بند قنداق سبز!


در حال دریافت تصویر  ...


اولین بار که تصمیم گرفت اعزام شود، کلاس دوم راهنمایی بود. برای ثبت نام رفته بود بسیج، اما چون سن و سال کم و جثه کوچکی داشت، گفته بودند: «نمی توانیم شما را اعزام کنیم.» آن روز ساعت 8 صبح رفته و ساعت 5/10 بود که با چشم های پر از اشک و ناراحت به خانه برگشت. پدرم گفت: محسن چه شده؟ با همان حالت گریه، جواب داد: می گویند سن ات کم است، مگر جبهه رفتن به سن و سال است؟ می خواهند اذیت کنند، ترا خدا شما یا مامان بیایید برویم بسیج و بگویید که اسم مرا بنویسند. پدرم نیامد و من و مادرم رفتیم؛ این بار مادرم خواهش کرد و به مسوول اعزام بسیج گفت: من راضی هستم که محسن برود جبهه؛ چرا او را ثبت نام نکردید؟ خلاصه کلی کلنجار رفتیم تا قبول کردند که اول آموزش کامل ببیند و بعد اعزام شود. یک روز که محسن جبهه بود، فامیل خانه ما جمع بودند، پدرم رو به مادرم کرد و گفت: حاج خانم! قضیه قنداق سبز را تعریف کن. و مادرم ادامه داد: محسن تازه به دنیا آمده بود؛ لباس هایی که برایش دوخته بودیم، داخل یک صندوقچه قدیمی گذاشته بودم. یک روز رفتم در صندوق را باز کردم تا قنداق سفیدی را که برایش تهیه کرده بودم درآورده و محسن را داخلش قنداق کنم. چشمم افتاد به یک بند قنداق سبز خوش رنگی که بوی عطر مخصوصی می داد و تمام صندوقچه را معطر کرده بود. نمی دانستم، بند قنداق را چه کسی داخل صندوقچه گذاشته است، ترسیدم اگر درآورم بوی معطرش از بین برود؛ دوباره آن را گذاشتم داخل صندوقچه و درش را بستم. چند روزی از بوی معطر آن مستِ مست بودم و از هر کی سوال می کردم، از وجود شال سبز در صندوقچه خبر نداشت، دوباره سراغ صندوقچه رفتم تا یک بار دیگر بند قنداقی را که دیده بودم ببینم، اما وقتی در صندوقچه را باز کردم، آن را ندیدم و هنوز هم که هنوز هست، بوی خوش آن را حس می کنم. برادر شهید منبع: کتاب ماندگاران/حسن شکیب زاده