دلم میخواست نروی، اما پشیمان شدم. میترسم روز قیامت شرمنده فاطمه زهرا شوم! |
۱۳۹۲/۰۱/۰۳ |
به یاد شهیدان علیاکبر و مجتبی اسداللهی
دلم میخواست نروی، اما پشیمان شدم. میترسم روز قیامت شرمنده فاطمه زهرا شوم!
* ای کاش من هزار تا پسر داشتم، همه شهید میشدند ولی یک مو از سر این نیرو هواییها کم نمیشد
ـ حاجی ملّا اومد.
اسب سر کج کرد و از خاکی کوچه تو آمد. چرخهای گاری، لقلقکنان، رو سنگهای زبانهزده از خاک یکهوا بلند میشدند و دوباره میدویدند.
حاجی افسار اسب را کشید و گاری ایستاد. اول خودش پایین آمد و پشت سرش بچهها، یکی یکی پایین پریدند. حاجی هیچ وقت نمیگذاشت بچهها، چندتایی، روی اسب بنشینند؛ برای همین با گاری اینور و آنورشان میبرد.
همسایهها، آنهایی که تو کوچه بودند، به پای ملا بلند شدند. او هم جواب سلامشان را با خوشرویی داد و رفت داخل.
تا بنشیند و لبی با چایی تر کند، اتاق پر شده بود از بچههای روستا. نشسته بودند منظم، پشت رحلها و قرآنها جلویشان باز. حاجی وارد اتاق شد. روی تشکچه، بالای اتاق نشست. بچهها هم به پایش بلند شدند و دوباره نشستند.
رسول نگاهی به چشمان ملا کرد و با اشارهی او شروع کرد به خواندن. اولین آیه، از اول صفحه. یک خطش تمام نشده بود که ملا اخم کرد. نیمههای خط دوم، دست دراز کرد و با چوب نازکی که جلوی تشکش گذاشته بود، آرام به او زد. رسول کمی خودش را عقب کشید و به خواندنش ادامه داد.
رسول بارها از پدربزرگش چوب خورده بود. حتی مجتبی و علیاکبر که تنها پسرهای ملا بودند هم از او چوب خورده بودند. رسول تمام حواسش را جمع کرد تو چند کلمهای که از خط دوم باقی مانده بود. تو دلش خدا خدا میکرد که دیگر غلط نداشته باشد.
حاجی از پدرش قرآن خواندن را یاد گرفته بود، او و عموهایش هم از پدرشان. وقتی پدرش مرد، او 25 سالش بود.
پدر، خودش برای او زن انتخاب کرده بود؛ یکی از دخترهای کم سن و سال محل که دوازده سال بیشتر نداشت. ابراهیم هم سنی نداشت؛ همهاش هجده سالش بود. خرجشان از کار روی زمین کشاورزی درمیآمد. زمین مال خودشان بود؛ محصولش هم جو و گندم.
اوایل ازدواج، با پدر خانم و دوتای دیگر رفته بود کربلا. پنجاهوهفت روز تو عراق مانده بودند. بعد از کربلا میخواستند بروند سامرا. هیچ رانندهای راضی نمیشده ببردشان. تا سامرا بردنش حرفی نبوده، میگفتند: «شب نمیمانیم. بعدازظهر باید برگردید.»
عاقبت رانندهی مینیبوسی را راضی میکنند ببردشان؛ به شرط آن که بنشینند روی تاق. ابراهیم و جوان همراهشان مینشینند دو طرف، دو تای دیگر وسط. اینطوری تو دستاندازها و پیچها مراقب آن دو بودند که نیفتند.
دخترها یکی یکی به دنیا میآیند تا اردیبهشت سال 42 که علیاکبر به دنیا میآید، سه سال بعد هم مجتبی. اسم پسر کوچک را برای این مجتبی میگذارند که روز تولد امام حسن به دنیا آمده بوده.
رسول خواهرزادهی علیاکبر و مجتبی است. از یکیشان کوچکتر است و از آن یکی بزرگتر. شیطنت داییها و خواهرزاده که گل میکند، کار به قایمباشکبازی تو طویله، پشت گوسفندها میرسد. گاهی هم ریسه رفتن ریز ریز یکی، از چوب خوردن آن یکی؛ سر کلاس ملا.
پسرها تو اتاق پدر، عکسی را دیدهاند که پدر خیلی به او علاقه نشان میدهد. عکس یک عالم سید است که لبخند شیرینی دارد. پسرها هم بدون اینکه بدانند چرا، دوستش دارند. گاهی میروند و دزدکی نگاهش میکنند.
پسرها که کمی بزرگتر میشوند، میروند سر زمین کمک پدرشان. درسشان را هم تا پنجم ابتدایی بیشتر نمیخوانند.
تظاهرات و راهپیمایی یکی یکی در شهرها پا میگیرد. حاجی هم با خانوادهاش میروند راهپیمایی. گاهی تو همان دولتآباد، گاهی با ماشین میروند قزوین.
جنگ که شروع میشود، حاجی دوست دارد پسرهای او هم بروند جبهه. دوست دارد این را بهشان بفهماند.
مجتبی نشسته جلوی تلویزیون. چشم از صفحه برنمیدارد. دارد جبهه را نشان میدهد. پدر هم نشسته، همانطور نگاهش میکند.
یک دفعه مجتبی ذوق میکند.
ـ آخ جان! چی میشه اونجا پرپر بزنم.
بعد برمیگردد و به پدر نگاه میکند.
پدر هم جواب نگاهش را میدهد.
ـ لیاقت میخواد!
حرفش را زده بود و پسرها خوب حرفش را خوانده بودند.
سال 1361 است. جفت پسرها جبههاند. علیاکبر سربازیاش است و مجتبی داوطلب رفته است.
حاج خانم نفسش به نفس مجتبی بند است؛ پسر کوچکش است، طور دیگری دوستش دارد. شده بود سرشان را رو یک بالش گذاشته بودند؛ یک سرش مجتبی، سر دیگرش مادر.
وقت رفتن مجتبی، طلاهایش را درآورده بود گذاشته بود وسط اتاق. گفته بود: «اینها را ببرید بدهید غرامت، مجتبی را بردارید بیاورید.»
امیر، یکی از نوههایش، را فرستاد پی مجتبی. مجتبی رفته بود نماز جمعه. امیر هرچه گشته بود، پیدایش نکرده بود. آنقدر رفته بود داخل و آمده بود که دیگر بیاختیار خودش، خودش را جلوی بچههای بازرسی، دست میکشیده، میگشته. تا اینکه پوتینهای مجتبی را از رو ظاهرش میشناسد. برمیداردشان و کناری میایستد تا مجتبی بیاید. به او میگوید که مادر چه گفته است و میآوردش خانه.
چشم مادر که به مجتبی میافتد بغضش میترکد.
ـ دلم میخواست نروی، اما پشیمان شدم. میترسم روز قیامت شرمنده فاطمه زهرا شوم. برو در پناه خدا.
مجتبی را راهی میکند برود. دل نگرانیاش فقط برای او نیست؛ علی اکبر، رسول و امیر، غلامحسین پسر برادر حاج آقا هم هست. از خدا میخواهد اسیر نشوند، معلول هم نشوند؛ فقط شهید شوند.
هر روز خبر شهادت یکی از جوانهای دولتآباد را میآورند. اهالی جمع میشوند و میروند برای تشییع جنازه، قزوین. همانجا هم دفنشان میکنند. بارها شده است حاجی برای تشییع جنازهی کسی رفته است که روزی خودش قرآن خواندن را یادش داده.
به خودش میآید و میبیند ایستاده بالای سر مجتبی. پسرش خوابیده تو تابوت با تنی خونی و صورتی که روی لبهایش چند شن ریز از خاک شلمچه جا مانده. لبخند میزند و حظ میبرد. دوست دارد ببوسدش. همهی عطش درونش را جمع میکند و میگوید: «مرحبا!»
نشستهاند دور کرسی. حاجی دارد آرام و زیر لب قرآن میخواند. حاج خانم همانطور بیصدا نشسته. حاجی سرش را به قرآن نزدیکتر میکند، ناگهان چیزی از تصویر مات گوشهی چشمش بیرون میرود. حاج خانم افتاده است بیحال. هرچه صدایش میکند جواب نمیدهد؛ حاج خانم تمام کرده است.
یاد حرفهای او بعد از شهادت مجتبی میافتد.
ـ نذرم قبول شد. نذر کرده بودم اسیر نشود، شهید شود.
حاج آقا یقین دارد که همسرش افتخار میکرد چنین سعادتی نصیبش شده. کمی مکث میکند تا واژهای برای این سعادت پیدا کند. پیدا میکند؛ «فیض عظمی».
با خودش میگوید: «او افتخار میکرد این فیض عظمی نصیبش شده، اما دوری مجتبی را تاب نیاورد.»
علیاکبر، دخترهایش را آورده پدربزرگشان را ببینند. سومین بچهاش هم در راه است؛ همسرش پا به ماه است. همه میگویند: «کاش بعد دوتا دختر، این یکی پسر شود.»
اما علیاکبر چیزی نمیگوید. همسرش هم در این خوف و رجاست که نظر او را بداند. حاجی پسرش را خوب میشناسد. میداند که همین که بچهاش سالم باشد، برایش کافی است. همین هم میشود. نوزاد که به دنیا میآید، خبر میآورند این یکی هم دختر است. علیاکبر میگوید: «خدا را شکر میکنم که دختر است ولی سالم است.»
به همسرش میسپارد که «دخترهایم را نمازخوان بار بیاور.»
علیاکبر میرود جبهه. وقتهایی هم که هست تو کارخانه شیشه کار میکند. ماه محرم که میشود، سعی میکند بیاید و تو تعزیه باشد. نقش علیاکبر را همیشه میدهند به او؛ زیباست و خوش قد و بالا، نقش علیاکبر را هم خوب میگوید.
حاجی نگاه تنها پسرش میکند؛ لباس سفید تن کرده و شال سبزی بسته کمرش. از اینکه علیاکبرش اینقدر زیباست، کیف میکند. فقط چهرهاش نیست؛ گرمایی از درونش، پدر را سر ولع آورده که قربان صدقهاش برود.
علیاکبر نشسته با آب و تاب دارد تعریف میکند: «عبدالله جهانبخش میگفت: سیزده سالم که بود، سفیدکار بودم. تو تهران کار میکردم. یک بار دوتا از دوستانم گفتند: بیا بریم ناهار چلوکبابی.
اون موقع مزد من 65 ریال بود. به عمرم هم اسم چلوکباب نشنیده بودم. هرچی گفتم پول من کم است، گفتند: نه، میرسد، نگران نباش.
رفتیم نشستیم تو چلوکبابی. هی این پا و اون پا کردم چلوکباب را بیاورند که ببینم چه رنگی است! یک بشقاب آوردند پر برنج، زیرش هم گوشت. یک بستهی شیکی هم گذاشته بودند رو برنج. کلی گذشته بود و من همانطور آن بسته را نگاه میکردم. بالا و پایینش کردم، دیدم دارد ازش روغن میچکد. دستهای من هم که زبر بود، برداشتم مالیدم دستم.
دوستانم فقط به من میخندیدند. بعد فهمیدم کره بوده. همان نصفهاش را که مانده بود، مثل آنها مالیدم رو برنج و شروع کردم به خوردن. زیرچشمی هم نگاهشان میکردم؛ ببینم چه جوری میخورند. به هر مصیبتی بود، غذا را خوردیم. بلند که شدیم بیاییم، گفتند این را هم باید بخوری. بغل بشقابم یک شیشه بود که توش یک چیز نارنجیرنگ بود. فکر کردم آبجویی، چیزی است. گفتم نمیخورم. گفتند: نمیشود باید بخوری.
آن را هم به هر مصیبتی بود خوردم. بعداً فهمیدم کانادا درای بوده.»
علیاکبر باز بیتاب رفتن است، اما این بار نمیگذارند. امیر هم شهید شده است، میگویند: «برای خانوادهی شما بس است. پدرت تاب دیدن یک داغ دیگر را ندارد.»
و او میداند که پدر تحمل دارد.
ساکش را که برمیدارد تا راه بیافتد، دختر بزرگش دنبالش گریه میکند. میگوید: «نمیگذارم بروی.»
علیاکبر میگوید: «تو بگذار من بروم، میخواهم بروم برایت کیک و پفک بخرم.»
او هم فقط به همین بهانه، میگذارد او برود. علیاکبر رفت از قم اعزام شد؛ نمیخواست بار دیگر بشنود که برای خانوادهی او بس است.
روزهای آخر خواهرش هم پاپیاش شده بود که نگذارد برود. او هم گفته بود: «علیاکبرها باید بروند!»
اسفندماه سال 1363، عملیات بدر بود. دسته دسته شهید بود که میآوردند. حاجی رفته بود برای مراسمی، دیده بود عکس علیاکبر را هم زدهاند آنجا.
باز به خودش آمد و دید ایستاده بالای سر علیاکبر. تو جزیرهی مجنون شهید شده بود. ترکش خورده بود به صورتش. این بار هم با حظ جان گفت: «مرحبا!»
سه سال بعد، تو تشییع شهید عباس بابایی گفته بود: «ای کاش من هزار تا پسر داشتم، همه شهید میشدند ولی یک مو از سر این نیرو هواییها کم نمیشد.»
خورشید دارد کمکم طلوع میکند و رو زمینهای طلایی گندم پهن میشود.
حاجی ابراهیم تو جا پهلو به پهلو میشود. سر برمیگرداند و نگاهش میماند رو نقطهای رو دیوار. کمی نگاه نگاه که میکند، تنش پر میشود از اشتیاق. لبانش از خنده باز میشود و لطافتی شیرین به درونش میدود؛ حظ میکند.
تا داخل حیاط وضو بگیرد و برگردد، یکی از همسایهها در میزند و داخل اتاق منتظرش میماند. بچهاش را آورده او برایش دعا بنویسد؛ دعا برای چشم زخم. میآید داخل اتاق و رو تشکچهی بالای اتاق مینشیند. با خط خوش دعایی برایش مینویسد و میدهد دستش.
ـ خوب میشود انشاالله.
زن دلش گرم میشود از این دعا و رنگی به صورت رنگپریدهاش مینشیند.
نان و چاییای میخورد و قبایش را به تن میکند تا برای کاری برود بیرون. نگاهش که میکنی، میبینی سالهاست همانطوری دیدیاش؛ نگاهی نافذ، محاسنی بلند و آراسته و قبایی که مدام به تن دارد. شاید تنها چیزی که در او تغییر کرده است، گرد کهولت است که بر چهرهاش نشسته. سن شناسنامهایش 1299 است، اما سن واقعیاش بیش از اینهاست.
پا به درون کوچه میگذارد. دو پرچم روی پشتبام خانه خودشان را به دست نسیم سپردهاند. یکی از اهالی که دارد از کوچه میگذرد، چند قدمی به سمت او میآید و سلام و علیکی میکند. از سر کوچه یکی از آنهایی که کنار چندتای دیگر ایستاده، از روی احترام سرش را کمی به جلو خم میکند.
ـ حاجی ابراهیم آمد.
حاجی هم جواب سلامش را میدهد.
چشم حاجی به رسول میافتد که دارد از آن دور میآید؛ همهی صورتش میشود یک لبخند بزرگ. با خودش میگوید: «اگر علیاکبر و مجتبای من هم زنده بودند، سن و سال رسول را داشتند.»
به او میگوید که برود تو، تا او برگردد. بعد هم رو تن خاکی کوچه آرام آرام قدم میزند و میرود.
رسول میآید داخل. تو اتاقها چرخی میزند و از اهالی خانه احوال میگیرد. بعد بیهوا میرود تو اتاق حاجی. با نگاهی گذرا، اتاق را میکاود. چشمش با نگاهی قفل میشود، به قاب عکسی که سالهاست به دیوار اتاق حاجی است؛ به عکس امام.
*تهیه شده در معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین
دلم میخواست نروی، اما پشیمان شدم. میترسم روز قیامت شرمنده فاطمه زهرا شوم!
* ای کاش من هزار تا پسر داشتم، همه شهید میشدند ولی یک مو از سر این نیرو هواییها کم نمیشد
ـ حاجی ملّا اومد.
اسب سر کج کرد و از خاکی کوچه تو آمد. چرخهای گاری، لقلقکنان، رو سنگهای زبانهزده از خاک یکهوا بلند میشدند و دوباره میدویدند.
حاجی افسار اسب را کشید و گاری ایستاد. اول خودش پایین آمد و پشت سرش بچهها، یکی یکی پایین پریدند. حاجی هیچ وقت نمیگذاشت بچهها، چندتایی، روی اسب بنشینند؛ برای همین با گاری اینور و آنورشان میبرد.
همسایهها، آنهایی که تو کوچه بودند، به پای ملا بلند شدند. او هم جواب سلامشان را با خوشرویی داد و رفت داخل.
تا بنشیند و لبی با چایی تر کند، اتاق پر شده بود از بچههای روستا. نشسته بودند منظم، پشت رحلها و قرآنها جلویشان باز. حاجی وارد اتاق شد. روی تشکچه، بالای اتاق نشست. بچهها هم به پایش بلند شدند و دوباره نشستند.
رسول نگاهی به چشمان ملا کرد و با اشارهی او شروع کرد به خواندن. اولین آیه، از اول صفحه. یک خطش تمام نشده بود که ملا اخم کرد. نیمههای خط دوم، دست دراز کرد و با چوب نازکی که جلوی تشکش گذاشته بود، آرام به او زد. رسول کمی خودش را عقب کشید و به خواندنش ادامه داد.
رسول بارها از پدربزرگش چوب خورده بود. حتی مجتبی و علیاکبر که تنها پسرهای ملا بودند هم از او چوب خورده بودند. رسول تمام حواسش را جمع کرد تو چند کلمهای که از خط دوم باقی مانده بود. تو دلش خدا خدا میکرد که دیگر غلط نداشته باشد.
حاجی از پدرش قرآن خواندن را یاد گرفته بود، او و عموهایش هم از پدرشان. وقتی پدرش مرد، او 25 سالش بود.
پدر، خودش برای او زن انتخاب کرده بود؛ یکی از دخترهای کم سن و سال محل که دوازده سال بیشتر نداشت. ابراهیم هم سنی نداشت؛ همهاش هجده سالش بود. خرجشان از کار روی زمین کشاورزی درمیآمد. زمین مال خودشان بود؛ محصولش هم جو و گندم.
اوایل ازدواج، با پدر خانم و دوتای دیگر رفته بود کربلا. پنجاهوهفت روز تو عراق مانده بودند. بعد از کربلا میخواستند بروند سامرا. هیچ رانندهای راضی نمیشده ببردشان. تا سامرا بردنش حرفی نبوده، میگفتند: «شب نمیمانیم. بعدازظهر باید برگردید.»
عاقبت رانندهی مینیبوسی را راضی میکنند ببردشان؛ به شرط آن که بنشینند روی تاق. ابراهیم و جوان همراهشان مینشینند دو طرف، دو تای دیگر وسط. اینطوری تو دستاندازها و پیچها مراقب آن دو بودند که نیفتند.
دخترها یکی یکی به دنیا میآیند تا اردیبهشت سال 42 که علیاکبر به دنیا میآید، سه سال بعد هم مجتبی. اسم پسر کوچک را برای این مجتبی میگذارند که روز تولد امام حسن به دنیا آمده بوده.
رسول خواهرزادهی علیاکبر و مجتبی است. از یکیشان کوچکتر است و از آن یکی بزرگتر. شیطنت داییها و خواهرزاده که گل میکند، کار به قایمباشکبازی تو طویله، پشت گوسفندها میرسد. گاهی هم ریسه رفتن ریز ریز یکی، از چوب خوردن آن یکی؛ سر کلاس ملا.
پسرها تو اتاق پدر، عکسی را دیدهاند که پدر خیلی به او علاقه نشان میدهد. عکس یک عالم سید است که لبخند شیرینی دارد. پسرها هم بدون اینکه بدانند چرا، دوستش دارند. گاهی میروند و دزدکی نگاهش میکنند.
پسرها که کمی بزرگتر میشوند، میروند سر زمین کمک پدرشان. درسشان را هم تا پنجم ابتدایی بیشتر نمیخوانند.
تظاهرات و راهپیمایی یکی یکی در شهرها پا میگیرد. حاجی هم با خانوادهاش میروند راهپیمایی. گاهی تو همان دولتآباد، گاهی با ماشین میروند قزوین.
جنگ که شروع میشود، حاجی دوست دارد پسرهای او هم بروند جبهه. دوست دارد این را بهشان بفهماند.
مجتبی نشسته جلوی تلویزیون. چشم از صفحه برنمیدارد. دارد جبهه را نشان میدهد. پدر هم نشسته، همانطور نگاهش میکند.
یک دفعه مجتبی ذوق میکند.
ـ آخ جان! چی میشه اونجا پرپر بزنم.
بعد برمیگردد و به پدر نگاه میکند.
پدر هم جواب نگاهش را میدهد.
ـ لیاقت میخواد!
حرفش را زده بود و پسرها خوب حرفش را خوانده بودند.
سال 1361 است. جفت پسرها جبههاند. علیاکبر سربازیاش است و مجتبی داوطلب رفته است.
حاج خانم نفسش به نفس مجتبی بند است؛ پسر کوچکش است، طور دیگری دوستش دارد. شده بود سرشان را رو یک بالش گذاشته بودند؛ یک سرش مجتبی، سر دیگرش مادر.
وقت رفتن مجتبی، طلاهایش را درآورده بود گذاشته بود وسط اتاق. گفته بود: «اینها را ببرید بدهید غرامت، مجتبی را بردارید بیاورید.»
امیر، یکی از نوههایش، را فرستاد پی مجتبی. مجتبی رفته بود نماز جمعه. امیر هرچه گشته بود، پیدایش نکرده بود. آنقدر رفته بود داخل و آمده بود که دیگر بیاختیار خودش، خودش را جلوی بچههای بازرسی، دست میکشیده، میگشته. تا اینکه پوتینهای مجتبی را از رو ظاهرش میشناسد. برمیداردشان و کناری میایستد تا مجتبی بیاید. به او میگوید که مادر چه گفته است و میآوردش خانه.
چشم مادر که به مجتبی میافتد بغضش میترکد.
ـ دلم میخواست نروی، اما پشیمان شدم. میترسم روز قیامت شرمنده فاطمه زهرا شوم. برو در پناه خدا.
مجتبی را راهی میکند برود. دل نگرانیاش فقط برای او نیست؛ علی اکبر، رسول و امیر، غلامحسین پسر برادر حاج آقا هم هست. از خدا میخواهد اسیر نشوند، معلول هم نشوند؛ فقط شهید شوند.
هر روز خبر شهادت یکی از جوانهای دولتآباد را میآورند. اهالی جمع میشوند و میروند برای تشییع جنازه، قزوین. همانجا هم دفنشان میکنند. بارها شده است حاجی برای تشییع جنازهی کسی رفته است که روزی خودش قرآن خواندن را یادش داده.
به خودش میآید و میبیند ایستاده بالای سر مجتبی. پسرش خوابیده تو تابوت با تنی خونی و صورتی که روی لبهایش چند شن ریز از خاک شلمچه جا مانده. لبخند میزند و حظ میبرد. دوست دارد ببوسدش. همهی عطش درونش را جمع میکند و میگوید: «مرحبا!»
نشستهاند دور کرسی. حاجی دارد آرام و زیر لب قرآن میخواند. حاج خانم همانطور بیصدا نشسته. حاجی سرش را به قرآن نزدیکتر میکند، ناگهان چیزی از تصویر مات گوشهی چشمش بیرون میرود. حاج خانم افتاده است بیحال. هرچه صدایش میکند جواب نمیدهد؛ حاج خانم تمام کرده است.
یاد حرفهای او بعد از شهادت مجتبی میافتد.
ـ نذرم قبول شد. نذر کرده بودم اسیر نشود، شهید شود.
حاج آقا یقین دارد که همسرش افتخار میکرد چنین سعادتی نصیبش شده. کمی مکث میکند تا واژهای برای این سعادت پیدا کند. پیدا میکند؛ «فیض عظمی».
با خودش میگوید: «او افتخار میکرد این فیض عظمی نصیبش شده، اما دوری مجتبی را تاب نیاورد.»
علیاکبر، دخترهایش را آورده پدربزرگشان را ببینند. سومین بچهاش هم در راه است؛ همسرش پا به ماه است. همه میگویند: «کاش بعد دوتا دختر، این یکی پسر شود.»
اما علیاکبر چیزی نمیگوید. همسرش هم در این خوف و رجاست که نظر او را بداند. حاجی پسرش را خوب میشناسد. میداند که همین که بچهاش سالم باشد، برایش کافی است. همین هم میشود. نوزاد که به دنیا میآید، خبر میآورند این یکی هم دختر است. علیاکبر میگوید: «خدا را شکر میکنم که دختر است ولی سالم است.»
به همسرش میسپارد که «دخترهایم را نمازخوان بار بیاور.»
علیاکبر میرود جبهه. وقتهایی هم که هست تو کارخانه شیشه کار میکند. ماه محرم که میشود، سعی میکند بیاید و تو تعزیه باشد. نقش علیاکبر را همیشه میدهند به او؛ زیباست و خوش قد و بالا، نقش علیاکبر را هم خوب میگوید.
حاجی نگاه تنها پسرش میکند؛ لباس سفید تن کرده و شال سبزی بسته کمرش. از اینکه علیاکبرش اینقدر زیباست، کیف میکند. فقط چهرهاش نیست؛ گرمایی از درونش، پدر را سر ولع آورده که قربان صدقهاش برود.
علیاکبر نشسته با آب و تاب دارد تعریف میکند: «عبدالله جهانبخش میگفت: سیزده سالم که بود، سفیدکار بودم. تو تهران کار میکردم. یک بار دوتا از دوستانم گفتند: بیا بریم ناهار چلوکبابی.
اون موقع مزد من 65 ریال بود. به عمرم هم اسم چلوکباب نشنیده بودم. هرچی گفتم پول من کم است، گفتند: نه، میرسد، نگران نباش.
رفتیم نشستیم تو چلوکبابی. هی این پا و اون پا کردم چلوکباب را بیاورند که ببینم چه رنگی است! یک بشقاب آوردند پر برنج، زیرش هم گوشت. یک بستهی شیکی هم گذاشته بودند رو برنج. کلی گذشته بود و من همانطور آن بسته را نگاه میکردم. بالا و پایینش کردم، دیدم دارد ازش روغن میچکد. دستهای من هم که زبر بود، برداشتم مالیدم دستم.
دوستانم فقط به من میخندیدند. بعد فهمیدم کره بوده. همان نصفهاش را که مانده بود، مثل آنها مالیدم رو برنج و شروع کردم به خوردن. زیرچشمی هم نگاهشان میکردم؛ ببینم چه جوری میخورند. به هر مصیبتی بود، غذا را خوردیم. بلند که شدیم بیاییم، گفتند این را هم باید بخوری. بغل بشقابم یک شیشه بود که توش یک چیز نارنجیرنگ بود. فکر کردم آبجویی، چیزی است. گفتم نمیخورم. گفتند: نمیشود باید بخوری.
آن را هم به هر مصیبتی بود خوردم. بعداً فهمیدم کانادا درای بوده.»
علیاکبر باز بیتاب رفتن است، اما این بار نمیگذارند. امیر هم شهید شده است، میگویند: «برای خانوادهی شما بس است. پدرت تاب دیدن یک داغ دیگر را ندارد.»
و او میداند که پدر تحمل دارد.
ساکش را که برمیدارد تا راه بیافتد، دختر بزرگش دنبالش گریه میکند. میگوید: «نمیگذارم بروی.»
علیاکبر میگوید: «تو بگذار من بروم، میخواهم بروم برایت کیک و پفک بخرم.»
او هم فقط به همین بهانه، میگذارد او برود. علیاکبر رفت از قم اعزام شد؛ نمیخواست بار دیگر بشنود که برای خانوادهی او بس است.
روزهای آخر خواهرش هم پاپیاش شده بود که نگذارد برود. او هم گفته بود: «علیاکبرها باید بروند!»
اسفندماه سال 1363، عملیات بدر بود. دسته دسته شهید بود که میآوردند. حاجی رفته بود برای مراسمی، دیده بود عکس علیاکبر را هم زدهاند آنجا.
باز به خودش آمد و دید ایستاده بالای سر علیاکبر. تو جزیرهی مجنون شهید شده بود. ترکش خورده بود به صورتش. این بار هم با حظ جان گفت: «مرحبا!»
سه سال بعد، تو تشییع شهید عباس بابایی گفته بود: «ای کاش من هزار تا پسر داشتم، همه شهید میشدند ولی یک مو از سر این نیرو هواییها کم نمیشد.»
خورشید دارد کمکم طلوع میکند و رو زمینهای طلایی گندم پهن میشود.
حاجی ابراهیم تو جا پهلو به پهلو میشود. سر برمیگرداند و نگاهش میماند رو نقطهای رو دیوار. کمی نگاه نگاه که میکند، تنش پر میشود از اشتیاق. لبانش از خنده باز میشود و لطافتی شیرین به درونش میدود؛ حظ میکند.
تا داخل حیاط وضو بگیرد و برگردد، یکی از همسایهها در میزند و داخل اتاق منتظرش میماند. بچهاش را آورده او برایش دعا بنویسد؛ دعا برای چشم زخم. میآید داخل اتاق و رو تشکچهی بالای اتاق مینشیند. با خط خوش دعایی برایش مینویسد و میدهد دستش.
ـ خوب میشود انشاالله.
زن دلش گرم میشود از این دعا و رنگی به صورت رنگپریدهاش مینشیند.
نان و چاییای میخورد و قبایش را به تن میکند تا برای کاری برود بیرون. نگاهش که میکنی، میبینی سالهاست همانطوری دیدیاش؛ نگاهی نافذ، محاسنی بلند و آراسته و قبایی که مدام به تن دارد. شاید تنها چیزی که در او تغییر کرده است، گرد کهولت است که بر چهرهاش نشسته. سن شناسنامهایش 1299 است، اما سن واقعیاش بیش از اینهاست.
پا به درون کوچه میگذارد. دو پرچم روی پشتبام خانه خودشان را به دست نسیم سپردهاند. یکی از اهالی که دارد از کوچه میگذرد، چند قدمی به سمت او میآید و سلام و علیکی میکند. از سر کوچه یکی از آنهایی که کنار چندتای دیگر ایستاده، از روی احترام سرش را کمی به جلو خم میکند.
ـ حاجی ابراهیم آمد.
حاجی هم جواب سلامش را میدهد.
چشم حاجی به رسول میافتد که دارد از آن دور میآید؛ همهی صورتش میشود یک لبخند بزرگ. با خودش میگوید: «اگر علیاکبر و مجتبای من هم زنده بودند، سن و سال رسول را داشتند.»
به او میگوید که برود تو، تا او برگردد. بعد هم رو تن خاکی کوچه آرام آرام قدم میزند و میرود.
رسول میآید داخل. تو اتاقها چرخی میزند و از اهالی خانه احوال میگیرد. بعد بیهوا میرود تو اتاق حاجی. با نگاهی گذرا، اتاق را میکاود. چشمش با نگاهی قفل میشود، به قاب عکسی که سالهاست به دیوار اتاق حاجی است؛ به عکس امام.
*تهیه شده در معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران استان قزوین