در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی خوبان
محل تولد بوئین زهرا - ارداق


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر کاوه
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر مومنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین شیرمحمدی
محل شهادت مارغان گیلانغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید مصطفی موسوی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام نامدار محمدی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی الله رضایی
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد عزیزی
محل شهادت فکه


در حال دریافت تصویر  ...
نام بدایار بهبودی
محل شهادت میمک



یک خاطره شهید  گنج علی غیاثوند محمدخانی


امیدوارم که آن دنیا، جبران کنم!

پدر شهید: «گنجعلی» عاشق جبهه و جنگ بود و از این که همه‌ی دوستانش به جبهه رفته بودند و او نرفته بود، خیلی ناراحت بود. حتی به مدت دو هفته مریض شد و ما او را پیش هر دکتری می‌بردیم، می‌گفتند: «هیچ ناراحتی ندارد ... فقط مشکل روحی!» ناراحتی روحی «علی»، جبهه بود و این که دوست داشت هر چه زودتر به مناطق جنگی برود. من وقتی دیدم «علی» خیلی حالش نامساعد است، رفتم پیش فرمانده‌اش و رضایت‌نامه‌اش را امضا کردم، تا برود. «علی»، وقتی شنید که من رضایت داده‌ام تا به جبهه برود، بیماری‌اش را به کلی از یاد بُرد و بالاخره هم موفق شد به جبهه اعزام شود. او مرتب برای‌مان نامه می‌نوشت و از ما می‌خواست که با خانواده‌های شهدا هم‌دردی کنیم و آن‌ها را تنها نگذاریم. یک روز، به اتاق «علی» رفتم. قرآنش را برداشتم و شروع به ورق زدن کردم، که چشمم به وصیت‌نامه‌اش افتاد. وصیت‌نامه‌اش را که خواندم، آرام و قرارم را از دست دادم. بلافاصله شال و کلاه کردم و راهی جبهه شدم تا ببینمش. هر کجا می‌رفتم، می‌گفتند: «همین دو ساعت پیش این جا بود!» من برای دیدن او از «اندیمشک» به «سوسنگرد» و از آن جا به «کرخه»، «اهواز» و «آبادان» رفتم. صبح بود، که به فرمانداری «آبادان» رفتم تا نامه‌ای برای رفتن به مناطق جنگی و دیدن پسرم بگیرم؛ اما اجازه ندادند و گفتند: «شما آموزش ندیده‌اید و نمی‌توانید به منطقه‌ی جنگی بروید.» من هم در «آبادان» نامه‌ای برای پسرم نوشتم و به دوستانش دادم تا به «گنجعلی» بدهند و خودم با ناامیدی کامل به «قزوین» برگشتم. دو روز از برگشتنم نگذشته بود، که جنازه‌ی پسرم را به «قزوین» آوردند و دُرست دو روز بعد هم نامه‌ی پسرم رسید، که نوشته بود: «پدر جان! من راضی به زحمت شما نبودم که به «آبادان» برای دیدن من بیایید. من نامه‌ی شما را خواندم و می‌دانم که این آخرین دیدار من با خانواده‌ام می‌باشد. بعد از رفتن شما، من نمی‌توانم زحمتی را که برای من کشیده‌ای جبران کنم. امیدوارم در آن دنیا جبران کنم!