در حال دریافت تصویر  ...
نام مسیب مرادی کشمرزی
نام پدر علی
نام مادر فاطمه سلطان
محل شهادت دیواندره

بیوگرافی
مرادی‌کشمرزی، مسیب: دهم فروردین ۱۳۲۹، در روستای خاکعلی از توابع شهر آبیک چشم به جهان گشود. پدرش علی، کشاورز بود و مادرش فاطمه‌سلطان نام داشت. تا پایان دوره کاردانی در رشته علوم و فنون نظامی درس خواند. پاسدار بود. ازدواج کرد و صاحب یک پسر و دو دختر شد. بیست‌وهشتم تیر ۱۳۸۴، در دیواندره هنگام پاکسازی مناطق جنگی بر اثر انفجار مین و اصابت ترکش به کمر و پا، شهید شد. مزار او در زادگاهش واقع است. برادرش حسن نیز به شهادت رسیده است.

محل تولد آبیک - خاکعلی تاریخ تولد ۱۳۲۹/۰۱/۱۰
محل شهادت دیواندره تاریخ شهادت ۱۳۸۴/۰۴/۲۸
استان محل شهادت کردستان شهر محل شهادت دیواندره
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی
تعداد پسر ۱ تعداد دختر ۲
تحصیلات فوق دیپلم رشته نظامی
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - آبیک - خاکعلی


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
خاطرات
حسن شکیب زاده: مصیب مرادی، یکی از همین یادگاران بی نام و نشان ۸ سال دفاع مقدس بود که نه تنها ما، بلکه خانواده اش هم که از همه به او نزدیک تر بودند او را نشناخته بودند. لابد می گویید، چطور؟ سال ۸۴،مصیب که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم، خانواده اش گفتند: یک حلقه فیلم به ما داده اند که مربوط میشود به فعالیت های مصیب و راستش اینکه خودمان هم هنوز آن را ندیده ایم. فیلم را گرفتم، هندی کم بود، دادم به سی دی تبدیل کردند، گذاشتم توی کامپیوتر و لم دادم که ببینم. موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت مصیب در غرب کشور بود، او را در حال خنثی کردن مین های به جای مانده از زنگارهای دل های سیاهدلانی بود که با تمام توان و امکانات آمده بودند تا نسلی به نام امام خمینی(س) و انقلاب در منطقه پا نگیرد. قرار بوده به آخرین روستایی که در دوردست های غرب کشور از نعمت روشنایی ظاهری برخوردار نبودند، برق رسانی کنند، اما وزارت نیرو اعلام کرده بود که به دلیل آلوده بودن مسیر به مین های دشمن، این امکان وجود ندارد، اتفاقا قرعه هم به نام مصیب افتاده است که مین ها را خنثی کند. دوربین در حال حرکت است، از نوع کار مصیب فیلم می گیرد که یکی یکی مین ها را پیدا و سپس خنثی می کند، آنگاه همه ی مین های خنثی شده را داخل گودالی می ریزد و سپس انفجار تا هیچ اثر دیگری از مکر حیله گرها و دسیسه ی متجاوزین نماند. در همه ی لحظاتی که فیلمبرداری شده بود، اگر از قبل مصیب را ندیده باشی نمی شناسی اش، کلاه لبه داری به سر گذاشته و لبه اش را هم آنقدر پایین کشیده است که انگار هنوز هم نمی خواهد کسی ببیند و یا بفهمد که او مشغول چه کاری است. مین ها منفجر می شوند و مصیب نفسی می کشد و گرد و خاک لباس هایش را می گیرد که برود... فیلمبردار صدایش می کند: حاج آقا خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه کار می کردید؟ مصیب سرش را کمی بلند می کند و می گوید: خودتان که دیدید و دوباره به راهش ادامه می دهد. فیلمبردار می پرسد: پیامی، حرفی، کلامی نداری که بگویی؟ مصیب بر می گردد و می گوید: می شود یک حلقه از این فیلمی که گرفته ای به من بدهی؟ فیلمبردار می گوید: چرا می شود، اما باید کپی کنم و بعدا برایت بفرستم، اما بگو که فیلم را برای چه می خواهی؟ و مصیب می گوید: میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبهه ها چیست و چه می کنم.....؟ .... مصیب این را که گفت اشگ ام را درآورد، به فکر فرو رفتم که چگونه است که رزمنده ای با شهید چمران، یعنی درست روزهای اولیه ی جنگ به جبهه ها رفته است و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مین های بجا مانده در سراسر خطوط جنگی است، اما احساس می کند که هنوز خانواده اش نمی دانند که او چه کرده و چه می کند؟
قطعات ادبی
با یادگار بی نام و نشان ۸ سال دفاع مقدس مصیب،خستگي را خسته كرد! حسن شکیب زاده مصیب مرادی، یکی از همین یادگاران بی نام و نشان ۸ سال دفاع مقدس بود که نه تنها ما، بلکه خانواده اش هم که از همه به او نزدیک تر بودند او را نشناخته بودند. لابد می گویید، چطور؟ سال ۸۴،مصیب که شهید شد، به دنبال جمع آوری آثار و تصاویر شهید بودیم، خانواده اش گفتند: یک حلقه فیلم به ما داده اند که مربوط میشود به فعالیت های مصیب و راستش اینکه خودمان هم هنوز آن را ندیده ایم. فیلم را گرفتم، هندی کم بود، دادم به سی دی تبدیل کردند، گذاشتم توی کامپیوتر و لم دادم که ببینم. موضوع فیلم آخرین روزهای ماموریت مصیب در غرب کشور بود، او را در حال خنثی کردن مین های به جای مانده از زنگارهای دل های سیاهدلانی بود که با تمام توان و امکانات آمده بودند تا نسلی به نام امام خمینی(س) و انقلاب در منطقه پا نگیرد. قرار بوده به آخرین روستایی که در دوردست های غرب کشور از نعمت روشنایی ظاهری برخوردار نبودند، برق رسانی کنند، اما وزارت نیرو اعلام کرده بود که به دلیل آلوده بودن مسیر به مین های دشمن، این امکان وجود ندارد، اتفاقا قرعه هم به نام مصیب افتاده است که مین ها را خنثی کند. دوربین در حال حرکت است، از نوع کار مصیب فیلم می گیرد که یکی یکی مین ها را پیدا و سپس خنثی می کند، آنگاه همه ی مین های خنثی شده را داخل گودالی می ریزد و سپس انفجار تا هیچ اثر دیگری از مکر حیله گرها و دسیسه ی متجاوزین نماند. در همه ی لحظاتی که فیلمبرداری شده بود، اگر از قبل مصیب را ندیده باشی نمی شناسی اش، کلاه لبه داری به سر گذاشته و لبه اش را هم آنقدر پایین کشیده است که انگار هنوز هم نمی خواهد کسی ببیند و یا بفهمد که او مشغول چه کاری است. مین ها منفجر می شوند و مصیب نفسی می کشد و گرد و خاک لباس هایش را می گیرد که برود... فیلمبردار صدایش می کند: حاج آقا خودتان را معرفی کنید و بگویید که چه کار می کردید؟ مصیب سرش را کمی بلند می کند و می گوید: خودتان که دیدید و دوباره به راهش ادامه می دهد. فیلمبردار می پرسد: پیامی، حرفی، کلامی نداری که بگویی؟ مصیب بر می گردد و می گوید: می شود یک حلقه از این فیلمی که گرفته ای به من بدهی؟ فیلمبردار می گوید: چرا می شود، اما باید کپی کنم و بعدا برایت بفرستم، اما بگو که فیلم را برای چه می خواهی؟ و مصیب می گوید: میخواهم ببرم خانه تا اهل منزل ببینند که من کارم توی جبهه ها چیست و چه می کنم.....؟ .... مصیب این را که گفت اشگ ام را درآورد، به فکر فرو رفتم که چگونه است که رزمنده ای با شهید چمران، یعنی درست روزهای اولیه ی جنگ به جبهه ها رفته است و پس از پایان جنگ نیز کارش خنثی کردن مین های بجا مانده در سراسر خطوط جنگی است، اما احساس می کند که هنوز خانواده اش نمی دانند که او چه کرده و چه می کند؟
دست نوشته ها
دستنوشته شهید مسیب مرادی کشمرزی: خدایا! مرا به کاروان شهداء برسان! خداوندا! دوستانم رفتند. کاروان خونین حسین رفت …… و همسنگرانم رفتند و من عقب مانده ام. خدایا! دل سوخته ام و تنها تو را دارم. خدایا! آرزوی نهایی ام آنجا است که مرا به کاروان شهداء برسانی که با فرق خونین تو را ملاقات کنم. بارالها ! تو خود میدانی که کورکورانه به این راه نیامده ام و هدفم تنها رضای تو و خدمت به کشور اسلامی و مومنین درگاهت بوده و خواهد بود. من خود عاشقانه به این راه و مکان مقدس جبهه آمده ام و به دنبال شهادت میروم و مرگ را عاشقانه در آغوش میگیرم. خدایا! این فوز عظیم را نصیب این بنده عاصیت بگردان. مرگ، از قفس تن رها شدن و از مهمانخانه به مقصد رسیدن است و هر محبتی که از خلق الله می شود، جلوه ای از محبت خداست.