نام | عباس بابایی |
نام پدر | اسمعیل |
نام مادر | فاطمه |
محل شهادت | آسمان سردشت |
بیوگرافی |
بابایی، عباس: چهاردهم آذر ۱۳۲۹، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش اسماعیل(فوت: ۱۳۶۸/۰۴/۲۷) و مادرش فاطمه خوئینی(فوت: ۱۳۹۳/۰۸/۲۴) نام داشت. تا پایان دوره کارشناسی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. سرلشکر خلبان بود. ۴ شهریور سال ۱۳۵۴ ازدواج کرد و صاحب دو پسر و یک دختر شد. ۱۵ مرداد ۱۳۶۶، با سمت فرمانده اطلاعات ـ عملیات در آسمان سردشت و به هنگام پرواز بر اثر اصابت گلوله ضدهوایی به گردن، سینه و دست، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۲۹/۰۹/۱۴ |
محل شهادت | آسمان سردشت | تاریخ شهادت | ۱۳۶۶/۰۵/۱۵ |
استان محل شهادت | آذربایجان غربی | شهر محل شهادت | سردشت |
وضعیت تاهل | متاهل | درجه نظامی | سرلشکر |
تعداد پسر | ۲ | تعداد دختر | ۱ |
تحصیلات | لیسانس | رشته | علوم وفنون نظامی |
عملیات | برون مرزی | سال تفحص | |
محل کار | نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران | بنیاد تحت پوشش | قزوین و تهران |
مزار شهید | قزوین - قزوین - قزوین - مرکزی |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، عباس بابایی:
به خدا قسم، من از شهدا و خانواده های شهدا خجالت می کشم وصیتنامه بنویسم!
حال سخنانم را برای خدا، در چند جمله -ان شاء الله- خلاصه می کنم:
خدایا! مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده.
خدایا! همسر و فرزندانم را به تو می سپارم.
خدایا! من در این دنیا چیزی ندارم؛ هر چه هست، از آن توست.
پدر و مادر عزیزم! ما خیلی به این انقلاب بدهکاریم.
۱ـ بدهکار نیستم؛ جز به خدا. اگر کسی پولی طلب دارد، به او بدهید.
۲ـ کسانی که پول از من گرفته اند، هر وقت داشتند به همسرم بازگردانند.
۳ـ کلیه ی حقوق ماهیانه ام به همسرم تعلق بگیرد.۱ (۱۰۹۳۳۴۸)
عباس بابایی
۲۲/۴/۱۳۶۱
خاطرات
اقدس بابایی: پس از شهادت عباس ، خانمی گریان و نالان به منزل ما آمد و از ماجرایی که تا آن روز از آن بی خبر بودیم پرده برداشت.این خانم که خود را سیمیاری معرفی می کرد، گفت:در سال ۱۳۴۱ من و شوهرم هر دو سرایدار مدرسه ای بودیم که عباس آخرین سال دوره ایتدایی را در آن مدرسه می گذراند.پند روزی بود که همسرم از بیماری کمردرد رنج می برد ،به همین خاطر آنگونه که باید ،توانایی انجام کار در مدرسه را نداشت و من هم به تنهایی قادر به نظافت مدرسه و کارهای منزل نبودم.این مساله باعث شده بود تا همسرم پند بار در حضور شاگردان مورد سرزنش مدیر قرار گیرد و با این حال هر بار به کم کاری خود اعتراف و در برابر پرخاش مدیر سکوت اختیار می کرد.ما از این موصوع که نکند مدیر به خاطر ناتوانی همسرم سرایدار دیگری استخدام کند و ما را از تنها اتاق شش متری ، که تمام دارایی و اثاثیه هایمان در آن خلاصه می شد اخراج کند، سخت نگران بودیم، تا اینکه یک روز صبح ، هنگام بیدار شدن از خوا ،حیاط مدرسه و کلاسها را نظافت شده و منبع ها را پر از آب دیدم. تعجب کردم .بی درنگ قصیه را از همسرم جویا شدم.او نیز اظهار بی اطلاعی می کررد ، باورم نمی شد.با خود گفتم شاید همسرم از غفلت من استفاده کرده و صبح زود از خواب بیدار شده و پس از انجام نظافت خوابیده است.حالا هم می خواهد من از کار او آگاه نشوم.از طرف دیگر مطمئن بودم که او با آن کمردرد توانایی انجام چنین کاری را ندارد.به هر حال تلاش کردم تا او را وادار به اعتراف کنم،اما واقعیت این بود که او نظافت را انجام نداده بود. شوهرم از من خواست تا موضوع را به دقت پیگیری کنم و خود او نیز با آنکه به شدت از کمردرد رنج می برد ،تماشاگر اوضاع بود.آن روز هر چه بیشتر اندیشیدیم کمتر به نتیجه مثبت رسیدیم، به همین خاطر تا دیر وقت مراقب اوضاع بودبم تا راز این مساله را بیابیم.اما آن روز صبح تا پاسی از شب را بیدار مانده بودیم ،خوابمان بردو پس از برخاستن از خواب دوباره مدرسه را نظافت شده یافتیم.مدرسه، نما و چهره دیگری به خود گرفته بود.همه چیز خوب و حساب شده بود،به همین خاطر مدیر از شوهرم ابراز رضایت می کرد.غافل از اینکه ما از همه چیز بی خبر بودیم و به هر حال بر آن شدیم تا هر طور شده از ماجرا سردرآوریم و تمام طول روز در این فکر بودیم که فردا صبح چگونه به هنکام نظافت، آن شخص ناشناس را غافل گیر کنیم.روز بعد وقتی که هوا گرگ و میش بود،در حالیکه چشمانمان از انتظار و بی خوابی می سوخت، ناگهان با شگفتی دیدیم که یکی از شاگردان مدرسه از دیوار بالا آمد.به درون حیاط پرید و پس از برداشتن جارو و خاک انداز مشغول نظافت حیاط شد.جلوتر رفتم.خیلی آشنا ببه نظر می رسید.لباس ساده و پاکیزه ای به تن داشت و خیلی باوقار می نمود.وقتی متوجه حضور من شد، خجالت کشید.سرش را به زیر انداخت و سلام کرد.سلامش را پاسخ دادم و اسمش را پرسیدم ، گفت: عباس بابایی.در حالیکه بغض گلویم را بسته بود و گریه امانم نمی داد ، ضمن تشکر از کاری که کرده بود، از او خواستم تا دیگر این کار را تکرار نکند، چون ممکن است پدر و مادرش از این کار آکاه شوند و از اینکه فرزندشان به جای درس خواندن ، به نظافت مدرسه می پردازد ، او را سرزنش کنند.عباس در حالیکه چشمان معصومش را به زمین دوخته بود، پاسخ داد:من که به شما کمک می کنم، خدا هم در خاندن درسهایم به من کمک خواهد کرد.لبخند حاکی از حجب و آرامش بر گونه هایش نشسته بود.چشمانش را به چشمان من دوخت و ادامه داد: اگر شما به پدر و مادرم نگویید،آنها از کجا خواهند فهمید؟ما دیگر حرفی برای گفتن نداشتیم و آن روز هم مثل روزهای دیگر گذشت(اکبر،۱۳۷۸: ص ۲۰).
قطعات ادبی
امام خمینی(س): "آنان با عشق به خدای بزرگ به معشوق خویش پیوستند و ما هنوز در خم یک کوچه هم نیستیم. خداوند! این عزیزان از خود گذشته را در جوار رحمت خود بپذیرد. خداوند رحمت فرماید شهید سعید ما را".
آیت الله سید علی خامنهای، رهبر فرزانه انقلاب اسلامی: "این شهید عزیزمان، انسانی مؤمن، متقی و سربازی عاشق و فداکار بود و در طول این چند سالی که من ایشان را میشناختم، همیشه بر همین خصوصیات ثابت و پا برجا بود. او هیچ گاه به مصالح خود فکر نمی کرد و تنها مصالح سازمان و انقلاب و اسلام را مد نظر داشت. او فرمانده ای بود که با زیردستان بسیار فروتن و صمیمی بود، اما در مقابل اعمال بد و زشت، خیلی بی تاب و سخت گیر بود."
آیت الله هاشمی رفسنجانی: "سرلشکر بابایی برای انقلاب، ارتش و جنگ، سرباز فداکار و با ارزشی بود. اف ـ ۱۴ های ما که تأثیر شایانی در دفاع از کشور دارد، فعالیتش را تا حدود زیادی مرهون نظرات و پشتکار ایشان بود که ایشان خلبان اف ـ ۱۴ بود. در میان خلبان ها یکی از امتیارات با ارزش ایشان این بود که فوق العاده حزب اللهی و پرشور و وفادار بود. در عملیات آن چنان تهاجم هوایی را ترتیب می داد که با کمترین تلفات و بهترین آثار، ما در جبهه موفق بودیم. از خداوند متعال برای روح شریف ایشان و برای تمام شهدای جنگ تحمیلی و انقلاب اسلامی رحمت خاص تقاضا داریم و برای خانواده ایشان و همکاران ایشان در ارتش جمهوری اسلامی از خداوند تقاضای صبر و اجر می کنیم".