روایت ششگانه‌ی عروج سید آزادگان، شهید سیدعلی اکبر ابوترابی‌فرد

۱۳۹۳/۰۳/۱۰

روایت ششگانه‌ی عروج سید آزادگان، شهید سیدعلی اکبر ابوترابی‌فرد
ما که رسیدیم، بدنشان هنوز داغ داغ بود!
• علی رغم اینکه جنازه‌ها جلوی چشممان بود، هیچکس باور نمی‌کرد که این دو عزیز را از دست داده‌ایم
• آن شب ایشان ۳ بار با مراجع در قم تماس گرفته و برای رفتن به مشهد استخاره باز کردند که هر ۳ بار هم خوب آمده بود.

حسن شکیب زاده
سید آزادگان، حضرت حجت الاسلام والمسلمین، شهید سید علی‌اکبر ابوترابی‌فرد، زاده‌ی شهر مذهبی و تاریخی قزوین یکی از فرزندان بزرگ و تاثیرگذار ایران اسلامی، در طول حیات پر برکت خویش بوده که با حضور و وجود ارزشمندش در زندان‌های رژیم بعث عراق، هدایت و مدیریت اسرای جنگ تحمیلی را بر عهده داشته است.
وظیفه‌ی خطیری که اگر او نبود و به خوبی انجام نمی‌شد شاید امروز کمتر آزاده‌ای را می‌شناختیم که از نظر روحی و جسمی، سالم به میهن اسلامی‌مان بازگشته باشد.
او اسوه و هدایتگر بزرگ آزادگانی بود که امروزه حیات خود را مدیون صبر، خویشتنداری و خردورزی او می دانند. اویی که از آسایش و آرامش خود در تمامی لحظات زندگی، گذشت تا در خدمت و هدایت نسلی باشد که امروزه با تاسی از او، پاسداران و حافظان اصلی انقلاب به شمار می آیند.
به گفته ی همه ی آنانی که او را می شناسند، سید آزادگان نه تنها در دوران اسارت، بلکه پیش از آن در جریان پیروزی انقلاب اسلامی و پس از دوران اسارت نیز در تداوم انقلاب اسلامی، نقش بسزایی داشته است.
ماجرای عروج عارفانه ی وی در جریان سفرش به مشهد مقدس را کمتر کسی شنیده و یا خوانده است که همین امر موجب گردید تا عزیزانی را که در روز سفر با وی همراه بودند را شناسایی و گفتگوهایی ترتیب داده شود که ماحصل آن را در قالب ۶ روایت مرور می کنیم:
1. صدای شیون و زاری ها به آسمان رفت
بیست و هفتم ماه صفر سال 79 بود که به قصد حضور در مراسم 28 صفر در حسینیه قزوینی‌های مشهد، از قزوین حرکت کردیم. شب را در سمنان خوابیدیم و حدود ساعت 9 صبح بیست و هشتم بود که به سمت دامغان در حال حرکت بودیم که در سمت چپ جاده، حضرت آیت الله حاج عباس آقای ابوترابی، پدر بزرگوار سید علی اکبر آقا را دیدیم که قدم می‌زدند. اول شک کردیم که ایشان باشد. حدود 200، 300 متری جلو رفته بودیم که دنده عقب گرفتیم و مطمئن شدیم که ایشان، حاج آقای ابوترابی هستند و در چند متری ایشان هم یک دستگاه پیکان سواری پژویی سفید رنگ پارک شده بود.
راننده ما (مجید آقا) دور زد و نزدیکی‌های حاج عباس آقا پارک کرد و پیاده شدیم.
پرسیدیم: حاج آقا! اینجا کنار جاده چه کار می‌کنید؟
حاج عباس آقا فرمودند: بنزین تمام کرده‌ایم و منتظریم که برایمان بنزین بیاورند؛ حاج علی اکبر آقا هم توی ماشین خوابیده‌اند.
گفتیم: حاج آقا! گالن بدهید ما برویم برایتان بنزین بیاوریم.
فرمودند: نه، 2 نفر همراه داشتیم که 4 لیتری برده‌اند تا بنزین بیاورند.
گفتیم: اجازه بدهید، ما که ماشین داریم، برویم بنزین بگیریم و برایتان بیاوریم.
فرمودند: نه، شما زحمت نکشید، بچه‌ها‌ خیلی وقت است که رفته‌اند بنزین بگیرند و احتمالاً همین حالاها می‌رسند.
ما به طرف ماشین حاج آقا رفتیم. آقا سید علی اکبر روی صندلی عقب ماشین دراز کشیده و خوابیده بودند؛ اما آنقدر خواب ایشان سبک بود که بر اثر خش خش کفش‌های ما روی سنگ‌ها و خاشاک، ایشان سریع از خواب بیدار شدند.
رفتیم جلو حال و احوالی کردیم و ایشان گفتند: من دیدم تا بچه‌ها‌ بروند و بنزین بیاورند، زمانی طول می‌کشد... گفتم اینجا دراز بکشم و چشم‌هایم را گرم کنم.
ما که از ماشین پیاده شدیم، فلاکس چایی را پایین آورده و چند تا چایی ریختیم. به حاج عباس آقا تعارف کردیم؛ اما وقتی می‌خواستم برای سید علی اکبر آقا ببرم، حاج آقا فرمودند: ایشان روزه هستند، نبرید!
گفتیم: حاج آقا! ما می‌ایستیم که با هم برویم و همسفر شویم.
ایشان هم قبول کردند و گفتند: باشد.
هفت، 8 دقیقه‌ای نگذشته بود که آن دو آزاده‌ای که رفته بودند بنزین تهیه کنند، آمدند. بنزین را توی باک ریختیم و آماده حرکت شدیم.
حاج سید عباس آقا هر وقت همراه فرزندشان سوار ماشین می‌شدند، معمولاً در کنار آسید علی اکبر آقا و جلو می‌نشستند؛ اما نمی‌دانم چطور شد که به هنگام حرکت، حاج عباس آقا عمامه و عبا را درآورده و روی صندلی عقب و دقیقاً پشت راننده،‌ یعنی آسید علی اکبر آقا نشستند و آن دو نفر دیگر یکی کنار حاج آقا و یکی هم جلو نشستند و حرکت کردیم و قرار گذاشتیم که در اولین پمپ بنزین در مسیر بایستیم و ماشین‌ها را بنزین بزنیم.
نزدیکی‌های دامغان به پمب بنزین که رسیدیم، ایستادیم و هر دو باک‌هایمان را پُر کرده و حرکت کردیم. حاج آقا از جلو راه افتادند و ما از پشت سر. به کمربندی سبزوار- نیشابور که رسیدیم و قاعدتاً با توجه به اینکه گنجایش باک هر دو ماشین یکی بود، می‌بایست دوباره بنزین می‌زدیم. ضمن اینکه آنجا سؤال کردیم و گفتند تا نیشابور پمپ بنزین دیگری وجود ندارد؛ پس حتماً باید در همان پمپ بنزین، بنزین می زدیم.
منتظر بودیم که ماشین حاج آقا با سرعت از مقابل ما گذشت و هر چی چراغ دادیم حاج آقا نایستاد و رفت؛ ‌ولی ما چراغ راهنما زده و رفتیم پمپ بنزین و گفتیم طوری حرکت کنیم که اگر حاج آقا بین راه دوباره بنزین تمام کردند، ما بتوانیم به آنها بنزین برسانیم.
پمپ بنزین خیلی خلوت بود و بنزین را زده و سریع حرکت کردیم. با سرعت هم رفتیم که به حاج آقا برسیم؛ ولی آنها را نمی‌دیدیم. البته دو طرف جاده را هم مرتب نگاه می‌کردیم؛ چرا که احتمال می‌دادیم ماشین ایشان دوباره بنزین تمام کرده و کنار جاده منتظر ما باشند.
حدود 50 کیلومتری رفتیم که از دور نمای یک پمپ بنزین را دیدیم و به مجید آقا گفتم سرعت را کم کن که حاج آقا حتماً باید اینجا و در حال بنزین زدن باشد. به نزدیکی‌های پمپ بنزین که رسیدیم دیدیم پمپ بنزین تازه تأسیس است و هنوز دستگاه نازل را نصب نکرده‌اند. از کنار ساختمان پمپ بنزین که گذشتیم، دیدیم سمت چپ جاده تصادف شده و یک خودرو واژگون شده و کنار جاده افتاده است. به مجید آقا گفتم: احتمالاً حاج آقا رفته و از ما جلوتر است، حالا که عقب هستیم بایستیم و به تصادفی‌ها کمک کنیم. شاید نیازمند کمک ما باشند. مجید آقا دنده عقب گرفت و ایستادیم. ‌چشم‌مان به یک پیکان افتاد که مچاله شده بود و هیچ چیز معلوم نبود و اصلاً هم در این شرایط ذهن ما به این سمت نمی‌رفت که آن ماشین، ماشین حاج آقا باشد.
2 تا 3 ماشینی هم ایستاده بودند که آنها هم تازه رسیده بودند و نمی‌دانستند که چه کار کنند.
پمپ بنزین سمت چپ جاده بود و تصادف سمت راست اتفاق افتاده بود و یک تریلی هم وسط جاده بود. ماشینی هم که تصادف کرده بود افتاده بود توی بیابان. ما تصادف را رد کردیم و همه‌اش به دنبال ماشین حاج آقا بودیم که ایستادیم و به عقب برگشتیم. در آینه دیدم که چرخ ماشین که تصادف کرده است هنوز می‌چرخد. زدیم کنار و پیاده شدیم. دیدیم بله، ماشین حاج آقاست!
به ماشین که رسیدیم زدیم به سرمان و بلافاصله رفتیم بالای سر آسید علی اکبر آقا که هنوز پشت فرمان بودند. پاهایشان گیرکرده بود توی ماشین و نیم تنه‌ی ایشان افتاده بود بیرون از ماشین و در ماشین هم از جا کنده شده بود. بلافاصله من نبض ایشان را گرفتم. بدنشان هنوز داغ داغ بود؛ اما اصلاً نبض‌شان نمی‌زد و انگار ساعت‌هاست که نفس نمی‌کشند.
به دنبال آسید عباس آقا گشتیم. دیدیم ایشان پرت شده و با فاصله زیادی از ماشین افتاده بودند و ایشان هم تمام کرده بودند که عبایشان را رویشان کشیدیم و دوباره برگشتیم سراغ ماشین.
در همین فاصله افرادی به کمک آمده و آن دو نفر همراه حاج آقا را که شدیداً زخمی شده بودند، از ماشین پیاده کرده و گذاشتند کنار جاده.
ما دیدیم که حاج آقا و سیدعلی اکبر آقا به شهادت رسیده‌اند و کاری از دست ما بر نمی‌آمد؛ لذا «سید جواد آبفروش» را گذاشتیم بالای سر جنازه‌ها‌ و ما هم آن دو مجروح را سوار کرده و تصمیم گرفتیم که سریعاً آنها را به نیشابور برسانیم.
حرکت که کردیم گوشی‌ها آنتن نمی‌داد. مقداری که جلو رفتیم از جیب یکی از مجروحان (آقای دهقان) دفترچه‌شان را در آورده و در داخل آن شماره‌ی ستاد آزادگان را پیدا کردیم و تماس گرفتیم و ماجرای رحلت حاج آقا را برایشان گفتیم.
آنها اصلاً باور نمی‌کردند و فکر می‌کردند ما داریم شوخی می‌کنیم و یا دروغ می‌گوییم. وقتی دیدیم باور نمی‌کنند شماره‌مان را دادیم و گفتیم تماس بگیرید.
از طرفی روز 28 صفر و حدود 2 هزار نفر از قزوینی‌ها که به مشهد رفته بودند، توی حسینیه‌ی قزوینی‌های مشهد منتظر حاج آقای ابوترابی بودند که برای نماز و سخنرانی به آنجا بروند؛ لذا به حسینیه‌ی قزوینی‌ها هم زنگ زدیم که به آنها هم خبر بدهیم. در همین حال از ستاد آزادگان، دفتر مقام معظم رهبری و خیلی جاهای دیگر با ما تماس گرفته و از وضع حاج آقا و حادثه می‌پرسیدند. همه هم نگران بودند.
به نیشابور که رسیدیم بلافاصله دو مجروح همراه حاج آقا را به بیمارستان رساندیم که همزمان بچه‌ها‌ی ستاد آزادگان نیشابور هم به بیمارستان رسیدند و به کمک ما آمدند؛‌ البته ستاد آزادگان تهران به آنها خبرداده بودند که به بیمارستان بیایند و در صورت صحت موضوع، مراتب را به آنها اطلاع دهند.
چند ساعتی گذشت که جنازه‌ها‌ را با آمبولانس به سردخانه‌ی نیشابور آوردند و با توجه به اینکه قزوینی‌های مستقر در مشهد موضوع را با خبر شده بودند، سیل جمعیت بود که به نیشابور سرازیر شده و در آنجا عاشورایی بر پا شده بود که هیچگونه نمی‌توان آن را تشریح کرد.
آنجا همه گریه می‌کردند و به سر خود می‌زدند. صدای شیون و زاری به آسمان بلند بود. جالب است که هیچکس با هیچکس حرف نمی‌زد. یعنی هنوز هم علی رغم اینکه جنازه‌ها‌ جلوی چشمان‌مان بود، هیچکس نمی‌خواست باور کند که این دو عزیز را از دست داده‌ایم.
وقتی به سردخانه رسیدیم، اصلاً باور نمی‌کردیم این جنازه‌ها‌ متعلق به حاج آقای ابوترابی و پدر بزرگوارشان باشد. زبانمان بند آمده بود و توان صحبت کردن با هم را هم نداشتیم و فقط مثل آدمهای دیوانه و لال به همدیگر نگاه می‌کردیم و به خودمان جرأت نمی‌دادیم که باور کنیم، این جنازه‌ها‌ مربوط به ایشان هستند.
باد شدیدی می‌وزید و محاسن حاج آقا را تکان می‌داد. صحنه‌ی عجیبی بود. مانده بودیم چه کار کنیم. گاهی به سراغ حاج عباس آقا می‌رفتیم و دوباره دیوانه‌وار به سمت ماشین می‌رفتیم و دست به آسیدعلی اکبر آقا می‌زدیم و دوباره همین کار را تکرار می‌کردیم.
به ماشین که نگاه کردیم، مطمئن شدیم که به هنگام تصادف، قطره‌ای بنزین در باک ماشین حاج آقا نبوده است؛ چون آن تصادفی که ما دیدیم، اگر ماشین بنزین داشت، منفجر شده و همه‌ی سرنشینان آن از بین می‌رفتند.
مجید شالباف و محمد داودی
2. آن شب ایشان سه بار استخاره باز کردند!
به خاطر ناراحتی اعصاب که داشتم، تهران رفته بودم. ‌دکتر معاینه‌ام کرد و نسخه‌ای داد که باید حدود 60 عدد قرص می‌گرفتم. خیلی جاها گشتم و داروخانه‌ها‌ی زیادی هم رفتم؛ اما قرصی را که می‌خواستم نداشتند. تصمیم گرفتم اگر پیدا نکردم، بروم مشهد و آنجا تهیه کنم. شنیده بودم که این قرص‌ها در مشهد پیدا می‌شود.
قبل از اینکه تصمیم بگیرم با چه وسیله‌ای و چطور به مشهد بروم و چون بیکار هم بودم، گفتم یک سر بروم در محل هیأت آزادگان. خودم را آنجا رساندم و تعدادی از بچه‌ها‌ی آزاده را دیدم؛ حال و احوالی کردیم. داشتم خداحافظی می‌کردم که بروم یکی از آزادگان گفت: حاج آقای ابوترابی تماس گرفته‌اند که دارند می‌آیند اینجا، نرو ایشان را ببین و بعد برو.
این را که گفتند، پاهایم سست شد. یک ساعتی صبر کردم تا حاج آقا آمدند. انگار دنیا را به من داده بودند و تمام دردهایم را یک آن فراموش کردم.
آسید علی مرا در آغوش گرفت و حال و احوالم را پرسید و اینکه تهران چه کار می‌کنی؟ ظهر بود. ناهار را آنجا خوردیم و آماده رفتن شدم که حاج آقا گفتند، حالا باش من با تو کار دارم. این صحنه سه بار تکرار شد. دفعه‌ی چهارم حاج آقا فرمودند: من دارم می‌روم مرکز پژوهش‌های آموزش و پرورش، آنجا جلسه‌ای است تو هم بیا با هم برویم، من هم که کاملاً رام اخلاق و رفتار و معنویت حاج آقا شده بودم، بحث قرص و اعصاب و رفتنم به مشهد از یادم رفته و همراه ایشان رفتم. غروب بود که جلسه ایشان تمام شد و از آن مرکز خارج شدیم.
حاج آقا فرمودند: آقاجون! می‌بخشید که تعارف نمی‌کنم برویم منزل ما؛ چون من مسافر هستم.
حاج آقا این مطلب را که گفت، 10 دقیقه‌ای سکوت کرد و دوباره گفت: من می‌خواهم بروم مشهد. این را که گفتند برق شادی در وجودم روشن شد، گفتم: اتفاقاً من هم می‌خواهم بروم مشهد تا شاید بتوانم این قرص‌ها را پیدا کنم و بعد پرسیدم: حاج آقا با چه کسی می‌خواهید مشهد بروید؟
گفتند: با ابوی می‌روم و یکی از دانشجویان که قرار است در بجنورد در جمعی سخنرانی کنیم.
من از آنجایی که می‌دانستم ابوی حاج آقا معمولاً وقتی مسافرت با ایشان باشند روی صندلی عقب ماشین دراز می‌کشند و می‌خوابند، لذا علی رغم میل باطنی‌ام گفتم: نه حاج آقا، من مزاحم شما نمی شوم. اما حاج آقا اصرار زیادی کرده و خواستند که من حتماً همراه ایشان بروم و من هم قبول کردم، ضمن اینکه از ته دل آنقدر خوشحال بودم که وصف نانشدنی بود.
بعد از نماز مغرب و عشا رفتیم مسجد امام حسین  و شب 28 صفر بود که حاج آقای صدیقی سخنرانی داشتند. پای منبر ایشان نشستیم و شام را هم همانجا خوردیم. منتظر آقای فرجی بودیم که بیایند. حاج آقا چند بار هم تماس گرفتند اما موفق نشدند او را پیدا کنند، حرکت کردیم به سمت خانه‌ی ایشان.
من به یاد دارم که حاج آقا هر کاری که می‌خواستند انجام بدهند، استخاره باز می‌کردند. آن شب ایشان سه بار با مراجع در قم تماس گرفته و برای رفتن به مشهد استخاره باز کردند که هر سه بار هم گفته بودند خوب است و کاری را که می‌خواهید انجام دهید. ایشان حتی یک بار هم خودشان با تسبیح استخاره باز کردند که خوب آمد.
ساعت یک نصف شب بود که آقای فرجی را جلوی منزلشان سوار کرده و رفتیم منزل ابوی حاج آقا. ایشان را هم سوار کرده و حرکت کردیم. ساعت دقایقی از یک گذشته بود که افتادیم توی جاده. من دیدم هر 2، 3 کیلومتری سرعت ماشین گرفته می‌شود و دوباره سرعت می‌گیرد، علت را از حاج آقا پرسیدم، ایشان فرمودند: جلوبندی ماشین خراب بوده، جدیداً داده‌ام درست کرده‌اند و مشکل از آنجاست.
با همین وضعیت حرکت کردیم. اذان صبح بود که رسیدیم دامغان.‌ نماز صبح را خواندیم و حاج آقا هم طبق معمول،‌10 تا 15 دقیقه‌ای توی سجده بودند، سپس یک ساعتی خوابیدند و خستگی گرفته و سپس حرکت کردیم.
حدود 20 دقیقه‌ای از دامغان گذشته بودیم که ماشین حاج آقا بنزین تمام کرد، ناگفته نماند که طی مسیری که در خدمت حاج آقا بودیم، من نگرانی خاصی را در چهره حاج آقا می‌دیدم که با همیشه ایشان متفاوت بود.
ماشین که بنزین تمام کرد، حاج آقا کنار جاده با فاصله از جاده ماشین را نگه داشتند و من و آقای فرجی از ماشین پیاده شدیم و هر کدام یک گالن 4 لیتری به دست گرفتیم و در 2 طرف جاده ایستادیم، ولی هر چه دست بلند کردیم هیچ ماشینی نایستاد تا به ما بنزین بدهد.
سرانجام آقای فرجی سوار یک ماشین شد و به سمت دامغان رفت برای گرفتن بنزین. هوا هنوز تاریک بود و من با حاج سید عباس آقا یک ساعتی را قدم زده و صحبت می‌کردیم در حالی که آسید علی اکبر آقا داخل ماشین خواب بودند.
ما در حال قدم زدن بودیم که دیدم یک ماشین پژو با سرعت زیادی از کنار ما گذشت، دویست متری جلو رفتند و سپس عقب، عقب آمده و نزد ما توقف کردند که از آشنایان حاج آقا بودند و با ایشان حال و احوال کردند.
چند دقیقه‌ای نگذشته بود که آقای فرجی هم با گالن بنزین رسیدند و بنزین را ریختیم توی ماشین و حرکت کردیم. حدود 50 کیلومتر که رفتیم به یک پمپ بنزین رسیدیم که حاج آقا باک بنزین ماشین را پُر کردند و من رفتم عقب ماشین و پهلوی ابوی حاج آقا نشستم و آقای فرجی رفت جلوی ماشین و پیش حاج آقای ابوترابی نشست که اگر ایشان خسته شدند، رانندگی کنند.
ماشین که از پمپ بنزین خارج شد من خوابم بٌرد. چیزی متوجه نشدم تا اینکه احساس کردم ضربه‌ای به سرم وارد شد و بی‌هوش شدم. دو دقیقه‌ای بی‌هوش بودم که چشمهایم را باز کردم و دیدم تعدادی افراد دور ماشین ما جمع هستند و مرا نشان داده و می‌گویند: ضربه مغزی شده است. خلاصه اطراف را که نگاه کردم دیدم، ‌ابوی حاج آقا بیرون ماشین افتاده، آسید علی اکبر آقا هم پشت ماشین هستند و فرمان روی سینه‌ی ایشان فشار می‌آورد و آقای فرجی هم سخت زخمی هستند.
داشتم توی ذهن خود به مرگ و آینده و این جور چیزها فکر می‌کردم که بچه‌ها‌یی را که با آن ماشین پژو دیده بودم، رسیدند و وقتی آسید علی اکبر را دیدند زدند بر سرشان.
کم کم مردم هم جمع شدند. حاج آقا و ابوی ایشان به رحمت ایزدی پیوسته بودند و ما دو نفر هم که زخمی شده بودیم، دوستان حاج آقا را به بیمارستان نیشابور رساندند.
من در بین راه چند بار بیهوش شدم وقتی به هوش آمدم با موبایل با آقای ثقفی در دفتر آزادگان تهران تماس گرفته و موضوع را گفتم. آنها اصلا باور نمی‌کردند، شماره تلفن مرا گرفتند و چند دقیقه بعد به من زنگ زدند تا نسبت به موضوع مطمئن شوند.
دهقان
3. خداحافظی آخر!
حدود 10 روز قبل از واقعه‌ی تصادف حاج آقا، به شوخی گفتم: حاج آقا با توجه به این که من مدیر نمونه کشوری شده‌ام، شما نمی‌خواهید جایزه مرا بدهید؟
گفت: جایزه شما چیست؟
گفتم: وزیر دعوت‌نامه داده‌اند که مدیران نمونه به همراه ایشان به سفر مشهد مقدس بروند اما من نپذیرفتم، حال هر چی شما صلاح می‌دانید.
حاج آقا گفتند: مشهد شما با همه‌ی مخارجش پای ما.
گفتم: کی؟
گفتند: همین روزها.
گفتم: پس من آماده شوم؟
گفتند: بله آماده شوید، حتماً می‌رویم.
چند روزی به سفر ایشان مانده بود به من گفتند: شما قزوین باشید، من وقت سفر شد به شما زنگ می‌زنم که بیایید.
من چندین شماره تلفن به ایشان دادم که اگر یکی از تلفن‌ها مشکل داشت، حاج آقا با تلفن‌های بعدی تماس بگیرند و اطلاع بدهند.
گفتند: من 4 ساعت قبل از حرکت زنگ می‌زنم.
من هم آمدم قزوین و چند روزی گذشت دیدم از حاج آقا خبری نشد. به منزل ایشان زنگ زدم، همسرشان گفتند: من خبر ندارم کی حرکت می‌کنند.
آن روز قبل از نماز صبح در خواب دیدم که حاج آقا در حالی که خیلی عجله رفتن دارند سندی را به من داده و خداحافظی کردند.
گفتم: کجا؟
گفتند: آقاجون! خداحافظ... و بلافاصله رفتند.
از خواب بیدار شدم. حال عجیبی داشتم. هیچ وقت این طوری نبودم. سالها بود که شبانه‌روز در کنار ایشان بودم، اما هیچ گاه چنین حسی نداشتم. از طرفی در طول این سال ها اصلاً سابقه نداشت که حاج آقا برای قراری مرا سرکار بگذارند، اما آن روز حاج آقا مرا جا گذاشته و رفته بود.
به نظر من اگر در ایران، 5 راننده داشتیم که رانندگی‌شان یک بود، یکی از آن‌ها حاج آقا بودند؛ اما نمی‌دانم چه طور شد که ایشان در حال رانندگی رفتند؟
اکبر رحیمی
4. من مسافر دارم
صبح روز 28 ماه صفر سال 79 بود. ما در تهران زندگی می‌کردیم. تمام وسایل‌هایمان را جمع کرده بودیم و می‌خواستیم به یک منزل دیگر اسباب‌کشی کنیم که با ما تماس گرفتند که برویم قزوین. نزدیک ظهر بود به منزل دخترم، محترم سادات رسیدیم. دیدم حاج محمد آقا و نوه‌ام مهدی آقا هم آمده‌اند قزوین. با خودم گفتم: حتماً یک خبری شده؟ مهدی آقا توی حال خودش نبود و گریه می‌کرد. به او گفتم: من مسافر دارم، چرا این طوری می‌کنید؟ حالم بد شد. سرم گیج می‌رفت؛ ولی هیچ کس چیزی به من نمی‌گفت تا اینکه رفتم آشپزخانه و دیدم حاج محمد آقا گریه می‌کنند و می‌گویند: خدا را شُکر... خودت بهترین راه را برای ما مشخص کردی... که من تازه متوجه شدم چه خبر است.
محبوبه سادات علوی قزوینی؛ مادر
5. سفر آخر!
یادم هست که هر وقت آسید علی اکبر می‌خواستند به مشهد بروند خیلی به ما تعارف می‌کردند که همراه آنها برویم.
قبل از سفر آخر به همراه آقاجون به منزل ما آمدند تا خداحافظی کنند. 28 صفر سال قبلش که به مشهد می‌رفتند منزل ما آمدند و گفتند: ماشین جا دارد، شما هم بیایید برویم. ما هم به همراه آنها رفتیم، اما آن روز به خاطر اینکه ماشین شان جا نداشت، اصلاً تعارف هم نکردند و چیزی نگفتند و به همراه آقاجون رفتند. انگار که منتظر حادثه‌ای بودند و می‌دانستند که این رفت، برگشت ندارد.
احترام سادات ابوترابی؛ خواهر
6. یاسر گریه کرد!
پسرم برای ادامه تحصیل در دانشگاه آزاد تهران پذیرفته شده بود، ولی به دلیل جو غیراخلاقی که دانشگاه داشت، علاقه‌ای به حضور در آن دانشگاه نداشت و من هم مدت‌ها بود که به افراد مختلف مراجعه کردم تا پسرم را به قزوین منتقل کنم که نَشد.
سرانجام به فکرم رسید که موضوع را با آسیدعلی اکبر آقا مطرح کنم. رفتم تهران، مسجد امام حسین . بعد از نماز جماعت، موضوع را به حاج آقا گفتم و ایشان هم گفتند: چرا از اول نیامدی پیش خودم، شما بروید و من هم چهارشنبه به شما زنگ می‌زنم.
روز دوشنبه بود که به منزل حاج آقا زنگ زدم تا موضوع را یادآوری کنم.
گوشی را پسر حاج آقا، یاسر برداشت، سراغ حاج آقا را که گرفتم، گریه کرد.
پرسیدم: چرا گریه می کُنی؟
گفت: ما بی‌پدر شدیم!
مهدی بابایی
*نقل از کتاب ستاره شب، اثر حسن شکیب زاده