در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی خوبان
محل تولد بوئین زهرا - ارداق


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابوالفضل اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر کاوه
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر مومنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید مصطفی موسوی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین شیرمحمدی
محل شهادت مارغان گیلانغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد عزیزی
محل شهادت فکه


در حال دریافت تصویر  ...
نام بدایار بهبودی
محل شهادت میمک


در حال دریافت تصویر  ...
نام نامدار محمدی
محل شهادت عین خوش


در حال دریافت تصویر  ...
نام ولی الله رضایی
محل شهادت میمک



یک خاطره شهید  عباس بابایی


دختر رحمت است

صدیقه حکمت: از ابتدای ازدواج تا به دنیا آمدن اولین فرزندمان «سَلمی»، عباس همیشه می گفت: «پیامبر (ص) فرموده است: دختر رحمت است. رحمت خداوندی، و من آرزو می کنم اولین فرزندم دختر باشد.» در دوران بارداری، به خاطر مأموریتهای پروازی، عباس خیلی کم در کنارم بود، ولی برای به دنیا آمدن فرزندمان بیشتر از من بی تابی می کرد. زمانی که مرا برای وضع حمل به بیمارستان قزوین بردند، عباس در پایگاه هوایی دزفول بود. به تلفن به او اطلاع داد شده که من در بیمارستان بستری شده ام. وقتی عباس خود را به قزوین رسانید، فرزندمان به دنیا آمده بود و مرا به منزل انتقال داده بودند. آن روز عباس سراسیمه وارد منزل شد و با دیدن من و سلما، گویی از شادی می خواست پر در بیاورد. دستهایش را به سمت آسمان بلند کرد و گفت: ـ خدایا شکرت. از تو ممنونم که آرزویم را برآورده ساختی. سپس کنار من نشست و گفت: ـ در اتاق عملیات نشسته بودم. یکی از بچّه ها خبر داد که تلفن مرا می خواهد. گوشی را برداشتم. صدای داداشی بود که می گفت: عباس خانمت در بیمارستان در حال وضع حمل است. به دفتر کارگزینی رفتم. مرخصی گرفتم و حرکت کردم. در راه به هر شهری که می رسیدم، بی درنگ به دنبال تلفن می گشتم تا از حال تو جویا شوم. آخرین بار که تماس گرفتم. دایی گفت که فرزندت دختر است. خیلی خوشحال شدم. وقتی به قزوین رسیدم مستقیم به بیمارستان رفتم. دیدم از شما خبری نیست. مسئول بخش گفت صبح مرخص شده اید و در سلامت کامل هستید. از شدّت شادی به هر یک از پرستاران و مستخدمان که بر می خوردم انعامی می دادم. شاید بعضی از آنها نمی دانستند که دلیل این کار چیست. او وقتی تعریف می کرد چشمهایش از شادی برق می زد. حرفش را که تمام کرد برخاست و دو رکعت نماز شکر به جا آورد. چند دقیقه بعد یک ورق کاغذ برداشت و روی آن چیزی نوشت و بالای گهواره نوزاد گذاشت. پرسیدم: ـ چه کار می کنی؟ کاغذ را به طرف من گرفت. روی کاغذ با خط درشت نوشته بود: «لطفاًمرانبوسید.» خندیدم و گفتم: این چه کاری است که می کنی؟ در پاسخ گفت: ـ می دانی خانم! صورت بچه به گُل می ماند. اگر او را ببوسند اذیت می شود. من خودم دلم برایش پر می‌زند. اما دلم نمی آید تا صورت او را ببوسم