در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد بندرچی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام احسان طالبی
محل تولد تاکستان - فارسجین


در حال دریافت تصویر  ...
نام عین علی آموزگار بهمیری
محل تولد قزوین - سلطان آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد حسن جهانگیرزاده
محل تولد هشترود


در حال دریافت تصویر  ...
نام عبدالله مرادی
محل تولد قزوین - جنت آباد


در حال دریافت تصویر  ...
نام سید جلال موسوی
محل تولد بوئین زهرا - شال


در حال دریافت تصویر  ...
نام ابراهیم عسگری
محل تولد قزوین - حصار


در حال دریافت تصویر  ...
نام جلال جلیلی فرد
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام علی میوه چین
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام منوچهر جمشیدی
محل تولد قزوین


در حال دریافت تصویر  ...
نام محمد تقی خلفی
محل تولد تاکستان - فارسجین


در حال دریافت تصویر  ...
نام امیر عسگری
محل شهادت اسلام آبادغرب


در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی منجم
محل شهادت قصرشیرین


در حال دریافت تصویر  ...
نام جعفر پاو
محل شهادت سرپل ذهاب


در حال دریافت تصویر  ...
نام عیسی بیگدلی
محل شهادت بانه



یک خاطره شهید  فرج الله ابراهیمی


من فقط دو ساعت فرصت دارم

غلامرضا ابراهیمی: شب بود. در محل مأموریت‌مان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی می‌گفت. نوبت به «ابراهیمی» رسید. او گفت: «من دوست دارم همانند مولایم، «ابوالفضل العباس» (ع) شهید شوم.» حرف‌های‌مان تمام شد و همگی خوابیدند؛ اما «فرج الله» نخوابید و مشغول دعا و نماز خواندن شد. گفتم: «بیا تو هم کمی استراحت کن و بخواب که فردا کار زیاد داریم.» در جوابم گفت: «من دو ساعتی بیش‌تر وقت ندارم و نمی‌توانم بخوابم!» من، متوجه مطلبی که گفت نشدم و تا آمدم بیش‌تر سؤال کنم، افراد «کومله» به ما حمله کردند. بچه‌ها هم از خواب بیدار شدند و به مقابله با آن‌ها پرداختیم. در حال درگیری با دشمن بودیم، که ترکشی به «فرج الله» اصابت و یکی از دست‌های او را قطع کرد. در همین حین ترکش دیگری مچ دست دیگرش را هم از بدن جدا کرد. درگیری ادامه داشت. خون زیادی از «ابراهیمی» رفته بود و امکان برگشت به عقب هم نبود؛ اما او مرتباً با فریادهای «الله اکبر»، به دوستان هم‌رزمش روحیه می‌داد و مرتب می‌گفت: «بچه‌ها! حال من خوب است.» «فرج الله» در حالی که ندای «الله اکبر» سر می‌داد، با آخرین تیر دشمن نقش بر زمین شد و من تازه متوجه شدم که دُرست دو ساعت از حرفی که به من زده بود، گذشته است ...!