در حال دریافت تصویر  ...
نام سید ناصر سیاه پوش
نام پدر سید محمد
نام مادر فاطمه بیگم
محل شهادت خرمشهر

بیوگرافی
سیاه پوش، سیدناصر: هیجدهم بهمن ۱۳۳۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش سید محمد و مادرش فاطمه‌بیگم نام داشت. دانشجوی دوره کارشناسی در رشته ریاضی و پاسدار بود. دهم اردیبهشت ۱۳۶۱، با سمت فرمانده گردان در خرمشهر بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۳۷/۱۱/۱۸
محل شهادت خرمشهر تاریخ شهادت ۱۳۶۱/۰۲/۱۰
استان محل شهادت خوزستان شهر محل شهادت خرمشهر
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات کارشناسی رشته ریاضی
عملیات بیت المقدس سال تفحص
محل کار سپاه پاسداران شهر صنعتی البرز بنیاد تحت پوشش قزوین
مزار شهید قزوین - قزوین - قزوین - مرکزی


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
وصایا
شهید، سیدناصر سیاهپوش: برادر و خواهرم! من این چنینم. من فرزند همه شما هستم. من برادر کوچک شمایم و من مقلد روح خدایم و بر این اساس است که فرمان امامم را لبیک گفته و عازم جبهه شدم. ...و اما سخنى با شما دارم؛ خواهر و برادرم! به یاد دارم تا قبل از انقلاب، هرگاه از امام حسین(ع) و مظلومیت و شهادتش مى‏ گفتند و هرگاه عاشورا فرا مى ‏رسید و در مجالس از کشته شدن امام حسین(ع) و یارانش و به اسارت رفتن عزیزانش مى‏ خواندند، من با خداى خود مى‏ گفتم که ای کاش در آن زمان بودم و امام حسین(ع) را یارى مى‏ کردم و این را با خداى خویش زمزمه کرده بودم که اگر مى ‏بودم در زمره طرفداران امام حسین(ع) قرار مى‏ گرفتم و دین خدا را یارى مى‏ کردم و مى‏ دانم که تو هم این چنین بارها و بارها بر مظلومیت امام حسین(ع) و یارانش اشک ریختى و عاشوراهاى متمادى را عزادار بودى و تو نیز بر این عقیده بودى که ای کاش مى ‏بودی و امام حسین(ع) را یارى مى ‏کردی؛ لذا بر همین اساس خداى بر ما منت نهاد و خواسته ما را اجابت کرد. او از میان فرزندان حسین(ع) براى ما رهبرى فرستاد تا با یارى و رهبری او، دینش را یارى نماییم. آرى! خدا براى ما خمینى -این مرد خدا- را فرستاد تا دیگر بهانه‏ اى نباشد و حال این نداى «هل من ناصرٍ ینصرنى؟» حسین(ع) زمان است که فریاد مى ‏کشد و بر همه یزیدیان زمان شوریده است؛ اوست که با رهبریش ما را به سوى سعادت راهنمایی مى ‏نماید و اوست که دوباره خاطره کربلا را زنده کرده است و حال این من و تو هستیم که انتخاب گریم؛ یا باید حسینى بود و براى حاکمیت حق به شهادت رسید و یا چونان حضرت زینب(س) و حضرت سجاد(ع) پیام رسان کربلا و خون شهدا بود، در غیر این صورت یزیدى خواهیم بود و در راه شیاطین گام برداشتن، مسیری جهنمى است. آرى! دیگر حق و باطل مشخص است و سردمداران اسلام و کفر آشکار شده اند؛ لذا باید یک طرف ایستاد و براى نابودى طرف دیگر تلاش کرد و این تو هستى که انتخاب می کنی؛ یا حق و یا باطل! دیگر سکوت جایز نیست و بى‏ تفاوتى خیانتى بس بزرگ خواهد بود؛ پس به پا خیز و بر همه مظاهر شرک و کفر -هم چون رهبرت خمینى- بخروش و در برابر ستمگران تاریخ بگو: «نه»! اى برادر و خواهرم! من که عازم جبهه نبرد حق علیه باطل هستم، از خدا مى‏ خواهم یاری ام نماید تا لیاقتش را هر چه بیشتر کسب نمایم و اگر سعادتى بود و شهادت نصیبم گردید، این را بدانید که تنها از یک چیز ناراحتم. البته با شهادت، انسان به خدا مى ‏رسد؛ اما خواهر و برادرم! هرگاه خون یک مقلد روح الله و فرزندان حزب الله بر زمین مى‏ ریزد، یکى از قلب هایى که به خمینى عشق مى‏ ورزد، از تپیدن باز مى ‏ایستد و یکى از یاران امام کم مى‏ شود و من نیز از این ناراحتم؛ بنابراین بزرگ ترین خواسته ‏ام از شما این است که هرگاه خونم بر زمین ریخت و قلبم از تپیدن باز ایستاد، شما باید امام را بیشتر دوست بدارید و جاى خالی ام را پُر کنید، تا من مرگ را با خاطرى آسوده در آغوش بگیرم و به استقبال او بشتابم. خواست دومم از شما این است که در عمل، پیرو امام و روحانیت در خط امام باشید که -ان شاء اللّه-‏ هستید. آرى برادر و خواهرم! در خط امام بودن، عمل کردن به دستورات و فرامین امام امت و پشتیبان روحانیت بودن، حمایت عملى کردن از آنان است. برادر و خواهرم! ادامه دادن راه شهیدان بزرگواری هم چون: شهید مظلوم بهشتى عزیز و رجایى و باهنر مظلوم و شهداى دیگری چون: دستغیب و مدنى و دیگران، حمایت از هم سنگران آن ها است. برادر و خواهرم؛ خصوصاً تو برادر و خواهر دانش آموز و دانشجویم! بدان که جامعه به سوى تکامل و الهى شدن در حرکت و در پى به دست آوردن شعور است و روز به روز شعارها جای شان را به شعورها مى ‏دهند. آرى! باید خود را ساخت که فردا دیر است و براى ساخته شدن باید به مکتب و مدافعان مکتب؛ یعنى روحانیت و حوزه پیوست و در مقابل آن ها زانوى ادب بر زمین زد و سال ها تلمذ نمود و باید محتواى عقیدتى و سیاسى خود را غنا بخشید که در خط امام بودن تنها شعار دادن نیست؛ بلکه به تزکیه و عمل احتیاج دارد و اگر مى ‏خواهید در خط امام بمانید، باید اخلاق، ایمان، عقیده و بینش سیاسى و مهم تر از همه تقوای تان را بالا برده و همانند امام و در خط امام بمانید. هم چنین از شما خواهشم این است که حتماً و حتماً مطالعه کنید و خصوصاً آرا و افکار استاد شهید مرتضى مطهرى و علامه بزرگوار، مرحوم طباطبایى را چراغ راه خود قرار داده و سیاست تان را با امام همگام نمایید. سخن دیگرم این است که: برادر و خواهر من! انگیزه من از جبهه رفتن منطبق بر این حدیث بود: «من طلبنى وجدنى... » آرى! من براى طلب خدا به جبهه مى‏ روم. مى‏ روم تا او را بیابم و دوستش بدارم و عاشقش شوم تا شاید عشقم را بپذیرد و آن گاه که او پذیرفت، من به سعادت ابدى دست یافته ‏ام؛ زیرا دیگر این خداست که عاشقم مى‏ شود و خداست که عاشقش را مى ‏ُکُشد و خداست که دیه آن کس را که کُشته مى‏ شود، مى ‏پردازد. چه چیز عظیم تر و برتر از این مى‏ تواند باشد؟! آرى! آنجاست که انسان به خدا نزدیک تر است و آنجاست که خدا را راحت تر مى‏ توان یافت و امام زمان(عج) آنجاست. پس از شهادتم، چشم هایم را باز بگذارید تا دشمنان بدانند که تا دَم مرگ از همه آن ها بیزار بودم و این نشانه خشمم نسبت به آن هاست. برادر و خواهر حزب اللهی ام! براى اینکه سعادت‏مند شوید باید پیرو ولایت فقیه باشید و بدانید اطاعت از امام، همراهى با نماینده ‏اش و یارانش مى ‏باشد و بجاست که اینجا از مظلوم شهرمان و نماینده امام مان، آقاى باریک بین نیز یادى نمایم؛ آرى! باید خود را با او هماهنگ کنیم و اطاعت از او، اطاعت از امام است و باید گفت: هر حرکتى بى امام، سکون و هر فریادى بى‏ امام، سکوت و هر نورى بى امام، ظلمت و هر راه و هدفى بى‏ امام، سراب است. باید پیرو بود تا به سعادت رسید. در آخر دست پدر و مادرم را مى‏ بوسم که مرا این گونه تربیت کردند و بسوى خدا فرستادند. آرى! آن نمازهاى مادرم بود که مرا این گونه ساخت و دعاهاى پدر و مادرم بود که مرا چنین عاقبتى خوش آمد؛ بنابراین از آن ها مى‏ خواهم گرچه شاید مشکل باشد، ولى در مرگم اشک نریزید؛ چون همیشه آرزو داشتم عاقبت بخیر شوم و چه عاقبتى خوش تر از این که انسان بسوى خدا برود و این را هم مى ‏دانم که هیچ بارى سنگین تر از جنازه فرزند بر دوش پدر نیست و از پدرم مى‏ خواهم تا این بار را تحمل کند و با دعاهاى خیرش مرا بسوى معبودم بفرستد. ...و این آخرین سخنم؛ اگر لیاقت آن را پیدا کردم که بر دست هاى پاک شما مردم -که امام، الهى شدن تان را نوید مى‏ دهد- تشییع شوم، مى‏ خواهم مرا شبانه به خاک بسپارید؛ چون دوست دارم دشمن این را بداند که ما شب شِکَنیم و تاریکى براى ما مفهومى ندارد و بگذارید تا شب را هم از این جغدهاى شوُم بگیریم تا امیدى براى زنده بودن شان نماند. ...و از شما مى‏ خواهم اگر حقى به گردن من دارید -اگر قابل بخشش است- ببخشید وگرنه مى‏ توانید از خانواده ‏ام مطالبه نمایید. از حضرت آیت الله باریک بین مى ‏خواهم علاوه بر پدرم، وصى من نیز باشند.۱ (۱۴۱۳۸۳۸) سید ناصر سیاهپوش
خاطرات
محسن صباغ: بچه های گروهان ما، همه ورزشکار و فعال بودند، بخاطر همین هم در عملیات فتح المبین قرار شد ما از بقیه گروهان ها ،جلوتر حرکت کنیم. مسیرزیادی را طی کرده بودیم. بچه‌ها در حالی که یک دستشان اسحله بود، با دست دیگر ناهار می‌خوردند و آنقدر گرسنه بودند که معلوم نبود چه جوری غذا می‌خوردند و شهید سید ناصر سیاهپوش به شوخی به بچه‌ ها می گفت: بخورید، ولی مراقب باشید خودتان را با خوردن شهید نکنید. تا صدای گلوله ناصر توی هوا پیچید، یک دفعه دیدیم نیروهایی که جلوی ما و حدود دو گروهان و تقریبا دویست نفر می ‌شدند، دستهایشان را بالا بردند و گفتند: الدخیل الخمینی، الدخیل الخمینی، و تازه ما متوجه شدیم که آنها نیروهای عراقی هستند. همچنان به طرف هدف در حال حرکت بودیم که یک دفعه دیدیم تعداد زیادی نیرو جلوتر از ما در حال حرکت هستند، شهید سیاهپوش به من گفت این چه وضعی است، مگر قرار نبود که ما از همه گروهان ها جلوتر باشیم، پس این نیروهایی که جلوی ما هستند از کجا آمده اند؟ ایشان در حالی که به من می گفت نیروها را سریعتر به جلو ببرم، در همین حین و به نشانه این که ما داریم می‌آییم، نگران نباشید، یک تیر هوایی زد. ما نیز بلافاصله موضع گرفتیم و شهید سیاهپوش به زبان عربی و فارسی با آنها حرف می‌زد و سر به سر آنها می‌گذاشت و چیزهایی می‌گفت که بچه‌ها آن قدر خندیدند که دیگر نمی‌توانستند حرکت کنند و سیاهپوش با اشاره به آنها گفت: کمربندهایتان را باز کنید، کفشهایتان را دربیاورید و اسلحه های‌تان را زمین بگذارید که در نتیجه همه ی نیروهای عراقی که وحشت زده بوئند تسلیم بچه های ما شدند و حدود ۲۰۰ اسلحه نیز به دست ما افتاد. و ما چون در حال رسیدن به مقصد برای عملیات بودیم دویست نیروی اسیر را با دو نفر به عقب فرستادیم.
قطعات ادبی
لیلا قربانی: در بسیج دانشگاه رسم بود که هر یک از دانشجویان، یک شهید رو به عنوان دوست خود انتخاب کرده و از طرفش و به نیابتش کارهای خیر انجام می‌دادن. باهاش درد و دل کرده و سر مزارش می‌رفتن و از اینجور کارها. من و خیلی از دوستانم هم شیفته ی "سید ناصر سیاهپوش" شده بودیم. آن روزها من این شهید را برادر خودم انتخاب کردم و بعد از آن هر بار که مسیرم به گلزار شهدا می‌خورد و همه پنجشنبه‌ها که فرصت می‌کردم، سر مزارش می‌رفتم. طوری شده بود که دیگه کسی در خانه ی ما این شهید را سید ناصر سیاهپوش خطاب نمی‌کردن و همه می‌گفتن "داداش ناصر". یک سال با دانشجویان دانشگاه بین‌الملل رفتیم راهیان نور، هنگام بازدید از دو کوهه نمایشگاهی از آثار جنگی را راه اندازی کرده بودن و عکس‌های شهدا و یکسری از آثار جبهه را هم گذاشته بودن. وارد نمایشگاه که شدیم، خانمی نشسته بود و یکسری فرم زیر دستش‌ بود و هر کسی می‌آمد و از چادر خارج می‌شد، صدایش می‌کرد به سمت خودش و چیزهایی به او می‌گفت. ما هم که آمدیم از چادر خارج شویم، صدایمان کرد و گفت: خانم‌ها نمی‌خواهید یکی از شهدا را به عنوان دوست خودتان انتخاب کنید؟ من از طرف "نایب شهدا" با شما صحبت می‌کنم. ما می‌خواهیم هر یک از زائران جنوب و مسافران راهیان‌نور، یکی از شهدا را به نیابت انتخاب کند و از طرف‌شان کارهایی که قسمت نایب شهدا می‌گوید انجام دهند. من آن روز با یک غروری گفتم: من خودم برادر و دوست شهید دارم و نیازی نیست از بین این شهدا کسی را انتخاب کنم. آن خانم هم لبخندی زد و گفت: چقدر خوب خیلی عالیه. پس اگر ممکنه بیایید اینجا و این فرم را در مورد برادر شهیدتان پر کنید و اطلاعاتی که از شهید می‌خواهیم بنویسید و در این طرح نیابت از شهدا شرکت کنید. من هم فرم را گرفتم. آن روزها هنوز چشمانم را عمل نکرده بودم. البته نزدیک بینم خوب بود و می‌توانستم فرم ها را بخوانم و شروع کردم به خواندن اطلاعاتی که میخواستند: اسم، فامیل، نام پدر، تاریخ تولد، تحصیلات، متاهل، مجرد، دارای فرزند یا خیر و... اینها را که خواندم دیدم هیچی از سید ناصر سیاهپوش نمی‌دانم. من که تا آن روز فقط ادعا داشتم شهید شیاهپوش برادرم است، حالا می دیدم هیچی ازش نمی‌دانم. البته یک اسم و فامیل و یک آدرس از مزارش بلد بودم و دیگر هیچ! راستش آن لحظه به خود آمدم و انگار یک تلنگری بهم خورد که کجای کاری؟ شمایی که هیچ اطلاعاتی نداری و اصلا نمی دانی خانواده سید ناصرکجا هستند، مادرش زنده است یا نه و در چه وضعیتی دارن زندگی می‌کنن چطوری ادعا می کنی که شهید داداشته؟ تو همین فکرها بودم که به آن خانم گفتم: شماره تماس به من بدید. من برم شهرم و پس از اینکه اطلاعات را کامل کردم، با شما تماس می‌گیرم. و برگشتم قزوین. تعطیلات عید گذشت و مجدد رفتم دانشگاه. از دوستانم و بچه‌های دانشگاه تحقیق را شروع کردم. اما در مورد خانواده سید ناصر، چیزی دستم را نگرفت و متاسفانه دانشگاه هم چیز خاصی نداشت و مدارکی که نایب‌الشهدا از من خواسته بود نتوانستم پیدا کنم. البته گلزار شهدا هم رفتم و از مسوولین آنجا سوال کردم ولی چیز خاصی نگفتند و نداشتند که در اختیارم قرار دهند. ذهنم نرسید بنیاد شهید بروم و اصلا نمی‌دانستم که اگر می‌رفتم بنیاد شهید، کاری از پیش می‌بردم یا نه. چند وقت گذشت و من بی‌خیال قضیه شدم تا اینکه از نایب شهدای تهران زنگ زدند و گفتند اطلاعات دوست شهیدت که می‌گفتی کامل کرده اید؟ ما از ایشان مدارک می‌خواهیم و اگر عکسی وجود دارد برای ما اسکن کنید و بفرستید. و من باز هم شرمنده شدم و ارسال اطلاعات شهید را به وقت دیگری وعده دادم. ماه مبارک رمضان آن سال، برای شرکت در برنامه ی شبهای قدر، رفتیم گلزار شهدا تا آن جا با شهدا قدر بگیریم. وقت خوندن دعای جوشن کبیر که شد، اهل خانواده رفتند سر مزارش و تا نزدیک اذان صبح آنجا نشستند و قرآن سر گرفتند. من هم کمی دورتر کنار مزار شهید آقامحسن حاجی میری نشستم و از دور نگاهشان می کردم و تو خیال با خودم با سید ناصر حرف می‌زدم. بهش گفتم داداش! چون دنبال خانواده‌ات و مدارکت نبودم من و حتی نزدیک مزارت هم راه نمیدی. از کی منتظرم این‌ها بلند شوند و من بیام نزدیک مزارت و باهات دردودل کنم، ولی احساس می‌کنم از این محوطه نزدیک‌تر دوست نداری بیام. از طرفی هم پاهام نمی‌کشید که سر مزارش بروم. احساس می‌کردم این طلب نشدنم از سوی ایشان است، نه من. به هر طریق که بود، شب قدر هم تمام شد و یک فاتحه از دور خواندم و برگشتیم زیباشهر. آن موقع ساکن این شهر بودیم. فردای آن روز برای نماز ظهر رفتیم مسجد حضرت ابوالفضل(ع) که روبروی کانون توانا بود. تو قنوت نماز دلم شکست و اشکهایم ناخودآگاه جاری شد و از خداوند خواستم کمک کنم تا بتوانم دوباره دل برادر شهیدم را به دست آورم. حالا دیگه باورم شده بود، از اینکه برای عهدی که در جنوب بسته بودم همت نکرده بودم، ازم دلخور است. خیلی دلم شکست و یک گریه مفصل کردم و برگشتم کانون و سرکارم. آن زمان من مسوول کتابخانه ی کانون توانا بودم. همه کتابخانه و هم آموزش آنجا را با آقایی کار می‌کردیم به نام حاج محسن قانع که مسوول فرهنگی کانون توانا بودند. روزی صحبت می‌کردند و می‌گفتند که هرازگاهی شعر می‌گویند و اصرار داشتند شعرهاشون را بخونم. با وجود اینکه هیچ تخصص و تبحری در شعر نداشتم، با اصرار ایشان قبول کردم و گفتم چشم می‌خوانم. فقط نظر احساسیم را می‌توانم بگویم چون تخصصی ندارم. لذا یک برگه آچار پرینت شده به من دادند و گفتند که این اشعار خودم است و لطف کنید بخوانید و نظرتون را بدهید. راستش برگه را گرفتم و یک نگاه سرسری و بی دقت انداختم و به حالت تایید گفتم خیلی قشنگه. خیلی با احساس است. خیلی خوب. ولی ای کاش بیشتر تمرین کنید و از این جور صحبت‌ها. یکی از دوستانم که کنارم بود، برگه ی شعر را از من گرفت و شروع به خواندن اشعارش با صدای بلند و احساسی کرد و از آقای قانع می‌پرسید اینجا مخاطب شما چیست و منظورتان کیست؟ و ایشان هم توضیح می‌داد. برام مهم نبود و من هم داشتم سرسری گوش می‌کردم. نمی‌دانم چرا آن روز اصلا حوصله شعر وشاعری و نظر دادن را نداشتم. آن هم در مورد شعر که هیچ تبحر و تخصصی در موردش نداشتم. اما دو بیتی آخر صفحه بود که یکدفه نظر مرا به خودش جلب کرد و گوش هام تیز شد. در آن دو بیتی کلمه ی سیاهپوش به گوشم آشنا بود. مثل فنر از پشت میز پریدم و رفتم به سمت آقای قانع و پرسیدم: منظور شما از سیاهپوش کیه و کدام سیاهپوش و شما چه نسبتی با سیاهپوش‌ها دارید. سیاهپوش‌هایی که شهید دارند؟ و سوال‌هایی پشت سر هم و بدون اینکه منتظر جواب بمونم می‌پرسیدم. آقای قانع گفتند: بله من این شعر را در مورد برادر دوستم که شهید شده است گفتم. پرسیدم: برادر دوست شما، همان سید ناصر سیاهپوش است. شما با کدام داداشش دوست هستید؟ گفتند: با آسید جواد دوست هستم. ایشان دوست صمیمی من هستند. این رو که گفت یک دفعه مثل اینکه حاجت گرفته باشم و دعاهای شب قدرم مستجاب شده باشد شوکه شده و بهت زده نگاهم به آقای قانع خشک و اشکهایم سرازیر شد. آقای قانع از حالت من تعجب کردند و پرسیدند چه شده است. چرا اینجوری شدی. چرا حالت بهم خورد؟ که من هم ماجرای شهید را براشون تعریف کردم و ایشان هم خیلی سریع شماره ی آسید جواد خدا بیامرز را گرفتند و به ایشون زنگ زدند. و کمتر از ده دقیه دیدم در چارچوب درب کتابخانه، سید ناصر عزیز من ظاهر شد. عجب شباهتی داشت. واقعا باورم نمی‌شد که اینقدر شباهت به همدیگر داشته باشند. آسید جواد وارد شد. نشستیم دور میز کتابخانه آقای قانع و ماجرا را براش تعریف کردم و ایشان هم قول داد با مادرش هماهنگ کنند و یک روز ما را به خانه شان دعوت کنند. بعد چند روز با آقا جواد و مادر بزرگوارشان هماهنگ شده بود و من و دوستم. خواهرم و آقای قانع راهی منزل سید ناصر شدیم. آن روز، روز موعود بود. قلبم بدجوری به در و دیوار می‌کوبید. نفسم از خوشحالی و از شدت اشتیاق، بند آمده بود. آقای قانع طبق معمول مجهز به دوربین، یک بسته باقلوا و یک شاخه گل آماده بود و رفتیم درب منزل شهید ناصر سیاهپوش. آن روز، روز خاصی بود. دو ساعت تمام نشستیم پای درد و دل مادر شهید سیاهپوش. خدا بیامرز از بچه‌گی، جوانی و شیطنت‌ها و سرانجام رفتن شهید گفت. از آخرین باری که رفت و اینکه یک صندوقچه از تمام چیزهایی که از سید ناصر باقی مانده بود، آورد و دو دستی تقدیم من کرد. آسید جواد به من گفت مادرم این صندوقچه را مثل گنج از همه پنهان کرده و براش خیلی عجیب بود که هر چه مدارک بود دو دستی آورده و به من تقدیم کرده است. هر چه عکس از سید ناصر سیاهپوش مانده بود. از مدارک تحصیلی و از کارنامه ابتدایی تا دانشگاهی. هر چه یادگاری ازش داشت برای من آورد و به رسم امانت به من سپرد. من هم خوشحال از اینکه برادرم از من رو برنگردانده است، همه را به امانت گرفتم و بردم اسکن کردم و برای برنامه ی نایب شهدا ارسال کردم و امانتی ها درا هم برگرداندم و عهد بستم هرازگاهی یک سر به مادر و برادرم بزنم. بعد از آن آقای قانع فیلمی را که تهیه کرده بود تبدیل به کلیپ کردند و یک شعری هم در همین رابطه از خودشون سرودند و یک روز هم از من دعوت کردند برای ضبط آن شعر بروم منزلشان. من آن شعر را خواندم و آقای قانع روی کلیپ کار کردند. و آنجا بود که بهم ثابت شد، شهدا هوای ما را دارند. شهدا هستند و زنده‌اند و تنهامون نمی‌گذارن و دریچه‌ای به سوی ما باز می‌کنند تا هر وقت که گرفتار می‌شویم و احساس می‌کنیم همه درها به سوی ما بسته شده است، برایمان واسطه‌های آبرومند خداوند در روی زمین می شوند و من به زنده بودن شان یقین پیدا کردم.
دست نوشته ها
سید ناصر سیاهپوش: ای برادر و خواهرم! بزرگترین خواسته‌ام از تو این است که هر گاه خونم بر زمین ریخت و قلبم از تپیدن باز ایستاد، تو باید امام را بیشتر دوست بداری و جای خالیم را پر کنی و آنقدر که من امام را دوست می‌داشتم تو جبران نمائی، تا من مرگ را با خاطری آسوده در بغل بگیرم و به استقبال او بشتابم. خواست دومم از تو این است که در عمل پیرو امام و روحانیت در خط امام باشی که انشاء ا... هستی. آری برادر و خواهرم در خط امام بودن، عمل کردن به دستورات و فرامین امام امت، پشتیبان روحانیت بودن و حمایت عملی کردن از آنان است.