شهید بابایی، دانشگاه سیار بود!
حاج علی سیفی را سالگرد شهادت سرلشکر بسیجی، عباس بابایی در قزوین دیدم. گوشه ای دنج در کنار مزار شهدا نشسته بود و چشم از آرامگاه بابایی بر نمی داشت.
از اصفهان آمده بود و 85 سال هم داشت، پیرمردی که زیر بازوهایش را می گرفتند تا حرکت کند، اما می گفت: من عاشق بابایی هستم، تا 2 سال پیش، هر 2 ماه یکبار از اصفهان می آمدم مزارش و با او درد ودل و گفت و گو می کردم، اما 2 سالی هست که توان مسافرت ندارم، مگر افرادی باشند تا با آن ها بیایم، اما با خودم عهد کرده ام تا زمانی که خدا عمر داد، هر سال، حداقل سالگرد شهید، در کنارش باشم.
او می گوید: این عکس را زیر نخل های فاو گرفته ایم، آن روزها ما در قرارگاه خاتم بودیم. من توی آبدارخانه بودم و عباس توی آسمانها، اما هر وقت که می آمد پایین، همیشه به من سر می زد، می آمد کنار من می نشست و خودش را می چسباند به من ، یک لقمه نان خالی، آن هم نان خشک و سرپایی می خورد و می رفت.
می گفتم: بنشین حداقل یک غذای درست و حسابی بخور.
می گفت: بچه ها توی جبهه ها، خیلی هایشان همین نان خشک را هم به زور گیر می آورند و می خورند.
یک روز که آمد، باران حسابی او را خیس کرده بود و همه ی لباسهاش گلی شده بود، هر کاری کردم لباسهایش را درآورد و برایش بشورم، قبول نکرد.
می گفت: افراد باید کارشان را خودشان انجام بدهند.
هر وقت اسم امام می آمد، عباس تمام بدنش می لرزید، جانش برای امام و اسلام در می رفت. او همه چیزش برای همه درس و پند بود، از حرف زدنش تا غذا خوردنش و رفتارش با بقیه بچه ها، عباس یه دانشگاه بود، یه دانشگاه سیار و برای همه! حسن شکیب زاده
منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده