودند و من به همراهی بچه ها در گردان ثبت نام کردیم تا فردا صبح . صبح برادران رزمی و رزمی واحدها و گردانهای خود بردند و احمد امینی به گردان فارقانی و عباس قوامی به گردان غواسها و رضا به گردان رزمی و ما هم که مهندس بودیم در همانجا ماندیم و شب را در آنجا گذراندیم . راستی هنوز دست و پا و گردنم درد می کرد و من چندین بار به بهداری رفتم . صبح بعضی از بچه ها را که باقیمانده بودند ساعت ۳ بعد از ظهر به خاو بردند چون آنها نیروهای ادوات و خمپاره بودند آمدند که ما را هم ببرند ولی ماشین نبود و ما دو اعزام نیروی پادگان قدس و شوشتر ماندیم که این شب بسیار به ما گذشت . در این تاریخ به پادگان حمید واحد مهندسی رفتیم به همراه مصطفی و رضا و محمد و علی وسید حسن و چند تن دیگر که در آسایشگاه خوابیده بودند تا ما را اعزام کنند . شب را در این پادگان خوابیدیم و تا صبح . صبح از خواب بیدار شدیم ساعت ۸ یا ۹ بود که ما را سوار مینی بوس کردند و حرکت کردیم به اروند کنار که ساعت ۵/۱۱ بود که به فاو رسیدیم و رفتیم درون سنگر چون زیر آتش دشمن بودیم بعد از نیم ساعت معاون مهندسی آمده با پرخاش بسیار آنهایی که وارد بودند در رانندگی لودر و بلدوزر که ۵ نفر بودند آنها را برد برای امتحان بعد ۳ نفر را قبول کرد و ۲ نفر را باز گردانید . بعد آمد و به ما گفت اگر تعهد ۲ ساله می دهید بمانید و اگر نمی دهید یر گردید که ما اتومبیلی که به شوشتر می رفت سوار شدیم و شب را در پادگان حمید ماندیم . صبح ساعت ۸ بود که نیسان واحد خودمان ما را سوار کرد و به شهر برد تا اینکه ما به شوشتر باز گردیم ما در شهر اهواز کمی گردش کردیم بعد به فاله چهار شیر رفتیم و با یک نیسان دولتی به شوشتر رفتیم در وسط راه کنار یک کبابی ایستادیم و مقداری گوشت سرخ کرده خوردیم . و بعد به شوشتر رسیدیم و ساعت ۱۱ بود که به شوشتر رسیده بودیم که همگی داخل بستنی فروشی شدیم و بستنی خوردیم و بعد آمدیم که تلفن بزنیم که تلفن شلوغ بود بعد به پادگان انبیاء آمدیم که ساعت ۱۲ بود و داخل شدیم و رفتیم و به آقای محمدی گفتیم و شب را در اعزام خوابیدیم و تا فردا . ساعت ۱۰ به ستاد رفتیم و بعد آقای وفا پور گفت که شما دوباره بروید به اهواز برای مهندسی و نیاید و به آقای رحیمی بگویید که با ما تماس بگیرد و ما ساعت ۵/۴ بعد از ظهر به همراه مصطفی خانی و رضا و سید حسین و علی خواجه وند و۳ نفر دیگر به شهر شوشتر رفتیم و در ترمینال آنجا از سید حسین جدا شدیم و به اهواز آمدیم و مقداری در شهر اهواز چرخیدیم و شب به پادگان حمید آمدیم و موضوع را به برادر گفتیم و ایشان گفتند بمانید تا آقای رحیمی بیاید و ما شب را در آنجا ماندیم . صبح بعد از صبحگاه و خوردن صبحانه رفتیم بالا و کمی درس خواندم و یک ربعی چرت زدیم بعد باز بینی آمد . و کمی هندوانه خوردیم . تا ظهر بعد از آن آمدیم و نماز را خواندیم و نهار را خوردیم و بعد باز هم کمی درس خواندیم تا عصر و بعد ساعت ۵ به کلاس عقیدتی رفتیم و بعد از کلاس قاسم خانی آمده بود و رفتیم کمی هم صحبت کردیم بعد آنها رفتندو ما هم بعد از شام به پیش نوری رفتیم و بعد به پیش قاسم رفتیم و بعد آمدیم و خوابیدیم . در این روز من شهردار بودم و صبح که بلند شدیم رفتیم برای صبحگاه . برادر هوازاده گفت گفت که برادران بروند و صبحانه بخورند و رأس ساعت ۵/۷ به خط شدیم که فرمانده لشکر احمد کاظمی می خواهد سخنرانی کند بعد ما آمدیم و صبحانه را درست کردیم بچه ها خوردند و رفتند برا ی سخنرانی احمد کاظمی بعد فرمانده لشکر سخنرانیش که تمام شد آمدیم و من مشغول تمیز کردن چادر شدم و بعدازظهر شد نهار را آوردیم نهار را خوردیم . بعد من رفتم تا ظروف رابشویم بعد از شستن ظروف به کلاس رفتم و شب شد شام را خوردیم . مصطفی گفت که ما می رویم به پیش قاسم بعد آنها رفتند . من هم حرکت کردم رفتم به پیش نوری بعد از آنها به پیش قاسم رفتم و بعد هم که قاسم خوابیده و مصطفی هم نیامده بود بعد برگشتم و خوابیدم . صبح همگی بچه ها را جمع کردند و گفتند که به یک کوه پیمایی می رویم تعدادی از بچه ها را انتخاب کردند و کوله هایی که محتوی غذا بود برداشته و حرکت کردیم تا ساعت ۵/۸ بود که به چشمه ای رسیدیم و صبحانه خوردیم بعد حرکت کردیم و رفتیم بالای کوه دیگر و کمی استراحت کردیم و برادر ایوبی کمی سوال کرد از بچه ها . بعد حرکت کردیم برای چادرها در ساعت ۵/۱۱ بود و بعد من از بچه ها جدا شدم و خودم تنها رفتم بعد به سر چشمه رسیدم و کمی آب خوردم و بعد به گردان حضرت رسول رفتم و مش عباس مهر که آب خورد و گفت که می خواهند ما را ببرند مرخصی یا جای دیگری بعد خداحافظی کرد . و آمدم پیش قاسم دیدم نبود و بعد آمدم پیش نوری که آنها هم نبودند بعد حرکت کردم به سوی واحد خودمان . بعد از ناهار آمدیم لاب لای درختها کمی درس بخوانیم و خوابیدیم . دیدیم که صدای دعوا می آید بلند شدیم دیدم که بچه هایی که فوتبال بازی می کردند دعوایشان شده است بعد آمدیم در همین حال که وحشت زده بودیم عده ای از برادران ترک زنجانی ریختند و شروع کردند به زدن بچه های ما و دعوای عظیمی رخ داد و دو گردان به هم افتاده بودند و در اینجا من یک مشت خوردم . بعد از ساعتی بچه ها از هم جدا شدند و رفتند سر کار خودشان و بر اثر یک دعوای کوچک سر فوتبال یه دعوای بزرگی رخ داد . جهانبخش با برادر من آمد و تا ظهر با هم بودیم و به ما خوش گذشت و ناهار را خوردیم . بعد از آن بچه ها آمدند و مقداری گشتیم بعد آمدیم در آلونک مان و کمی استراحت کردیم . بعد از ظهر سلاحهای ما را تحویل گرفتند و مقداری از ما سؤال کردند درباره مرخصی بعد عده ای از بچه ها را اسمهایشان را نوشتند که بفرستند برای مرخصی بعد همگی را جمع کردند و مقداری برادر ابراهیم زاده صحبت کرد و اسامی بچه هائی که به مرخصی باید بروند را خواند. بعد آمدیم درون چادر . صبح بچه ها را آماده کردند و بعد تا ساعت ۱۲ بود که برادر عزیز الهی و تعدادی از دوستانمان به مرخصی رفتند و برادر دانایی هم که به قزوین می آمد نامه ای به همراه دو عکس به ایشان دادم تا به خانه بیاورد . صبح به همراه دوستان به حرم رفتیم و بعد از خواندن دعا و نماز زیارت کردیم و آمدیم و صبحانه را خوردیم بعد از آن کمی رفتیم برا ی گردش . بعد از آن نماز ظهر را در حرم خواندیم و آمدیم برای ناهار که با دوستان رفتیم در اتاق و خربزه و انگور خریدیم و خوردیم بعد از کمی استراحت به حرم رفتیم و بعد از زیارت شب شده بود بعد از خواندن نماز آمدیم و با هم به مغازه دیزی فروشی رفتیم و به اتفاق همدیگر دیزی خوردیم و بعد ازآن راهی خانه شدیم و مقداری تلویزیون نگاه کردیم بعد از آن رفتیم بالا و خوابیدیم . صبح به زیارت رفتیم و بعد از زیارت آمدم و در اتاق کمی استراحت کردیم و تا ساعت ۵/۹ خوابیدیم بعد بلند شدیم و یعد از صرف صبحانه به حرم رفتیم و زیارت کردیم و نماز ظهر را خواندیم . بعد آمدیم و کمی کتاب خواندیم و دوستانم هم خوابیدند بعد من ساعت ۲ بود که به نمایشگاهی که در میدان قدس مشهد بود رفتم که متشکل بود از ماکتها و غیر بعد از دیدن نمایشگاه برگشتم و کمی استراحت کردم و حرکت کردم بسوی حرم برای نماز خواندن و امشب شب آخر ما بود در مشهد اقامت داشتم . خرجی امروز ۳۵۰ تومان بود . صبح ساعت ۳ به حرم رفتم به همراه بچه ها بعد از زیارت من آمدم و ساکم را برداشتم و به همراه بچه ها به راه آهن رفتیم در صف ایستادیم تا اینکه ساعت ۹ بود که بچه ها بلیط گرفتند و من و بچه ها به منزل رفتیم و وسائل را جمع کردیم و با صاحب مسافر خانه تصفیه کردیم و حرکت کردیم به بسوی راه آهن و ساعت ۵/۱۱ دقیقه بود که قطار حرکت کرد و ما به پیش عده ای از بچه های زنجان رفتیم که آنها در گردان علی اصغر بودند و این روز و شب در قطار به ما خوش گذشت . صبح ساعت ۳ بود که به تهران رسیدیم بعد از خواندن نماز کمی استراحت کردیم بعد حرکت کردیم به سوی آزادی و بعد از آن سوار شدیم و من همواره ماشین کرج را سوار شدم و ساعت ۵ بود که به کرج رسیدم و بعد به خانه خاله رفتم و حسن آقا را در راه دیدم و بعد به خانه رفتم بعد از آن کمی صحبت کردیم با آقا رضا بعد از صرف صبحانه به نمایشگاه بالای خیابان رضا رفتیم و بعد مقداری در آن نمایشگاه من تغییراتی دادم یعدازظهر شد به خانه مولود رفتیم و بعد از دیدار باز گشتیم به خانه خاله و ناهار را خوردیم و کمی استراحت کردیم و به سوی قزوین حرکت کردیم . آقا رضا تسبیح و کتاب را برداشت و من آمدم ماشین نبود بعد از کمی ایستادن یکی از آشنایان آمد و مرا سوار کرد و به قزوین برد . در شب به همراه برادرم و محمد به نمایشگاه و مانور در قزوین رفتیم و من با دیدن نمایشگاه بسیار کیف کردم چون خیلی بهتر از نمایشگاه های کرج و مشهد بود . سعید احمدی