نام | رضا حسن پور |
نام پدر | مسلم |
نام مادر | خاتون |
محل شهادت | جزیره مجنون |
بیوگرافی |
حسنپور، رضا: بیست و سوم آذر ۱۳۳۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش مسلم، پاسدار بود و مادرش خاتون نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. او نیز پاسدار بود. چهاردهم اسفند ۱۳۶۲، با سمت معاون فرمانده لشگر در جزیره مجنون عراق بر اثر اصابت ترکش و ضربه مغزی به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد. برادرش محسن نیز به شهادت رسیده است. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۳۹/۰۹/۲۳ |
محل شهادت | جزیره مجنون | تاریخ شهادت | ۱۳۶۲/۱۲/۱۴ |
استان محل شهادت | بصره | شهر محل شهادت | - |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۰ | تعداد دختر | ۳ |
تحصیلات | ششم ابتدائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، رضا حسن پور:
سلام؛
سلامى گرم از میان دود و آتش؛
سلامى گرم از میان غُرش توپ و تانک؛
سلامى گرم از میان ترکش خمپاره ها؛
سلامى گرم و پُرمحبت؛
سلامى گرم از میان قلب هاى پاک، صاف و ساده و جان هاى برکف نهاده ی جوانان رزمنده؛
سلام بر مردم همیشه در صحنه؛
سلام بر مردم همیشه بیدار و هشیار و خنثى کننده ی نیرنگ منافقان و کفار و مشرکین؛
سلام بر مردمى که همیشه به یاد خدا و همیشه به یاد رزمندگان جبهه هاى جنگ حق علیه باطل هستند.
من به نوبه ی خود نمی دانم که چگونه از شما تشکر کنم. نمى دانم چگونه این بخشش و ایثار شما را جبران کنم و نمى دانم چگونه پس از برگشت از جبهه در میان شما سر بلند کنم؛ چرا که تا به حال آن طورى که سربازان امام حسین(ع) براى اسلام کار کردند، من کار نکردم و هیچ کارى نیز از دستم بر نمى آید، جز این که دعا کنم.
خدایا! مرا نزد امام مهدى (عج) و نایب بر حقش امام خمینى و این مردم فداکار و با ایثار، روسیاه مگردان.
اى خدا! دیگر بیش از این خجالتم مده که گوش هایم توانایى شنیدن این را ندارد که بشنود یک پیرزن هشت عدد تخم مرغ خانه اش را -که همه چیز خانه اش است- براى رزمندگان به جبهه فرستاده است.
اى مردم همیشه در صحنه! اى دوستان و آشنایان و اى خانواده ام! همه این را مى دانید و بدانید که من خودم، اختیاراً به خدمت سپاه در آمدم و باز خودم، داوطلبانه به جبهه رفتم و این مطالب را براى تکبّر و غرور و منیّت نمى گویم که شنیده بودم عده اى از افراد مال پرست شایعه پراکنى مى کنند که این جوان ها را به زور به جنگ مى بَرَند! در جواب این افراد باید بگویم: وقتى که من در اینجا از گناهانم کم مى شود و به لقاءالله مى رسم، پس چرا به زور بیایم؟ اگر سعادت داشته باشم، چه جایى از این جا بهتر؟! این را همه بدانید که من به جنگ نیامده ام به خاطر غرور و تکبر و نه به خاطر ترس از آتش دوزخ و نه به خاطر خوب و راحت بودن در بهشت و نه به خاطر شهید شدن، که این نوع طرز فکر، شرک است. من به خاطر رضای خدا به جنگ آمده ام؛ همین و بس!
در ضمن، پدر یا برادرم مسؤول گرفتن حلالیت از طرف دوستان و آشنایان مى باشند. هر کسى هم که از بنده طلبى دارد، مى تواند به خانواده ی این جانب مراجعه کند و طلب خود را دریافت کند. این ها را مى گویم به علت این که وقت تنگ است؛ چون امشب، شب عملیات مى باشد. به امید پیروزى رزمندگان اسلام بر کفر.۱ (۱۲۲۱۷۹۸)
رضا حسن پور
خاطرات
سردار سرتیپ، مهدی صباغی: از طرف سردار شهید «مهدی زینالدین»، فرماندهی «لشکر علی بن ابیطالب» (ع)، به برادر «شالباف» و چند تن دیگر مأموریت داده شد که جهت شناسایی منطقهی عملیاتی و فراهمکردن زمینهی عملیات، وارد جزیرهی «مجنون» شوند.
ایشان هم ـ که اولین رزمندهای بود که وارد جزیره «مجنون» میشد ـ تمام امکانات و وضعیت جزیره را بررسی کرده و پس از بازگشت از جزیره به سردار «زینالدین»، اطمینان داد که هیچ مشکلی برای انجام عملیات وجود ندارد.
شب اولی که وارد جزیره شدیم، خط را شکسته و منطقه را آزاد کردیم. در این عملیات، «مهدی شالباف»، مسؤول قسمت شمالی جزیره بود که برای حفظ جزیره پدافند کرده بود و ما نیز با سردار «حسنپور» در جزیرهی مجنون بودیم.
پس از عملیات، دشمن «پاتک» سنگینی را آغاز کرد؛ به طوری که توانست خط را شکسته و جمعی از رزمندگان را اسیر کند. از طرفی هم تانکهایش در حال پیشروی به سمت خطوط «پدافندی» ما بودند.
موضوع را با سردار «زینالدین» در میان گذاشته و گفتم که همین وضعیت در منطقهی شمالی هم ـ که «مهدی شالباف» در آن منطقه حضور دارد ـ وجود دارد.
«زینالدین» در پاسخم گفت: «با توجه به این که «مهدی» چند شب است که به خاطر عملیات نخوابیده و از طرفی به لحاظ مجروحیت شدید دستش در عملیات قبلی به زحمت افتاده است، من خجالت میکشم که با ایشان تماس بگیرم و بگویم عقبنشینی کند؛ تو به او بگو.»
من هم بلافاصله با «مهدی» تماس گرفتم و پیغام سردار را به او رساندم و خواستم که با باقی نیروهای به جا ماندهاش برگردد؛ اما «مهدی»، بلافاصله گفت: «خط، نه مال توست و نه مال «زینالدین»!… من هم بخاطر خدا و حفظ انقلاب اسلامی، تا هر کجا که امکانش باشد پیش خواهم رفت!»
پشتبند این گفتوگو، «مهدی» رزمندههای گُردان خود را در قالب یک گروهان سازماندهی کرد و در مقابل دشمن ایستادگی نمود.
در حال درگیری با دشمن بودیم که با سردار شهید «مهدی زینالدین» روبرو شدیم. ایشان وقتی «شالباف» را دید، دستش را جلوی چشمهایش گذاشت و گفت: «آقا مهدی! من از روی شما شرمندهام!»