فتح خرمشهر در خاطرات رزمنده جانباز، رضا تندکي‌ها: بچه‌ها به خط زدند و جنگ تن به تن آغاز شد

۱۳۹۱/۰۳/۱۳

فتح خرمشهر در خاطرات رزمنده جانباز، رضا تندکي‌ها،
بچه‌ها به خط زدند و جنگ تن به تن آغاز شد
حماسه ماندگار سوم خرداد
حسن شکیب زاده
وقتي خرمشهر قهرمان، سمبل ايثار و مقاومت رزمندگان ما، از اسارت نيروهاي متجاوز بعثي آزاد شد، امام راحل فرمودند: خرمشهر را خدا آزاد كرد.
اين سخن تاريخي اگرچه كوتاه بود و گويا، اما براي بسياري از آن‌هايي كه دستي از دور بر آتش داشتند، درك و هضم اين سخن سخت می نمود و از توان درک آنان خارج.
رزمندگان بسياري در اين حماسه‌ي بزرگ حضور فعال و تأثيرگذار داشتند و به خوبي مي‌فهميدند كه سخن امام يعني چه و خيلي‌ها هم به مرور زمان و وقتي واقعيت‌هاي اين نبرد بزرگ روشن و بيان شد به ويژگي‌ها و عظمت آن پي بردند.
رزمنده دلير، رضا تندکي‌ها ، يكي از آناني است كه در عمليات فتح‌المبين راه حضور در حماسه بزرگ آزادسازي خرمشهر را هموار ساخت و در طول مراحل مختلف عمليات بيت المقدس حضور پیدا کرده و به گفته‌ي خود، دست خدا را در جاي جاي سرزمين سرخ جنوب لمس كرده است.
او آن روزها هم معناي جمله‌ي تاريخي امام راحل را مي‌دانست و امروز هم كه بيش از 2 دهه از آن روزها مي‌گذرد، هر روز به ابعاد تازه‌تري از اين حماسه ماندگار دست مي‌يابد.
او روايت زيبایي از عمليات سرنوشت ساز بيت‌المقدس دارد، روايت مردان بزرگ و با عظمتي كه سرنوشت واقعي جنگ را در ميادين نبرد رقم زده و ايران را به قله‌ي رفيع افتخار و عزت رهنمون شدند.
تندكي‌ها، بازمانده گروهان خط شكني است كه به گواه تاريخ و با هدايت مستقيم معبود يگانه، دشمن را در خرمشهر زمين گير كرد تا ايران سربلند، راه پيروزي نهايي را برخود هموار سازد.
او كه با دوستان همرزمش در عمليات فتح‌المبين نقش پشتيباني را به خوبي ايفا كرده‌اند، براي حضور در عمليات ظفرمند بيت‌المقدس انتخاب و به انرژي اتمي اهواز اعزام مي‌شود.
فروردين سال 1361 است و رزمندگان گروهان خط شكن ناصر سياهپوش پس از استراحت به انرژي اتمي آمده تا بازسازي نيروها و ساماندهي گروهان را انجام و طي همين ايام هم دوره‌هاي فشرده رزم در شب و حركت در روز را به اجرا درآورند.
رضا تندكي ها كه مدال جانبازي دوران دفاع مقدس را نيز به گردن آويخته است، راوي اين عمليات بزرگ و ماندگار است:
بچه‌هاي گروهان ما با فرماندهي سيد ناصر سياهپوش كه دانشجو بود و فرماندهي سپاه شهرستان آبيك را نيز بر عهده داشت، دوره هاي آموزشي را گذرانده و با روحيه‌اي سرشار از عشق و ايثار آماده عمليات بودند و براي رسيدن به اين زمان و هدف، سر از پاي نمي‌شناختند.
شب عمليات بود، ساعت 10 به سوي رود كارون حركت كرده و پس از عبور از پل هاي متحرك بر روي كارون، در غرب كارون مستقر شديم، فرماندهي گروهان، بچه‌ها را جمع كرد و گفت: امشب عمليات مهمي داريم، شبي كه مي‌رويم تا خرمشهر مظلوم را از چنگال خون آشامان بعثي آزاد سازيم، احتمال شهادت همه‌ي ما هست، بايد همه آمادگي داشته باشيد كه دين خود را به اسلام و امام ادا نمائيد و اگر من توفيق شهادت را پيدا كردم، آقاي تندكي ها مسئول ادامه‌ي كار هستند و بايستي از ايشان تبعيت كنيد.
او كه فرماندهي بر دل‌هاي رزمندگان داشت، همه‌ي مراحل را پيش بيني و دستور حركت را صادر كرد.
آن شب و پس از سخنان فرماندهي گروهان، سيد ناصر سياهپوش، همه‌ي بچه‌ها يكديگر را در آغوش گرفته و با هم خداحافظي كرده و از هم اميد شفاعت و طلب بخشش داشتند.
نوبت من شد، فرمانده با اخلاق و با صفاي گروهان را در آغوش گرفتم، هيچ وقت اين صحنه را فراموش نمي‌كنم كه وقتي او را در آغوش گرفتم، اصلاً جسم او را حس نمي‌كردم و انگار چيزي در بغل نداشتم او در آسمان سير مي‌كرد، در همين لحظه بوي معطري به مشامم رسيد كه برايم در هيچ مقطعي فراموش شدني نخواهد بود.
خط را شكسته، وارد عمل شديم
حركت به سوي منطقه عمليات آغاز شد و من در فكر بودم كه هميشه قدري از فرمانده جلوتر حركت كنم و از او مواظبت نمايم تا خداي ناكرده برايش مشكلي ايجاد نشود و اگر قرار است تيري بيايد، اول به سوي من بيايد.
ساعت يك نصف شب بود، عمليات با رمز يا علي‌بن ابيطالب (ع) آغاز شد، گروهان ما در 2 ستون آرايش يافته و به خط عراقي‌ها زده ، خط را شكسته و وارد عمل شديم.
از قبل قرار بود وقتي خط دشمن توسط گروهان ما شكسته شد، ما آنجا ساكن شده و نيروهاي ديگر وارد عمليات شوند، لذا با فرماندهي گردان تماس گرفته و كسب تكليف كرديم كه دستور دادند ما هم به كمك سایر نيروها به جلو برويم.
سيد ناصر سياهپوش، فرمانده گروهان، پشت بي‌سيم اعلام كرد كه با گروهي از رزمندگان جهت شناسايي موقعيت نيروهاي عراقي به كمك ساير گروهها خواهد رفت.
اما من از ايشان خواستم كه او در محل و همراه بچه‌هاي گروهان باشد و من و تعدادي از بچه‌ها اين مهم را انجام دهيم كه با موافقت فرماندهي گردان من به همراه 40 نيروي داوطلب حركت كرديم. كمي كه جلوتر رفتيم به سنگرهاي اجتماعي عراقي‌ها رسيديم و با آنها درگير شديم، نبرد با پرتاب نارنجك و شليك گلوله طرفين آغاز شد و در تاريكي شب ادامه يافت، كم كم داشت هوا روشن مي‌شد كه ميدان بزرگي از تانك‌هاي دشمن را پيش روي خود يافتيم. نيروهاي همراه خود را به دو گروه 20 نفره تقسيم و از دو جناح بسوي تانك‌هاي دشمن پيشروي كرديم، 20 متري به جلو رفته بوديم كه سر راهم رزمنده‌ي جواني را ديدم كه روي زانوهايش نشسته و آرپي‌چي خود را به سمت تانك‌هاي دشمن نشانه رفت ، اولين گلوله را که شليك كرد یکی از تانك های دشمن كه در حال حركت به سوي ما بود به آتش كشيده شد، از كنار او گذشتم، نگاهي كردم، چهره‌اي نوراني داشت، اما نمي‌دانم از كجا آمده بود، گفتم شايد نيروي ساير گردانهاست، به حركت خود ادامه داديم، درست 20 متر كه به جلو رفتيم، دوباره رزمنده‌اي را ديدم كه نشسته و آرپي‌چي خود را به طرف تانك‌هاي دشمن نشانه رفته است و اولين گلوله‌اي كه شليك كرد، تانك در حركت دشمن به آتش كشيده شد، از كنار او نيز گذشتم، ولي انگار اين جوان بسيجي، همان رزمنده قبلي بود كه گلوله اول را شليك كرده بود، لبخندي زد و ما گذشتيم، داشتيم به خاكريزي كه نيروها و تانك‌هاي دشمن در پشت آن به سمت ما مي‌آمدند مي رسيديم.
از 2 تانکي كه به آتش كشيده شده بود خدمه‌اش بيرون آمده و قصد فرار داشتند، در حالي كه لباسهايشان آتش گرفته بود، از فرار آنها جلوگيري كرديم، در همين لحظه هم 2 تانك فوق منفجر شده و صداي مهيب آن وحشتي در دل ساير نيروهاي بعثي ايجاد كرد، به طوري كه خدمه‌ي ساير تانك‌ها هم بيرون آمده و شروع به فرار كردند.
ميدان بزرگي بود با دهها تانك زرهي، به همراه صدها نيروي تازه نفس، ما به بالاي خاكريز رسيده بوديم، رزمندگان زيادي را ديديم كه شهيد و يا زخمي به زمين افتاده اند، رزمندگان به سوي دشمنان اسلام آتش گشوده و اجازه فرار و يا حمله به آنها ندادند، در آن صحنه‌ ما اجازه حتي فرار يك عراقي را هم از آن ميدان نداده و تمام تانك‌هاي آن‌ها را نيز سالم به غنيمت گرفتيم.
باتلاقي که جان فرمانده را گرفت
ما جزو اولين كساني بوديم كه به خط دشمن زده بوديم و در حال پاكسازي منطقه و مسرور از پيروزي و دلاوري بچه‌ها بوديم كه با برادر اسكندري، بي سيم چي فرمانده گروهان تماس گرفتيم تا از حال سيد ناصر سياهپوش باخبر شويم.
بي سيم چی در كمال ناباوري ما اعلام كرد كه سياهپوش به شهادت رسيده و روي پاهاي او جان به جان تسليم كرده است. او به جناح ديگري از منطقه، يعني جاده اهواز، خرمشهر رفته بود كه با رزمندگان همراهش در باتلاقي اسیر و در زير رگبار آتش بعثيان به شهادت مي رسد. از بي سيم چي نشاني محل را گرفتم و خواستم به سوي محل فوق حركت كنيم كه خمپاره‌اي بين من و بي سيم‌چي ام اصابت كرد كه سينه او شكافته و در دم به شهادت رسيد.
به حركتم ادامه دادم كه نيروها جلوي مرا گرفته و گفتند با شهادت فرماندهي گروهان وظيفه تو سنگين‌تر شده و بايستي هدايت گروهان را به عهده بگيري.
در همين لحظه به ياد خداحافظي و در آغوش كشيدن آن عزيز قبل از عمليات افتادم كه پاهايم از گير رفته و به روي زمين نشستم، در همین لحظه صدايي از پشت بي‌سيم بلند شد كه شما كجائيد و در چه مرحله اي هستيد؟
به بچه‌ها گفتم: بگوييد ناصر شهيد شده است و من توانايي ادامه عمليات را ندارم. در همين حالت كه نشسته بودم به روي زانوهايم، رزمنده‌اي مقابلم ايستاده بود و دستانش را به سوی من دراز کرده بود. به طوری که من فقط پاهايش را مي‌ديدم، دستم را گرفت و گفت: بلند شو، مگر ما بسيجي‌ها مرده باشيم كه عمليات ادامه نیابد.
او وقتي دست‌هايم را گرفت و بلند كرد، احساس كردم نيرويم نسبت به گذشته صد چندان شده است، بلند شدم، مرا در آغوش گرفت، اصلاً متوجه چهره ی او نبودم و فقط احساس كردم همان بويي را كه شب قبل، از آغوش گرفتن شهيد سيد ناصر سياهپوش استشمام كرده ام، دوباره در هوا پراكنده شد، يك لحظه به خود آمدم و گفتم با بي‌سيم اعلام كنيد، ما آماده‌ايم، كجا بايد برويم؟
فرماندهی عملیات درپشت بي سيم گفتند: عراقي ها در جناح راست پاتك سنگيني زده و خط را شكسته‌اند كه بايد برويد و جلوي حركت آنها را بگيريد.
بچه‌ها اگر چه همه خسته بودند، اما وقتي از شهادت فرمانده خود باخبر شدند دوباره نيرو گرفته و حركت را آغاز كرديم، در همين لحظه محمد رزازي، يكي از رزمندگان گروهان كه يك خودروي ايفاي عراقي‌ها را به غنيمت گرفته بود رسيد و گفت: سوار شويد. همه سوار ماشين شديم، ايفا حركت كرد، آن هم در بياباني كه در تيررس توپ و تانك، موشك ها و هواپيماهاي عراقي بود و هر لحظه از گوشه‌اي صداي توپ، تانك و آتش به هوا بلند مي‌شد، هواپيماهاي عراقي مرتب از بالاي سر ما و با فاصله كم گذر مي‌كردند، اما هيچ گلوله‌اي به سمت ما شليك نمي‌شد، شايد هم فكر مي كردندكه ما عراقي هستيم و شايد هم به خواست خداوند آن‌ها كور و كر شده بودند.
خلاصه با خودروي فوق رسيديم به خطي كه دشمن شكسته بود، جایی که بچه‌هاي ما را در محل قتل و عام كرده بودند، از خودرو كه پياده شديم، فرمانده يكي از گروهانها را ديدم كه بچه‌ي ابهر بود و همه نيروهايش شهيد و يا زخمي شده بودند، ما را كه ديد خيلي خوشحال و اميدوار شد، بلند شد، آرپي‌چي اش را به دوش گرفت و به سمت تانك‌ها و نيروهاي عراقي شليك كرد، در همين لحظه عراقي‌ها كه او را شناسايي كرده بودند، با گلوله توپ مستقيم به او شليك كرده به طوري كه از كمر به بالا پودر شده و پاهايش بعد از يكي دو قدم حركت به زمين افتادند.
الله اكبر، جانم فداي رهبر
بچه‌هاي ما كه اين صحنه را ديدند يك صدا فرياد زدند: الله اكبر، جانم فداي رهبر و آتش سنگيني را به روي عراقي ها ريختند، به دنبال قاسم نوري، تيربارچي گروهان مي‌گشتم كه او را نديدم و گفتم شايد جايي گير كرده است و شروع كرديم به گلوله بستن عراقي ها كه وقتي حجم آتش ما را سنگين ديدند، شروع به فرار كردند، چند لحظه‌اي گذشت كه ديدم قاسم نوري به همراه 2 بسيجي ديگر عراقي‌ها را دور زده و مقابل آنها روي خاكريز ايستاده و آنها را زير آتش گرفتند.
چند دقيقه‌اي طول نكشيد كه يك گردان مكانيزه عراق به استعداد 360 نيرو که زير چتر حمايتی تانكها و هواپيماهاي خودي به ما حمله كرده بودند همگي نابود شدند. از دشمن در منطقه هيچ نمانده بود و همه‌ي تانكها نيز به غنيمت رزمندگان درآمده بود كه بي‌سيم چي گفت: با شما كار دارند.
پشت بي سيم، حاج احمد متوسليان، فرمانده شجاع تيپ سيد‌الشهدا بود كه ما يكي از گروهانهاي آن بوديم، حاج احمد از من پرسيد: از منطقه چه خبر؟
گفتم: حاج آقا خط را گرفتيم.
گفت: تندكي واقعيت را بگو.
من كه احساس كردم باور اين موضوع براي ايشان سنگين است، گفتم: حاج آقا ما خط را از دشمن گرفتيم و همه‌ي آنها را نابود كرديم ، اگر باور نداريد خودتان بياييد و منطقه را ببينيد.
ده دقيقه‌اي نكشيد كه فرمانده تيپ، حاج احمد متوسليان به همراه چند فرمانده ديگر خود را با ماشين به ما رساندند و خط را ديدند، در حالي كه هنوز هم باور نمي‌كردند.
حاج احمد دستور داد نيروها را جمع كنيم و من هم اعلام كردم، همه‌ي بچه‌ها جمع شدند و فرمانده از آنها تشكر كرده و اعلام كرد: شما در اين عمليات جداً فداكاري كرديد، نيروهايي كه اينجا مستقر بودند، نيروهاي مخصوص گارد عراق بودند كه اگر آنها را شكست نمي داديد، معلوم نبود سرنوشت خرمشهر و جنگ چه شود؟
ايشان در ادامه گفت: چون ما نيروي پشتيباني در اين منطقه نداريم، شما خط را نگهداريد تا نيروهاي تازه نفس بيايند و شما براي تصويه حساب برويد.
در همين لحظه بچه‌ها اعلام كردند، ما به يك شرط خط را نگه مي‌داريم و آن هم اينكه در عمليات بعدي هم شركت كنيم تا بتوانيم بدن مطهر فرمانده شهيدمان، ناصر سياهپوش را پيدا كرده و از منطقه ببريم.
من نگاه كردم به حاج احمد كه اشك شوق چشمانش را خيس كرده بود و ياراي پاسخ آنها را نداشت.
حاج احمد رفت و ما مانديم تا خط را نگهداري كنيم. بچه‌ها حالات عرفاني و روحاني خاصي داشتند، چند روزي را در آنجا سپري كرديم و هيچ نيروي عراقي جرات حمله و يا پاتك زدن را در آن منطقه نداشت.
بعد از چند شبانه روز كه خاكريز هاي دشمن را گرفته بوديم و در حال پاكسازي منطقه بوديم، گرد و خاكي را از دور ديديم، به سنگر ديده‌باني رفتم كه با دوربين اوضاع را بررسي كرده و ببينيم نيروهاي عراقي كه گردوخاك كرده اند در چه وضعيتي هستند، در حال ديدن منطقه با دوربين بودم كه رزمنده‌اي در پايين سنگر به من گفت: اين سنگر در تيررس دشمن است، از داخل آن بيرون برو.
من يك لحظه به خود آمده و از سنگر خارج شده و به سوي يكي از بچه‌هاي رزمنده رفتم كه حدود 200 متر با اين سنگر فاصله داشت، به او كه رسيدم احوالپرسي كرده و پرسيدم اين برادري كه آمد به من گفت از سنگر بيرون برو چه كسي بود؟ گفت منظورت کیست؟ برگشتم که او را نشان دهم کسی را ندیدم. ايشان هم از وجود چنين كسي در محل اظهار بي اطلاعي كرد كه در همين حال صداي مهيبي بلند شد كه همزمان چندین متر به هوا پرتاب شده و وقتي به زمين خوردم احساس كردم كه پشت سرم مي‌سوزد كه وقتي دست زدم احساس كردم تركشي به سرم اصابت كرده است كه هنوز هم آن تركش در سرم مانده است و اين در حالي بود كه تركش‌ها شكم برادري را كه من با او صحبت مي‌كردم پاره كرده و به شهادت رسيده بود.
از طرفي كمي كه به اطراف نگاه كردم ديدم گلوله مستقيم توپ به سنگري اصابت كرده است كه من درون آن بودم و هيچ اثری از آن باقي نمانده است.
من سرم را باندپيچي كردم و زمان آن فرا رسيده بود كه به همراه ساير بچه‌ها منطقه را ترك كرده و در اختيار نيروهاي تازه نفس قرار دهيم.
مرحله دوم عمليات آغاز شد
مرحله دوم عمليات بيت‌المقدس فرا رسيد، ما به همراه نيروهاي تازه نفسي كه داشتيم آماده عمليات بوديم كه دستور دادند بايد خط دشمن را بشكنيم.
بچه‌ها تا لب خاكريزهاي اهواز، خرمشهر رسيده بودند، ساعت يك نيمه شب بود، دستور حمله دادند، زديم به خط عراقي ها و خط را شكستيم. از قلب عراقي ها به درون آنها نفوذ كرده و وارد منطقه عمقي عراقي‌ها شديم.
وارد اين منطقه كه شديم، چند عراقي با قناسه كه مجهز به دوربين‌هاي مادون بنفش بود مستقر شده بودند و وظيفه داشتند تا فرماندهان و بي‌سيم‌چي هاي ما را به شهادت برسانند. يك لحظه نور آتشي را ديدم كه از گوشه‌ي سنگري بيرون آمد و مستقيم به سر بي‌سيم‌چي ما، برادر نظري كه دبير آموزش و پرورش در بوئين‌زهرا بود اصابت كرد و درجا به درجه ی شهادت نایل گردید.
اين صحنه را كه ديدم، به حالت سينه خيز، 15 متري به جلو رفته و به خاكريز عمقي بعثي‌ها رسيدم، سپس بلند شده و دستور حمله به سوي عراقي‌ها را صادر كردم، همه بلند شدند، در حال حركت به سمت عراقي‌ها بوديم كه دومين گلوله از طرف عراقي‌ها شليك شده و به كتفم اصابت كرد و تير ديگري به پهلويم كه در داخل ريه‌ام جا خشك كرد.
من به زمين افتادم، اما بچه‌ها به خط زدند و جنگ تن به تن آنها با عراقي‌ها آغاز شد، من هم كه ريه‌ام پاره شده بود، خون در گلويم جمع شده و هر چند لحظه‌اي براي نفس كشيدن، خون از گلويم بيرون مي‌پاچيد.
در همين لحظه عليرضا كشاورز كه فرماندهی يكي از دسته‌ها را به عهده داشت، از كنار من عبور كرده و فقط گفت: چطوري؟
سپس ابوترابي، يكي ديگر از رزمندگان بالای سرم نشست و حالم را جويا شد كه من خواستم كمربندم را باز كند و خشاب‌ها را روي زمين بگذارد تا قدري سبك شوم. او هم با سر نيزه كمربندم را پاره كرد كه در همان لحظه متوجه شكاف عميق پشتم شد و ترسيد و در حالي كه فكر مي‌كرد من رفتني هستم، از من خداحافظي كرد و رفت.
تا روشن شدن هوا، جنگ تن به تن بچه‌ها ادامه داشت و مالكيت منطقه چندين بار بين بچه‌هاي ما و عراقي‌ها جابجا شد، هوا كه روشن شد، نيروهاي امداد با برانكارد آمدند تا زخمي‌ها را ببرند، من صداي بچه‌هاي زخمي را مي‌شنيدم كه وقتي امدادگران بالاي سر آنها مي‌رفتند، مي گفتند اول برويد تندكي را ببريد، آن واجب‌تر است و امدادگران هم به دنبال من مي‌گشتند كه خلاصه مرا پيدا كرده و به روي برانكارد گذاشتند و در حالي كه قادر به صحبت كردن نبودم مرا از منطقه خارج كردند. من اولين نيروي زخمي بودم كه از منطقه مي‌بردند و در حالي كه روي برانكارد دراز كشيده بودم مي ديدم كه زمين پر است از كشته‌گان عراقي است.
مرا به بيمارستان صحرايي برده، اكسيژن وصل كرده، سپس با آمبولانس به ماه‌شهر انتقال دادند، در مقابل بيمارستان مردم زيادي اجتماع كرده بودند كه به محض رسيدن آمبولانس مجروحين را به داخل بيمارستان انتقال دادند.
درد زيادي داشتم، از دكتر خواستم كه مرا بي هوش كنند تا درد نكشم، كه همين كار را هم كردند و وقتي به هوش آمدم ديدم پرستارها به هم مي‌گويند خوش به حالش كه زاير امام رضا (ع) است كه در ادامه مرا به همراه مجروحين زيادي با هلي‌كوپتر به مشهد مقدس اعزام كردند.
در بيمارستان قائم (عج) مشهد بر روی من عمل جراحي انجام داده و پس از بهبودي نسبي به قزوين منتقل شدم. دوستان زيادي به عيادتم آمدند. خبر آزادسازي خرمشهر را هم درون رختخواب بيماري بودم كه شنيدم.
يكي از عيادت كنندگان، عليرضا كشاورز بود، گفت: مي‌داني چرا وقتي زخمي شده بودي و من به تو رسيدم سريع گذشتم و توقف نكردم كه تو را كمك كنم؟
گفتم: نه چطور مگه؟
گفت: در همان لحظه چند قدم عقب تر ديدم 6 نفر عراقي ايستاده‌اند و احساس كردم قصد حمله دارند كه سريع رفتم و با چند نيرو و اسلحه برگشتيم و به سراغ آنها رفتيم كه با تعجب دیدیم که همگي آنها آماده تسليم شدن هستند و فقط به دنبال كسي مي‌گردند كه آنها را به اسارت ببرد، لذا آنها را دستگير كرده و به پشت خط منتقل كرديم.
جوابي كه سال 84 گرفتم
تندكي‌ها كه به پايان خاطراتش از عمليات بيت‌المقدس مي‌رسد، مي‌گويد: سالها در ذهنم قضاياي عمليات بيت المقدس را مرور مي كردم و پرسش هاي زيادي از خود داشتم كه به دنبال پاسخ آن بودم.
وي ادامه مي‌دهد: سال 84 بود كه به همراه گروهي از راويان نور به جنوب رفتيم، سردار جعفري، يكي از فرماندهان نيروي زميني سپاه هم همراه ما بود كه مناطق جنوب و ماجراهايي كه در جنگ تحميلي بر آن گذشته را براي ما تشريح كند.
در 35 كيلومتري خرمشهر ما را از ماشين پياده كردند و ايشان شروع كرد به توضيح دادن، سردار جعفري كه در زمان عمليات بيت‌المقدس در مقر عملياتي بودند گفت: زماني كه مي خواستيم عمليات بيت‌المقدس را شروع كنيم، اينجا خط مرزي ما شروع مي‌شد، خرمشهري كه اگر آزاد مي‌شد، كل نظام بعث سرنگون مي‌شد، چراکه خط اصلي و اول آنها اينجا بود و اگر ما شكست مي‌خورديم كه دولتمان حسابي تضعيف و آينده جنگ مبهم مي‌شد.
در مسير كارون تا جاده خرمشهر ، اهواز كه مناطق جنگ و گريز نيروهاي ما با عراق بود، نيروهاي گارد مخصوص عراق كه از خوانخوارترين نيروها هستند مستقر بودند كه توپ و تانك‌هاي فراواني را در منطقه مستقر كرده بودند، از جمله تانك‌هاي تي‌72 كه به فاصله هر 500 متر يك تانك مستقر كرده بودند و در پناه هواپيماها، مرتب نيروهاي ما را زير آتش داشتند و با گلوله‌هاي تانك، نفرات ما را به شهادت مي‌رساندند.
آنها تا لب جاده خرمشهر، اهواز آمده بودند و اگر آنجا را مي‌گرفتند، عمليات ما شكست خورده بود، اما در لحظات آخر كه همه‌ي ما نااميد شده بوديم، امدادهاي غيبي به مدد ما آمدند و در آخرين لحظات اين نيروها خط دشمن را شكسته و همه‌ي آنها را فراري دادند و بچه‌ها خط را تثبيت كرده و در آنجا مستقر شدند، 3 روز از استقرار بچه‌هاي ما گذشته بود كه به ما بي‌سيم زدند كه چند زره‌پوش عراقي در حالي كه بر روي آنها پرچم‌هاي سفيد نصب شده است به طرف ما مي‌آيند و مي خواستند دستور حمله به آنها را بگيرند. اما ما اعلام كرديم، چون پرچم سفيد بر روي خودروهاي خود دارند، شايد مي‌خواهند تسليم شوند، لذا آنها را دستگير كنيد. آنها هم صبر كرده بودند و وقتي زره‌پوش‌ها به نزديك آنها رسيده بودند، چندين افسر عالي رتبه گارد مخصوص صدام از آنها پياده و خود را تسليم رزمندگان ما كرده بودند.
براي ما سوال شده بود كه چرا اينها كه بهترين، قوي‌ترين و از گارد مخصوص نيروهاي صدام هستند، خود را تسليم ما كردند، لذا موضوع را از آنها پرسيدم و گفتند: ما در خيلي از عمليات‌ها شركت كرده بوديم، اما هيچگاه نيروهايي مثل رزمندگان ايران كه عاشق شهادت و نترس باشند نديده بوديم، لذا احساس كرديم كه در مقابل چنين نيروهايي نمي‌توانيم بايستيم و خود را تسليم كرديم.
تندكي‌ها به اينجا كه مي‌رسد از عظمت و نيروي الهي رزمندگان مي گويد و اينكه در جريان اين عمليات اگر دست غيبي خداوند و ايثار و شهامت رزمندگان ما نبود، قطعاً سرنوشت ما متفاوت با امروز بود.
وي همچنين مي گويد: جوانان ما بايد امروز بدانند كه وارثان كدام نسل اند، نسلي كه با ابرقدرتها جنگيد و تكه تكه شدن خود را پذيرفت، اما ننگ اسارت و بردگي و تحقير را نپذيرفت.