در حال دریافت تصویر  ...
نام سید رضا سید موسوی
محل تولد قزوین - روستای عمقین بخش طارم سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام حمید عبدالرزاقی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام احسان بابایی الموتی
محل تولد قزوین - گازرخان


در حال دریافت تصویر  ...
نام کاظم مصدقیان پور
محل تولد قزوین - قیطور-بخش طارم سفلی


در حال دریافت تصویر  ...
نام حسین علی خسروی
محل تولد همدان - عمارلو


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی حاجی حسنی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله سلطانی
محل تولد قزوین - دودهه


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفر علی افتخاری
محل تولد آوج - ارغای


در حال دریافت تصویر  ...
نام احمد فولادی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محسن اسمعیلی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام مجید اسدی
محل تولد قزوین - باورس


در حال دریافت تصویر  ...
نام سیفعلی ترکی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام علمدار مددی
محل شهادت خرمشهر


در حال دریافت تصویر  ...
نام عیدالله رجبی
محل شهادت بانه


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد قموشی
محل شهادت جاده بانه - سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام غنی رمضانعلی
محل شهادت بوکان


در حال دریافت تصویر  ...
نام رضا بهرامی
محل شهادت سردشت


در حال دریافت تصویر  ...
نام صفر علی معروفی
محل شهادت اردوگاه جراحی


در حال دریافت تصویر  ...
نام شعبانعلی برزگردخت
محل شهادت بانه



یک خاطره شهید  عباس بابایی


خلبان شدن ما با عناعت خداوند بود

ولی الله کلاتی: شهید بابایی در سال ۱۳۴۹ برای گذراندن دوره خلبانی به آمریکا رفت. طبق مقررات دانشکده می بایست هر دانشجوی تازه وارد به مدت دو ماه با یکی از دانشجویان آمریکایی هم اتاق می شد. آمریکایی ها، در ظاهر، هدف از این برنامه را پیشرفت دانشجویان در روند فراگیری زبان انگلیسی عنوان می کردند؛ ولی واقعیت چیز دیگری بود. چون عباس در همان شرایط نه تنها تمام واجبات دینی خود را انجام می داد بلکه از بی بند و باری موجود در جامعه غرب پرهیز می کرد. هم اتاقی او در گزارشی که از ویژگی ها و روحیات عباس می نویسد، یادآور می شود که بابایی فردی منزوی و در برخوردها، نسبت به آداب و هنجارهای اجتماعی بی تفاوت است و از نوع رفتار او بر می آید که نسبت به فرهنگ غرب دارای موضع منفی می باشد و شدیداً به فرهنگ و سنت ایرانی پایبند است. به هر حال شخصی است«غیر نرمال»؛ و پیداست که منظور از آداب و هنجارهای اجتماعی در غرب چه چیزهایی است. همچنین گفته بود که او به گوشه ای می رود و با خودش حرف می زند؛ که منظور او نماز و دعا خواندن عباس بوده است. گزارشهای آن آمریکایی بعدها باعث شد تا گواهینامه خلبانی به او اعطا نشود، و این در حالی بود که او بهترین نمرات را در رده پروازی به دست آورده بود. روزی در منزل یکی از دوستان راجع به چگونگی گذراندن دوره خلبانی اش از او سؤال کردم. او پاسخ گفت: خلبان شدن ما هم عنایت خداوند بود. گفتم: چطور؟ گفت:ـ دوره خلبانی ما در آمریکا تمام شده بود؛ ولی به خاطر گزارش هایی که در پرونده خدمتی‌ام درج شده بود تکلیفم روشن نبود و به من گواهینامه نمی دادند؛ تا سرانجام روزی به دفتر مسئول دانشکده، که یک ژنرال آمریکایی بود احضار شدم. به اتاقش رفتم و احترام گذاشتم. او از من خواست که بنشینم. پرونده من در جلو او، روی میز بود. ژنرال آخرین فردی بود که می بایستی نسبت به قبول و یا رد شدنم در امر خلبانی اظهار نظر می کرد. او پرسش هایی کرد که من پاسخش را دادم. از سؤالهای ژنرال بر می آمد که نظر خوشی نسبت به من ندارد. این ملاقات ارتباط مستقیمی با آبرو و حیثیت من داشت؛ زیرا احساس می کردم که رنج دو سال دوری از خانواده و شوق برنامه هایی که برای زندگی آینده ام در دل داشتم، همه در یک لحظه در حال محو و نابودی است و باید دست خالی و بدون دریافت گواهینامه خلبانی به ایران برگردم. در همین فکر بودم که درِ اتاق به صدا درآمد و شخصی اجازه خواست تا داخل شود. او ضمن احترام، از ژنرال خواست تا برای کار مهمی به خارج از اتاق برود. با رفتن ژنرال، من لحظاتی را در اتاق تنها ماندم به ساعتم نگاه کردم؛ وقت نماز هر بود. با خود گفتم کاش در اینجا نبودم و می توانستم نماز را اول وقت بخوانم. انتظارم برای آمدن ژنرال طولانی شد. گفتم که هیچ کار مهمی بالاتر از نماز نیست. همین جا نماز را می خوانم. ان شا‌ءالله تا نمازم تمام شود او نخواهد آمد. به گوشه ای از اتاق رفتم و روزنامه‌ای را که در آنجا بود به زمین انداختم و مشغول خواندن نماز شدم. در حال خواندن نماز بودم که متوجه شدم ژنرال وارد اتاق شده است. با خود گفتم چه کنم؟ نماز را ادامه بدهم و یا بشکنم؟ بالاخره گفتم نمازم را ادامه می دهم و هر چه خدا بخواهد همان خواهد شد. سرانجام نماز را تمام کردم و در حالی که بر روی صندلی می نشستم از ژنرال عذرخواهی کردم. ژنرال پس از چند لحظه سکوت، نگاه معناداری به من کرد و گفت:ـ چه کردی؟ گفتم:ـ عبادت می کردم. گفت:ـ بیشتر توضیح بده. گفتم:ـ در دین ما دستور بر این است که در ساعتهایی معین از شبانه روز، باید با خداوند به نیایش بپردازیم و در این ساعت زمان آن فرا رسیده بود؛ من هم از نبودن شما در اتاق استفاده کردم و این واجب دینی را انجام دادم. ژنرال با توضیحات من سری تکان داد و گفت:ـ همه این مطالبی که پرونده تو آمده مثل این که راجع به همین کارهاست. این طور نیست؟ پاسخ دادم:ـ آری همین طور است. او لبخندی زد. از نوع نگاهش پیدا بود که از صداقت من خوشش آمده بود. با چهره ای بشّاش خودنویسش را از جیبش بیرون آورد و پرونده ام را امضا کرد. سپس با حالتی احترام آمیز از جا برخاست و دستش را به سوی من دراز کرد و گفت: ـ به شما تبریک می گویم. شما قبول شدید. برای شما آرزوی موفقیت دارم. من هم متقابلاً از او تشکر کردم. احترام گذاشتم و از اتاق خارج شدم. آن روز به اولین محل خلوتی که رسیدم به پاس این نعمت بزرگی که خداوند به من عطا کرده بود، دو رکعت نماز شکر خواندم