نام | رحیم جباری |
نام پدر | حسین |
نام مادر | عاتقه |
محل شهادت | کوشک |
بیوگرافی |
جباری، رحیم: سی و یکم تیر ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسین، کفشفروش بود و مادرش عاتقه نام داشت. تا پایان دوره راهنمایی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور یافت. هشتم مرداد ۱۳۶۷، در کوشک بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است. |
محل تولد | قزوین | تاریخ تولد | ۱۳۴۷/۰۴/۳۱ |
محل شهادت | کوشک | تاریخ شهادت | ۱۳۶۷/۰۵/۰۸ |
استان محل شهادت | خوزستان | شهر محل شهادت | خرمشهر |
وضعیت تاهل | مجرد | درجه نظامی | |
تحصیلات | سوم راهنمائی | رشته | - |
عملیات | سال تفحص | ||
محل کار | بنیاد تحت پوشش | ||
مزار شهید | قزوین - قزوین |
در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، رحیم جباری:
هر که حرفی ز کتاب دل ما گوش کند/ هر چه از هر که شنیدست فراموش کند
تا ابد از دو جهان بی خبر اُفتد مدهوش/ هر که یک جرعه می از ساغر ما نوش کند
الهی! راز دل را نهفتن دشوار است و گفتن دشوارتر.
خدایا! اینک بنده ای تنها از قعر ذلت ها و سیاهی ظلمت ها و انبوه غربت ها با تو سخن میگوید.
خدایا! اکنون گنهکاری دروازه ی قلبش را به رویت باز میکند و مُشت چرکین و خروار رسوایی را به امیدها بر تو ارزانی میدارد.
بارالها! حال روسیاهی از اندرون گرداب معصیت، فریاد بلندی می سازد و از اعماق زشتی ها و پلیدی ها به تو مسألت مینماید.
ای خدا! تو شاهدی که فراوانی گناهانم و کثرت عصیانم و شدت طغیانم، مرا چنان شرمنده ساخته که خویش را شایسته ی آن نمیبینم که با تو سخن گویم.
پروردگارا! تو خود گواهی که شرمسارم تا پس از این همه گناه، دوباره در خانه ات را به صدا در آورم.
خدایا! از همه چیز و همه کس شرمنده تر مَنم.
خدایا! از آفتاب، از ماه، از ستارگان، از اِنس و جن و حتی از شیطان شرمنده ترم که همه در کار خود استوارند و بدان چه برایشان آفریده شده، عمل میکنند؛ ولی این سُست عهد چه ناپایدار است... چه پیمان ها که با تو بستم و شکستم!
خدایا! شرمسارم؛ تو دستم بگیر.
خدایا! شیطان در تمام اعماق وجودم رِخنه کرده و مرا از یاد تو بازداشته است.
خدایا! آن گاه که در دریای گناهانم مینگرم، خویش را شقی ترین می یابم و از خودم مأیوس میشوم.
آخر خدایا! کدام نماز را از غافل می پذیری؛ که دل به سوی کعبه داشتن چه سودی بخشد آن کس را که دل به سوی خداوند کعبه ندارد؟... و کدام دعا را از محجوب نفس اجابت میکنی؟... چه عذابی از حجاب سخت تر؟!
گفتم که روی خوبت، از من چرا نهان است؟/ گفتا تو خود حجابی، وَرنه رُخَم عیان است!
به حق خودت از جهنم حجابم برهان و لیکن خدایا!... خدایا! اقیانوس بیکران رحمت تو مرا از نگاه به گناهانم باز میدارد و به قول مولا علی(ع)-آن غریب دیار عشق- که چه زیبا در «مناجات شعبانیه» میفرماید: «الهی! ان اَخذتنی بجرمی، اَخذتک بعفوک؛ ان اَخذتنی بذنوبی، اَخذتک بمغفرتک»
خدایا! اگر مرا به گناهان و جُرم هایم مؤاخذه کنی، تو را به عفو و مغفرتت مؤاخذه میکنم.
من نیز، خدایا! تو را به عفو و کَرَمَت میگیرم؛ به حق خودت مرا از خود مَران.
خدایا! افسوس که این چند روز به معرفت تو نگذشت و عشق تو در دل جای نگرفت؛ اما به هر حال امیدوارم که تا آخر، از دَرزدن خانه ی تو خسته نشوم و این خُسران را به خواندن بر رحمانیتت جبران کنم و فریاد خواهم زد: خدایا! من اولین بنده ی تو نیستم که عفو کنی و چه بسیار گناهکارانی را که بخشوده ای.
خدایا! چه کنم که فقیرم و تو غنی و از این درگاه کم نمیشود اگر مرا لایق عفو و رحمت بگردانی.
ای عزیز! این بارِ گناه را به کُجا بکشم و این کوس رسوایی را بر کجا زنم و این قصه که نه، غُصه را با که گویم که من یک وجود حقیر و کثیف بودم و وجودم، حضور گناه بود و هویتم، هویت عصیان... شیطان مرا به پَستی کشانده بود و در حضور تو معصیت ها میکردم؛ ولی... ولی هر چه از تو میرسید، مَحبت و لطف و کرامت بود و دریافت این بنده از تو محبت بود و از من روی برگرداندن... از تو کرامت بود و از بنده ات طغیان و چموشی.
ای خالق من! ای اقیانوس بیکران عفو و کَرَم! تو در اوج بزرگی و عظمت ملکوتیات به ضیافت ها خواندیم و من در حضیض ذلتم به تو دشمنی کردم.
آری! گویی این جمله ی «دعای افتتاح»، شرح احوال من است که: «خدایا! تو دعوتم میکنی و من روی بر میگردانم و تو محبتم می ورزی و من دشمنی میکنم.»
ای مهربان! ای عَطوف! وجود حقیرم تحمل این همه خوبی و بزرگی تو را ندارد؛ تو چقدر خوبی که مرا در عین کوچکی و پَستی -که به تو پشت کرده بودم- فراموش نساختی و در بلندای جبروتی ات به انتظار این آلوده دامان نشستی.
ای معبود من! اگر در آن حال، مشیت کروبیات بر مرگ من قرار میگرفت و ندا می آمد که رَخت دیار دگر بند و مَلک الموت از در اتاقم وارد میشد، آه!... خدایا! چه حالی بود مرا؟!
ای خدای بخشنده! مرا به بزرگی ات بپذیر و به گناهانم مَنگر و به پشیمانی قلبم نگاه کن.
معبودا! این بنده را از خویش مران و با او به فضل و رحمت خود رفتار کن که: «تحملنا به عدلک»
الهی! در این چند صباح عمر، عملی خالص و پُربار نمییابم و اکنون خود را غریقی یافته ام که امیدش به توست.
خدایا! تو مرا در دنیا کمک ها نمودی... بارالها! در آخرت و در وقت حسابِ پرونده ی اعمال، به کمک تو محتاجم؛ مرا در آن لحظات قهر مگیر.
الهی! ما همه بیچاره ایم و تنها تو چاره ای؛ ما همه هیچکاره ایم و تنها تو کاره ای؛ اینک من، بیچاره ای هستم بی پناه، با انبوهی از گناه؛ ولی با قلبی شکسته، که با دعوت خودت دیگر بار به سوی درگاهت کشیده می شوم، که: «قل یا عبادی الذین اسرفوا على أنفسهم لا تقنطوا من رحمه الله، إن الله یغفر الذنوب جمیعا، إنه هو الغفور الرحیم» (زمر/۵۳)
ای رسول ما! به آن بندگانم که بر نفس خودشان اسراف کردند بگو هرگز از رحمت خدا ناامید مباشید؛ البته خدا همه ی گناهان را خواهد بخشید و او خدایی بسیار آمرزنده و مهربان است.
خدایا! از آن لحظه که تو را شناختم، عاشقت شدم و از هنگامی که طعم محبت را چشیدم؛ دیوانه ات.
الهی! وقتی که رحمتت را عیان دیدم، شیفته ات گشتم.
یا رب! ای که چشم امیدم تنها به درگاه توست، به خویش که می پردازم جز پوچی و هیچی نمی یابم و به تو که میرسم همه چیز را میبینم؛ ای همه چیز!... ای بالاتر از همه چیز! این هیچ را به لطف خودت پذیرا باش.
مهربانا! رخصت وصل تو را میطلبم که در دل سنگ، آتش افکنده ای و شرار عشق تو را طالبم تا خویش را در پای آن بسوزانم و به سوی لقایت پروازها کنم.
خدایا! هر که آسودگی میخواهد من آتش عشق میطلبم و هر که عقل میطلبد من دیوانگی؛ دیوانه ی تواَم عزیز! دیوانه ترم کن.
خدایا! هر که دوا میخواهد، من آرزوی درد دارم؛ بگذار لذتها نصیب بندگان حقیرت شوند. هر که آرامش میخواهد، من عاشق بی تابی ام.
خدایا! تو میدانی که تاکنون چند بار در «دعای کمیل» فریاد زده ایم: «اللهم اجعل قلبی بحبک متیما»
خدایا! قلب مرا به حب و عشق خودت، بی تاب فرما.
ای خدا! سرزده بر خاک ها غلت زنم و العفو العفو گویم تا نفسم بند آید.
ای مُقلب القلوب! عشقت مرا آواره ی بیابانهای جنوب و غرب ساخته؛ یادت آرام از کَفم ربوده؛ محبتت آرامش از خاطرم برده؛ نامت قلبم را شیدای خود کرده؛ ای مُنورالنور! مرا در این حالات مُستدام دار.
ای مُحول الاحوال! در درونم غوغا به پا کرده ای؛ وجودم را آتش زده ای؛ دلم را بیقرار کرده ای؛ روحم را در طلب لقایت به پرواز کشانده ای؛ ای قدوس! این حالم را اَحسن ساز.
ای مُجیب الدعوات! هر لحظه ای به صد خیال به دنبالت میگردم و هر دم به صد مسیر به جستجویت بر میخیزم و هر شب به آرزوها به خواب میروم و هر سحر به شوق وصالت به دعا می نشینم؛ ای مهربان! دعایم را مُستجاب کن و خودت را به من بِنَما که من بی تو کالبدی بیش نیستم.
ای حبیب قلوب الصادقین! به من صداقت در ایمان و اخلاص در عمل عنایت کن و یاد خودت را در قلبم شعله ور ساز تا لحظه لحظه های زندگی ام را با آن گُلکاری کنم.
ای معطی المسئلات! به من قدرت استقرار بر خویش و پیروزی بر هوی و هوس عنایت کن و متاع بی چیز و فریبنده ی دنیا را -که مرا از تو باز میدارد- در دیده ام حقیر ساز.
ای منجی المهلکات! به آن امید رُخ بر خاک درگاهت می سایم، که رحمتی از رحمان بی انتهایت بر غضب و قهارییت پیشی گیرد و از ظلمات پوچی و تنهایی، به نور هدایت و نورانیت اجابت و حلاوت عبادت بکشاندم.
یا غیاث المستغیثین! به دادم رس؛ مرا از اضطرابها بِرَهان که همانا دلها به یاد تو آرام میگیرد.
خدایا!... خدایا! من عشق و شهادت از تو میخواهم؛ من وصال میجویم؛ من به دنبال تواَم... خدایا! کجایی؟... مرا پیش خودت بِبَر.
دوری از مهر رُخت، ای مه تابان! تا کی؟/ ریزم از دست غمت اشک، چو باران تا کی؟
نرسد دست به دامان وصالت تا چند؟/ آخر ای صبح امید! این شب هجران تا کی؟
خدایا! من شهادت میخواهم!
خدایا! من عاشق تواَم... کلمات و آثارت که اینقدر شیرین و دلنشین اند؛ پس خودت چگونه ای؟... اگر بهشت شیرین است، بهشت آفرین چگونه است؟
ای خدا! خوشا آن دم که در تو گُمَم؛ فاصله ها از میان رفته اند؛ گویی در آغوش تُواَم!... خدایا! چقدر فریاد بزنم؟ مرا از این قفس آزاد کن... من مال تُواَم؛ مرا پیش خودت بِبَر.
...و اما تو ای پدر بزرگوارم! میدانم که خیلی مشتاق بودی تا پدر شهید شوی و این مطلب را در نگاه هایت خوانده بودم و میدانم که صبرت زیاد است و در مقابل امتحانات الهی صبر خواهی کرد.
پدر عزیزم! من در این دنیا نتوانستم خوبی ها و سختی های بسیار زیادی که برایم انجام دادی جبران کنم؛ -ان شاء الله- در روز محشر با مولا حسین بن علی(ع) محشور شوی.
در دوران زندگی ام از من بدیهای فراوان دیدی، امیدوارم که حقیر را عفو نمایید تا خدا هم از من راضی شود.
در خط ولایت فقیه قدم بردارید و شُکرگزار خدا باشید.
...و شما برادران عزیزم! شما را سفارش میکنم به تقوی و دوری از گناه و فرمانبری از دستورات مبین اسلام که -الحمدلله- همگی به این امر مقید می باشید.
...و اما شما خواهرانم! شما را سفارش میکنم به صبر و حجاب و پیروی از فاطمه الزهرا (س) -الگوی همه ی زنهای جهان- و بدانید که بزرگترین زینت برای زن مسلمان، حجاب است؛ حجاب است؛ حجاب!
...و اما تو ای مادر عزیزم! با تو سخن ها دارم؛ مادر! ای کاش بودی و می دیدی جبهه -که خانه عشق یار است- چه جلالی دارد... مادر! نمی دانی چه شب های پُر خاطره ای اینجا داشتیم... مادر! بر بچه ها مکاشفاتی پیش می آمد... مادر! بچه ها شبها به دنبال مهدی (عج) میگشتند.
مادر! کاش می بودی و می دیدی، یارانم چگونه چون لاله های سرخ به خون آغشته می شدند.
مادر! کاش بودی و می دیدی، پاک ترین فرزندان این مرز و بوم، چگونه لبیک گویان به ملأ اعلی می شتابند.
مادر! ای کاش بودی و حکایت حماسه ها را به چشم خویش شاهد می گشتی.
مادر! می دانم هر لحظه که جای خالی مرا در کنار سفره ات می بینی، یاد خاطرات شیرین و گذرانده ی گذشته می افتی.
مادر! میدانم که هر وقت دوستانِ کوچه و محله ی مرا می بینی، بی اختیار یاد من هستی.
مادر! میدانم که هر وقت در مجلس عروسی قرار می گیری، احساس غمی به ژرفای آسمان بر قلبت سنگینی می کند.
مادر! میدانم هر شب که سرت را بر بالین می گذاری، یاد من می کنی.
مادر! می دانم بعضی از شبها خواب مرا می بینی که مثل همیشه از جبهه آمده ام و مرا در آغوش می گیری.
مادر! می دانم که گاه نیمه های شب زمزمه های نماز شبت با صدای گریه ی عاشقانه ات در هم می آمیزد؛ ولی مادر! زمان، زمانِ رفتن است و هنگامه ی کوچ کردن. با وجود این که می دانم که چه سختی ها و مشقت ها برایم کشیده ای -که نتوانستم جبران کنم- اما امیدوارم مرا ببخشی و شیرت را حلالم کنی.
آری، مادر! باید رفت و ارزش ما به رفتن است؛ مگر حسین(ع) و یارانش نرفتند؟ مگر دیگر ائمه ی اطهار نرفتند؟ و من به تو نمی گویم که گریه مکن؛ زیرا گریه بر شهید شرکت در حماسه ی اوست و می دانم که فرزندت را یک عمر تربیت کرده ای و دوست داشتی که دامادی اش را شاهد باشی؛ ولی مادر! مگر تو کربلا نمی خواهی؟! مگر تو همیشه در عزای حسین(ع) اشک نمی ریختی؟ پس بگذار ما برویم.
مادر! تا دستهایمان را بر حلقه های ضریح امام حسین(ع) حلقه نکنیم و عقده های دیرینه ی سینه مان را بیرون نریزیم، دست بر نخواهیم داشت. آه! چه لذتی دارد آن لحظه ی هق هق گریه هایمان که فضا را پُر خواهد ساخت.
حسین جان! می دانی به چه قیمتی به آنجا خواهیم رسید؟ کمکمان فرما؛... کمک!
آری، مادر! ما از تمام انبیا محمد (ص) را و از تمام رهبران علی(ع) را و از تمام مجاهدان حسین(ع) را و از تمام قصه ها قیام را و از تمام کتاب ها قرآن را برگزیده ایم.
وصی خودم را پدرم قرار میدهم.
از آن مقدار پولی که در بانک دارم، مقدار ۲ هزار تومان آن را جهت رَد مظالم بپردازید و ۱۵ روز برایم روزه بگیرید. «یک روز روزه بدهکارم» با بقیه ی پول هرچه صلاح دانستید، انجام دهید.۱ (۱۱۸۰۸۹۴)
حقیر؛ رحیم جباری
۵/۱۲/۶۶
خاطرات
محمد جواد قدس: من همرزم شهید جباری بودم و همسنگر ایشان ، و لحظه شهادت در کنارشان بودم ، نزدیک بیست روز بود که در خط کوشک مستقر شده بودیم ف، شرایط جنگی بدی اون روزا کشور داشت ، یه خط سوخته رو تحویل گرفته بودیم و هیچ امکاناتی نداشتیم ، فقط ایثارگری می خواست تا بتونی شرایط رو تحمل کنی ، نیروها ی گردان امام رضا همه جدید بودن و رحیم یه بسیجی با سابقه که همه دوستان صمیمیش رو در کربلای ۴ و ۵ از دست داده بود (شهید شده بودند ) خیلی بیتابی می کرد خاموش و آرام فقط بیتابی رو میشد یجورایی از نگاهش فهمید ، منتظر بود ، کاملا متفاوت شده بود و هر روز این تفاوت رو بیشتر میشد دید ، دنیارو انگار جلو جلو می دید ، نیازش به دنیا هرروز کمتر می شد ، کمتر غذا می خورد و... هر کس باهاش هم کلام میشد آرامش پیدا می کرد ، همه حس می کردیم رحیم داره میره (شهید میشه ) انگار معصومین به صورتش هو کرده بودن ، اگه لباس یا جوراب یا چفیه ای از بچه ها زمین میموند بلافاصله اونا را میشست و تمیز میکرد اون هم با عشق و ارادت و در دل شب ] خشا به سعادتش ، ترکش خمپاره ۱۲۰ هنجره اش رو درید اون که همیشه هنجره اش رو در خدمت ائمه قرارداده بود براشون مداحی میکرد گویا قرار بود دست آخر هنجره اش دلیل شهادتش بشود ، ای افسوس بر تنهایی ما.
دست نوشته ها
حبیب جان(شهید حبیب رضایی) با وجود اینکه در آنجا نیستم، ولی دلم پیش شماست و آرزو می کنم که پیش شما باشم، ولی افسوس که گیر کرده ام، ولی با همه ی این حرفها دلم آنجاست.
حبیب جان چند وقتی است که جای مجید نمود می کند و هر کجا که می روم و به هر کسی که می نگرم، تصویر مجید در خاطرم مجسم می شود. چندی است دلتنگی زیادی برایش دارم، خوب به قول معروف باید اینطوری می شد:
جدایی تا نیفتد دوست قدر دوست کی داند
شکسته استخوان داند بهای مـومیــایــی را
بله همیشه اینطور بوده که هرگاه نعمتی از دست آدم می رفت تازه می فهمید که قدرش را ندانسته و اینکه ندانسته فلان یا فلان چیز چقدر ارزش داشت و من نفهمیدم.
عبد الرحیم جباری/ ۲۸/۷/۱۳۶۶
کلام شهید رحیم جباری
Loading the player ...