در حال دریافت تصویر  ...
نام علی اکبر مسگری
نام پدر رمضان
نام مادر بی بی
محل شهادت فاو

بیوگرافی
مسگری، علی‌اکبر: بیست و نهم خرداد ۱۳۴۶، در شهر تهران به دنیا آمد. پدرش رمضان، کارگری می‌کرد و مادرش بی‌بی (فوت۱۳۶۰) نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نقاش ساختمان بود. به عنوان بسیجی در جبهه حضور یافت. بیست و پنجم بهمن ۱۳۶۴، در فاو عراق بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای شهر قزوین قرار دارد.

محل تولد تهران تاریخ تولد ۱۳۴۶/۰۳/۲۹
محل شهادت فاو تاریخ شهادت ۱۳۶۴/۱۱/۲۵
استان محل شهادت بصره شهر محل شهادت فاو
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات پنجم ابتدائی رشته -
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، علی اکبر مسگری: مردم بدانند امام خمینی برحق است و او وارث ۱۴۰۰ سال رنج، زحمت، شلاق، شکنجه، تبعید و اعدام شیعیان است. آن مرد خودساخته و به خدا رسیده و تکیه زده بر مسند حضرت محمّد(ص) را قدر بدانید و از او تبعیت کنید؛ مبادا او را تنها بگذارید. اگر دنیا و آخرت را می خواهید، از راه امام -که همان راه الله است- پیروی کنید و من نیز افتخار می کنم که سرباز کوچک «روح الله» هستم و امیدوارم او در آخرت ما را شفاعت کند. تمام عُمْرم فدای یک لحظه عُمْر امام باد. من که خود را لایق شهادت نمی دانم؛ اما بنا به دستور خداوند در این راه گام نهادم. امیدوارم اگر شهادت نصیبم شد، به راه پُر عظمت شهادت عارف شده باشم. ای مردم! اگر مرا می شناسید، از شما حلالیت می طلبم؛ قصورات مرا ببخشید. پدرجان، مادر، برادران و خواهران مهربانم! شما باید افتخار کنید، که خواهید کرد! شما باید ابوالفضل گونه، یاسرگونه، عمارگونه و زینب گونه راه پُر افتخار شهادت را ادامه دهید و مزدوران خارجی و داخلی را در این راه نیست و نابود کنید. اگر می خواهید من آرامش داشته باشم، لحظه ای از دشمنان داخلی (منافقین و ملحدین) غافل نباشید؛ من هم سعی کردم در این راه گامی بردارم. ...و دیگر وصیتم این است که: قرآن زیاد بخوانید؛ دعا را فراموش نکنید؛ اخلاق اسلامی را یاد بگیرید و حتماً به آن عمل کنید. ...و صحبتی هم با مسؤولین و مجلسیان دارم؛ شما را به خدا و به خون پاک شهدای عزیزمان و به عظمت و عزّت حضرت امام قسم می دهم، مبادا لحظه ای از یاد مستضعفان و مردممان غافل شوید؛ تمام سعیتان را برای بهبودی اوضاع این مردم عزیز و بی نظیر بگذارید؛ مبادا طرز زندگی و رفتارتان همچون وضعیت قبل از انقلاب شود؛ مبادا چون طاغوتیان شوید، که اگر اینگونه شوید، شهدا در قیامت جلوی شما را خواهند گرفت. ...و اما سخنی با سپاهیان عزیز؛ شما سمبل انقلاب هستید؛ لحظه ای از جانفشانی در راه انقلاب اسلامی کوتاهی نکنید و همیشه در خط امام و مردم باشید. لحظه ای منافقین و ملحدین -به خصوص سازمان منافقین و حزب خائن توده و مارکسیست ها- را به خودشان وا مگذارید. مسؤولین قضایی، به خون شهدا و به خون سرور شهیدان انقلاب، شهید مظلوم دکتر بهشتی و یارانش و به خون شهیدان مدنی و دستغیب و دیگران خیانت نکنند. ...و اما صحبتی هم با دوستان تشکیلاتیِ تحت رهبری مستقیم روحانیت و شخصِ ولی فقیه دارم: از راه فقه و حوزه بیرون نروید!۱ (۱۷۰۶۴۰۱) علی اکبر مسگری
خاطرات
یوسف مسگری، برادر شهید علی اکبرمسگری: در منطقه ی عملیاتی فاو مسئوولیت پیک گردان را بعهده داشتم، یک روز یکی از رزمندگان اصفهانی که سراغ مرا از خیلی ها گرفته بود، به سراغم آمد و گفت: شما برادر شهید مسگری هستید. گفتم: بله، چطور؟ گفت: من فرمانده ی دسته ای هستم که اخوی شما نیروی من بود و شهادت عجیبی داشت. او ادامه داد: در حال عملیات بودیم که پای اخوی شما تیر خورد، شب بود و همه جا تاریک، امدادگر را صدا کردم تا پایش را ببندد. تیر در بالای زانویش خورده بود، اما چون خون پایش به پایین جاری شده بود، امدادگر به جای زانو، قسمت پایین زانوی او را با تخته بسته بود، بچه های دیگر رسیدند و وسایل او را از بدنش جدا کردند تا سبک شده و سپس به او گفته بودند برگردد عقب. نزدیکی های کارخانه نمک بودیم، درگیری ها با دشمن شدید شده بود، ما با نفر و آنها با تانک به میدان آمده بودند. بچه های ما با اسلحه ی کلاش و ژ۳ شلیک می کردند و آنها با گلوله های توپ و تانک جواب می دادند. در همین حال و به دلیل شدت حملات بعثی ها، بخصوص یکی از تانکها که به شدت بچه ها را به گلوله بسته بود، گفتم یکی از بچه ها برود و ترتیب خدمه ی آن تانک را بدهد. منتظر بودم که چه کسی این کار را انجام می دهد، با کمال ناباوری برادرت که لنگ لنگان داشت به سمت پشت جبهه می رفت، برگشت و به طرف تانک رفت. او بدون اینکه ببیند ما قبول می کنیم یا نه، به بالای تانک رفت و ترتیب خدمه ی تانکی را که بچه ها ی ما را به گلوله بسته بود، داد. اما در همان لحظه، از تانک بعدی او را به رگبار بستند که از روی تانک به زمین افتاد، او در همین حال کمی بلند شد و گفت: یا ابوالفضل (ع) و سپس به شهادت رسید.