نام | غلام حسین خدری |
نام پدر | عباس |
نام مادر | فاطمه |
محل شهادت | خرمشهر |
بیوگرافی |
خدری ، غلامحسین: دوم خرداد ۱۳۳۶، در روستای سکوهه از توابع شهر زابل به دنیا آمد. پدرش عباس، کارمند شهرداری بود و مادرش فاطمه نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته مکانیک درس خواند. کارگر کارخانه نخریسی بود. سال ۱۳۵۷ ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. از سوی بسیج در جبهه حضور یافت. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای شهر کرج قرار دارد. |
محل تولد | زابل - سکوهه | تاریخ تولد | ۱۳۳۶/۰۳/۰۲ |
محل شهادت | خرمشهر | تاریخ شهادت | ۱۳۶۱/۰۲/۱۰ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | خرمشهر |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | |
تعداد پسر | ۱ | تعداد دختر | ۲ |
تحصیلات | فوق دیپلم | رشته | مکانیک |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | البرز - کرج |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
وصایا
شهید، غلامحسین خدری
انسان وقتی نگاهی به رزمندگان اسلام می کند و زندگی نامه گواهان تاریخ اسلام را مطالعه می کند. وقتی زندگی پر از رنج و زحمت مسلمانان صدر اسلام را از دیدگاه ایمان آن ها نسبت به هدفشان می نگرد و میبیند که تاریخ مجدداً تکرار می شود. تکرار و یادآوری از خودگذشتگی، از خود گذشتن و به دیگران پیوستن، از خود بی خود شدن و در مقابل پروردگار متعال از خود گذشتگی و خود را گم نمودن و در مقابل مسؤلیت سنگینی که از طرف پروردگار به انسان الهی حرکت می بخشد، باید اقرار نمود که بار دیگر زندگی حسینیان و ابوذرها و مقدادها و یاسرها تکرار می شود.
وقتی انسان در امواج انسان های پاک و بی آلایش. انسان های از خود گذشته و به خدای خود پیوسته و خروشی از قدرت بی نهایت در انسانی ضعیف و نهیب، برخاسته می شود و می بیند هیچ است، کم شده است و هر گز شناخته نمی شود، همانند قطره ای در امواج خروشان پر تلاطم دریاها می خروشد. اما می داند خروش او از کجا و برای چیست؟
او می خواهد از زندان دنیا گذشته و به آزادی مطلق و کمال انسانی برسد. به جایی که دیگر شخصیت انسانی مورد هجوم ناکسان قرار نمی گیرد و به جایی که دیگر از جنایت انسان های گرگ صفت، خبری نیست. به جایی که دیگر استعمار و بهره کشی هرگز وجود ندارد. به جایی که هرگز قدرت و قلدری، انسان را به یاد جنگل نمی اندازد. آن جا که صلح و صفا و یک رنگی بر همه جا طنین افکنده است. بله انسان باید رها شود و از زندان خودبینی و مادی باید فراتر برود و جز خدا نبیند.
وقتی در تاریخ ۵/۱۱/۶۰ برای مقابله با دشمن سرکش، عازم شدم. دشمنی که به ناموس و شرف مسلمین هرگز رحم نکرده است. دشمنی که از قیافه او در زندگی دیو صفتی اش، همانند ستاره های آسمان در شب تاریک و ظلمانی و مانند مروارید می درخشد و شخصی که می خواهد اسلام را پس از قرن ها، بار دیگر به صحنه زندگی بشر برگرداند، هویت خویش را از پشت پرده ظلمت به معرض نمایش گذاشته است. اسلامی که هرگز چهره زیبایش به انسان ها نشان داده نشده است.
دشمن می خواهد این اسلام را بار دیگر در پشت پرده نابودی و سیاهی خویش پنهان کند. اما سلحشوران خمینی بت شکن، بیدارند و آماده جنگ و حرکتند و آماده جان فشانی و ایثار و از خودگذشتگی هستند. آن ها می خواهند با قیام خویش بر تعجیل ظهور حضرت مهدی (عج) و استقرار حکومت او هر چه زودتر اقدام کنند.
درباره تاریخ اعزام صحبت می کردم وقتی از خواب بیدار شدم، فرزندم محسن که نیمه خواب بود گفت . باباجان جبهه میروی؟ ولی از آن جایی که من تا آخرین لحظه، حرکت سفرم را پنهان داشتم جواب دادم می خواهم بروم تهران. ولی فرزندم گفت: مبادا مانند فلان کس که بدون اجازه زن و فرزندش به جبهه رفت تو هم چنین کاری انجام دهی.
این را که گفت، ناچار شدم حقیقت را بگویم. همسرم در ماتم و سکوت و ناراحت کننده ای فرورفته بود و کم کم وقت رفتن نزدیک می شد و من نیز حقیقت را خیلی آرام میگفتم که همسر و دو فرزندم متوجه رفتنم به جبهه شدند. فرزندم محسن شروع به التماس نمود که چرا مرا به جبهه نمی بری؟ به او گفتم تو هنوز ۵/۶ سال بیشتر نداری.
او علاقه شدیدی به جبهه رفتن داشت. وقتی داشتم حرکت می کردم دخترم به من گفت: باباجان دیگر بر نمی گردی؟ باباجان ما ظهر و موقع ناهار خوردن در کنار هم نیستیم. کی بر میگردی؟ پسرم محسن که مقداری پول داشت جلو آمد و گفت: باباجان این پولها را از دست من بگیر و همراهت ببر.
و فرزندانم خیره خیره به چهره ام نگاه می کردند و مثل طفلان مسلم که به انتظار پدر بودند، چهره آن ها طوری در من اثر گذاشت و طوری منقلبم نمود که احساس کردم دیگر همدیگر را نمی بینیم و این آخرین وداع پدر و دو فرزندش است. نمی دانم، شاید هم دیگر برنگردم و شاید این آخرین نگاه ها و دیدن ها باشد. به هر صورت از عاقبت کار، خدا آگاه است.
وقتی که از درب منزل خارج می شدم دو فرزندم به درب خانه آمدند و مجدداً با من خداحافظی کردند ولی ندانستم چه سری و چه رازی بود. فقط منقلب شدم و گریه گلویم را می فشرد. با همه این گفته ها امیدوارم که رفتنم به جبهه مورد رضایت خدای بزرگ و یاری یاورش، امام خمینی قرار گیرد و امیدوارم کسی لااقل در ایران نباشد که کاری خدای نکرده انجام دهد که بر خلاف اسلام باشد و روزی در مقابل چنین فرزندانی که حتی در حال وداع با سرپرست خانواده اش می گوید کی بر می گردی و ما به انتظار برگشت تو نشسته ایم، قرار گیرد و هرگز پاسخی نداشته باشد.
سفارشی به فرزندم محسن! سلام فرزندم. امیدوارم که این دفترچه بدست تو نورچشمم برسد. فرزندم تو خوب تشخیص داده ای که من بخاطر چه چیزی به جبهه جنگ عازم شدم و تو با اینکه در سن ۶ سالگی هستی، خوب می دانی که بخاطر اسلام و نجات ملت مسلمان، از زیر یوق دشمنان اسلام، به جبهه می روم. امیدوارم بعد از تحصیلات و در سن بالاتر نیز در همین تشخیص و فعالیت در راه خدا باقی بمانی.
فرزندم، محسن! چنان چه شربت شهادت نصیبم شد، تو تنها کسی هستی که خانواده را بعد از من سرپرستی می کنی و تو باید به طور دقیق دنبال علوم اسلام و قرآن و رهبری و ولایت فقیه بروی. پسرم! با افراد ناپاک و غیر صالح هرگز رفت و آمد نکن. پسرم! درست را خوب بخوان که در آینده و در اجتماع، افتخاری برای اسلام و مسلمین باشی. فرزندم! با قرآن تماس زیادی داشته باش و همیشه دنباله رو روحانیت اصیل اسلام باش که باعث نجات تو از عذاب خدا خواهند شد و دنبال خیانت هرگز قدم مگذار.
پسرم! از مامان و خواهرت نجمه مواظبت کن و آنها را دلداری و نوازش کن. پسرم! هر کجا جنگی علیه کفار بود بی درنگ در آن حضور داشته باش و همیشه در نماز جمعه و جماعت حضور داشته باش. پسرم! اگر من از میان شما رفتم تو تنها کسی باش که دنباله روی هدف من باشی و تو این کوله باری را که من بر زمین گذاشتم، بردوش بگذار.
فرزندم! امیدوارم چنان چه صلاح خداوند باشد پیش تو باز گردم و اگر برنگشتم تو راه مرا ادامه بده. فرزندم! من تو را خیلی دوست دارم ولی دوست داشتن تو هرگز مانع این نخواهد شد که دست از اسلام بردارم. فرزندم! سعی کن هر کجا کلاس درست هست تو اولین کسی باشی که در آن کلاس حضور داشته باشی. فرزندم! در راه اسلام، تمام مشکلات و گرفتاری ها را تحمل کن که اجرش در صبر آن است.
فرزندم! هرگز نماز را ترک نکن که در ذلت گرفتار خواهی شد. فرزندم! از دوری من هرگز به خودت ناراحتی راه نده که به وسیله آن امتحان خواهی شد. فرزندم! اگر می خواهی رستگار شوی از ولی فقیه زمانت تبعیت کن. فرزندم! امیدوارم که خداوند تو را مؤید و یاری کند و امید است که خداوند تو را به راه راست هدایت کند. از پدرت وقتی بزرگ شدی یادآوری کن.
صحبتی با دخترم نجمه دارم: فرزندم خدمت تو سلام عرض می کنم و امیدوارم که راه پدرت را ادامه دهی. دخترم! هرگز حجابت را فراموش نکن و مطالعات اسلامی را زیاد داشته باش و در کلاس های اسلامی شرکت کن. من دوست دارم که تو مومن ترین افراد باشی. هرگز مامان را ناراحت نکن. هرگز خدا را فراموش مکن. مبادا نمازت را ترک کنی. سعی کن ایمانت را قوی کنی. قرآن زیاد بخوان و به آن عمل کن. این گفته ها و نوشته ها یادگاری است از پدرت تا اسلام را یاری کنی. مبادا با افراد غیر اسلامی و منافقین رفت و آمد کنی. همیشه دوستت را بشناس و با او رفت و آمد داشته باش. به مامان احترام بگذارید و مبادا از گفته ها و سخنان او سرپیچی کنید.
دخترم! تو را خیلی دوست دارم. تو دختر باوفایی هستی، مرا و راه مرا هرگز فراموش نکن. اگر شهید شدم شب های جمعه به ملاقات من بیایید. دخترم! چنانچه من نبودم و بزرگ شدی، شوهرت را از مؤمن ترین افراد انتخاب کن. در پایان سفارش میکنم، هرگز خدا را فراموش نکنی و تا می توانی درس بخوان که بتوانی به اسلام و مسلمین خدمت کنی.
وصیت نامه پدرت را وقتی که بزرگ شدی مطالعه کن.
خدمت همسر عزیزم! باید اقرار کرد: از موقعی که ازدواج نموده ایم، در خانه با فقر و تنگدستی من، چه سختی ها که تحمل نکرده اید و چه محرومیت هایی که در کنار من ندیده اید، ولی با همه فشاری که در این دنیا ما با او گریبان گیر بودیم، باز خوشحال بودی از اینکه در خانه ما نماز برپا می شود و از شور و عشق خدا در کالبد خود نمی گنجیدی. اگر من زندگی خویش را آغاز نمودم، بدون شک مدیون زحمات شما هستم ولی از آن جا که عاطفه درونی و انسانی شما را به خوبی درک کرده ام، امید بخشش دارم.
من علاقه زیادی به شما داشتم ولی هرگز نمی توانستم به زبان بیاورم. بعد از انقلاب تو تنها زنی بودی که به من کمک کردی تا در جنگ های حق علیه باطل، از کردستان گرفته تا جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و همچنین در این مدت، چه زحماتی و چه سختی هایی کشیدی و رنج و دوری از همسر را قبول کردی، بخاطر این که با ایمان و با نماز بودی.
همسرم! تو به من در راه خدا خیلی کمک نمودی و امیدوارم لیاقت شهادت را داشته باشم. امیدوارم خداوند تو را با همه زحمات و رنجی که کشیده ای، باز در بهشت، با من محشور گرداند. البته باید گفت که درجه و مقام تو در نزد خداوند بیشتر از این بنده گنهکار است.
همسرم! آنچه بین من و تو جدایی انداخت این بود که من و تو بر مبنای مکتب زندگی را پذیرفته بودیم و استقرار حاکمیت مکتب بر جهان، هرگز بدون خون شهدا نخواهد آمد. این خون حسین (ع) بود که در رگ های مسلمین به خروش آمد که حتی انسان وقتی به سوی جبهه جنگ عازم می شود یک مرتبه عشق زن و فرزند در او گم می شود. و لطف و رحمت و الطاف الهی در کاسه جان انسان شروع به فوران می کند و انسان را از خود بی خود می کند.
همسرم! این مسئولیت اسلام است که یک مرتبه محبت را در سینه ها می خشکاند تا انسان را از مرحله دنیوی به سوی کمال الهی و معرفت و بینش کمال سوق دهد. این مسئولیت اسلام است که انسان را از زندان تاریک و حیوانیت، از آنجایی که جز سیاهی و بدبختی هیچ چیز یافت نمی شود، به بالا سوق می دهد. آنها به ریسمان خدا چنگ زده و از این بدبختی و زندان پرواز نموده اند. و اکنون وقت پرواز این بنده گناهکار به سوی نور و روشنایی است. به سوی آب زلال و به سوی کمال است. به سوی عشق و در حضور خدا بی هوش شدن و در درگاه او خود را گم نمودن است.
همسرم! اکنون این تو نیستی که پیام خون شهادتم را در کالبد مرده انسان های به ظاهر زنده تاریخ، تزریق می کنی و این تو نیستی که باید این پیام را در رگهای فرزندانت بدمی و آن ها را به سوی مکتب -که من به خاطر آن عازم شهادت هستم- رهبری کنی. مبادا که فرزندان من از مسیر اسلام منحرف شوند.
تو باید این سه فرزند را که در زیر دست تو هستند، به سوی نور و روشنایی و کمال و عشق و صفا، راهنمایی کنی. میدانی که بهشت در زیر پای مادران است، پس تو مسئولیت سنگینی به عهده داری. مواظب باش که غفلت نکنی و مواظب باش آن ها را در این دنیا که تمامش تاریکی و ظلمت است، به تنهایی رها نکنی و آن ها را به دست گرگان کمین کرده در راه انسانیت، نسپاری که روز قیامت از تو بازجویی می شود. و مواظب باش با هر کسی رفت و آمد نکنی. سعی کن فرزندانت درس بخوانند و در مقامات عالی به اجتماع مسلمین خدمت کنند. مبادا دنبال دنیا پرستی بروند و از راه مستقیم به راه گمراهی و شقاوت افتند. مسئولیت تو سنگین ترین مسئولیت هاست. با ارزش ترین گوهرهای الهی در دست تو نهاده شده است.
فرزندانم را مواظب باش که آن ها غریب هستند و در این دنیا سرگردان و راهنما از دست داده نباشند. این تویی که راهنمای این بچه ها هستی. این تو هستی که باید غم روزگار فانی و بی وفا را به دوش بکشی. مواظب باش رابطه تو با خدا قطع نشود. مواظب باش خدا را فراموش نکنی. فراموشی از خد،ا آغاز ذلت و خواری و بدبختی انسان است.
تو را سفارش می کنم که صبور باشی و همیشه در راه هدف که همان مکتب است، هرگز صبر و بردباری خود را از دست ندهی.
همه باید برویم، ولی چه خوب است که به خوبی انجام مسئولیت کرده باشیم. مرتب با خدا ارتباط برقرار کرده و از او کسب اجازه و راهنمایی و صلاح دید کن. مواظب باش فشار دنیای زهرآگین، ایمان را از تو باز نستاند و تو را سرگردان به راه گمراهان و ذلیلان نکشاند.
مرتب به وسیلۀ نماز با خدا تماس بگیر و مرتب ارتباط مستقیم خود را با خدا مستحکم کن و در پایان باز یادآوری می کنم مواظب محسن و نجمه و فرزند دیگرمان که در راه است، باش. آن ها را به درس قران بفرست و آن ها را انسان بساز و آن ها را افتخار پیامبر اسلام و علی (ع) قرار بده تا خود نیز در حضور خدا سرافراز باشی. مواظب باش که آن ها به دست منافقین گرفتار نشوند. تمام آسایشت را صرف راهنمایی آن ها کن. فرزندانت را مبارزترین و شجاع ترین افراد گردان.
و در ضمن عذر خواهی می کنم از زحمات و رنج ها و مشقت هایی که کشیده ای./ ۱۲۶۶۰۰۹
غلامحسین خدری