در حال دریافت تصویر  ...
نام قربان علی حدادی
نام پدر قدرت الله
نام مادر خدیجه
محل شهادت تپه شیخ محمد

بیوگرافی
حدادی، قربانعلی: دوازدهم بهمن ۱۳۴۴، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش قدرت‌الله (شهادت۱۳۶۵) پاسدار بود و مادرش خدیجه نام داشت. تا دوم راهنمایی درس خواند. او نیز پاسدار بود. سال ۱۳۶۴ ازدواج کرد و صاحب یک دختر شد. بیست و چهارم خرداد ۱۳۶۷، در شیخ‌محمد عراق به شهادت رسید. پیکرش مدت‌ها در منطقه برجا ماند و سال ۱۳۷۱پس از تفحص در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.

محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۴۴/۱۱/۱۲
محل شهادت تپه شیخ محمد تاریخ شهادت ۱۳۶۷/۰۳/۲۴
استان محل شهادت - شهر محل شهادت -
وضعیت تاهل متاهل درجه نظامی
تعداد پسر ۰ تعداد دختر ۱
تحصیلات دوم راهنمائی رشته -
عملیات سال تفحص 1371
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
خاطرات
راضیه کرمی، همسر شهید: سال ۷۵، توسط «بنیاد شهید انقلاب اسلامی قزوین»، به اتفاق همسران شهدا به «مشهد» رفتیم. در «مشهد» برای خودم یک انگشتری «نقره» با نگین‌های فیروزه‌ای خریدم و همیشه آن را هنگام نماز و دعا به یاد «قربانعلی» همسر شهیدم ـ به انگشتم می‌انداختم. چند سالی گذشت. شبی همسرم را در خواب دیدم. به من گفت: «دلم برای شما و دخترم خیلی تنگ شده است.» در پاسخش گفتم: «من چه کاری می‌توانم برایت انجام دهم.» گفت: «یک هدیه و یادگاری بده که پیشم باشد.» از خواب بیدار شدم. از طرفی خوشحال بودم که همسرم را در خواب دیدم و از طرفی هم ناراحت، که ای کاش این انگشتری را به او می‌دادم. از آن روز به بعد، شب‌ها پس از اقامه‌ی نماز و دعا و خواندن «زیارت عاشورا»، انگشتری را از دستم در آورده و هنگام خواب، پشت قاب عکس همسرم می‌گذاشتم. یک روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم انگشتری نیست! روزها ناراحت و نگران بودم؛ چون هر وقت جای خالی انگشتری را می‌دیدم، یاد حرف‌های همسرم می افتادم و حسابی دل‌گیر می‌شدم. شبی با ناراحتی خوابیدم. در عالم رؤیا مجدداً همسرم را دیدم. او وقتی مرا در آن حال و هوا دید، گفت: «چرا این‌قدر ناراحتی؟» گفتم: «چند روزی است که انگشتری‌ام را گم کرده‌ام.» همسرم با لبخندی که بر لب داشت، گفت: «انگشتر‌ی‌ات پیش من است و من هم یکی از نگین‌های فیروزه‌ای آن را عوض کرده و به جای آن یک نگین سبز خوشگل انداخته‌ام، تا از طرف من به یادگار داشته باشی!» باورم نمی‌شد. از خواب بیدار شدم و برخاستم و به سراغ قاب عکس رفتم. با بهت و حیرت دیدم که انگشتری ـ با همان نشانه‌هایی که همسر شهیدم داده بود ـ در جای خودش قرار دارد. هنوز هم که هست از آن انگشتری یادگاری، با جانم محافظت می‌کنم.