خاطرات دانشجویی یادگاران شاهد و ایثارگر: بابا، یک پارتی حسابی برای من، پیش خداست

۱۳۹۱/۰۳/۱۳

خاطرات دانشجویی یادگاران شاهد و ایثارگر:
بابا، یک پارتی حسابی برای من، پیش خداست
*لطفا خاطره مرا چاپ نکنید....

نصیبه عبداللهی
کلی حرف زد، خاطره تعریف کرد و بعد انگار که شک کرده باشد، می پرسد ببخشید الآن ساعت 7:30 بعدازظهره. مگه بنیاد شهید بازه که شما از اونجا تلفن کردید؟! توضیح می دهم که ما از دفتر فرهنگی بنیاد شهید در گلزار شهدا تماس میگیرم و اینجا از صبح تا هر وقت که بخواهید باز است، کلی از بر و بچه ها می آیند و می روند... باز باور نمی کند.
می پرسد: اسم کوچک شما چیه؟ حسابی به من بر می خورد که چرا اینقدر بی اعتمادی؟
می گوید: خیلی وقت ها بچه ها سر به سرم می گذارند، الآن هم فکر کردم که شاید شما مرا سر کار گذاشتید و یکی از آن شوخی های بچه هاست. خلاصه قانع می شود که این بحث سر کاری نیست اما در آخر می گوید: لطفا خاطره مرا چاپ نکنید....
***
تلفن زنگ می خورد. صدایی خسته و خواب آلود، اما مودبانه جواب می دهد، کمی که می گذرد و خبر دار می شود که بحث چیست، فرصتی می خواهد که فکر کند.
می گویم: نیم ساعت دیگر دوباره تماس می گیرم.
ناامیدانه می گوید: نمی شود هفته بعد، آخر من حالم خوب نیست و الآن هم در بیمارستان بستری هستم.
شرمنده می شوم و می گویم که چنین فرصتی نداریم. با مهربانی می پذیرد که نیم ساعت دیگر.نیم ساعت بعد تلفن را با کلی شرمندگی بر می دارم و دوباره تماس می گیرم : الو آقای....
***
این یکی می گوید: من چه زمانی خاطره ام را بیاورم؟
می گویم: سرکار خانم اگر می شود همین الآن تلفنی تعریف کنید، بنده هم می نویسم. می گوید: آخه چی بگم؟ شروع می کنم به توضیح دادن و تعریف کردن چند تا از خاطره ها، تا برایش روشن شود که دقیقا دنبال چی هستم.
ناگهان با هیجان می گوید: آها یه چیزی یادم می آید... آنقدرخاطره اش خاص و تاثیر گذار است که حس می کنم سردم شده است. ادامه می دهد که شاعر است و یکی از شعرهایش را می خواند. شعرش هم مانند خاطره اش سخت دگرگونم می کند....
***
تمام این اتفاقات و خیلی از موارد دیگری که در اینجا آمده است، مربوط به یکصد تماسی است که با دانشجویان و یا فارغ التحصیلان شاهد و ایثارگر می گیرم. بیشتر تلفن ها یا جواب نمی دهد ویا انگار که در تعطیلات تابستانی به سر می برند و خاموشند...
***
صبح کار در دفتر نشریه و بعد از ظهرها آمدن به گلزار شهدا، آنهم در ماه مبارک رمضان و با زبان روزه ! باور کنید که حسابی کم آوردم، در حال برگشت، از گلزار شهدا عبور می کنم و فکر می کنم به نتیجه کارم و به خودم اجازه می دهم که از خودشان بخواهم که خاطرات فرزندانشان جالب، شنیدنی و تاثیر گذار شود و دوباره با انرژی بیشتری، شروع می کنم به ادامه کار...

این دختر و بسیج؟
زهرا برجی، فرزند شهید محمدعلی برجی، ورودی 89 دانشگاه آزاد تاکستان، ارشد ادبیات:
بابا پشت خاکریز بود، تیر خورده بود و درد می کشید، باز هم تیر خورد اما شهید نشد، دیدن این منظره و درد کشیدن پدرم ناراحت کننده بود. پشتم لرزید. از دستم کاری بر نمی آمد، فقط می دیدم که بابا تیر وترکش می خورد و زجر می کشد تا جایی که از خدا می خواستم که زودتر شهید و راحت شود...
وقتی از خواب بیدار شدم، آنچنان ناراحت و منقلب شده بودم که نمی دانستم چه کنم، فکر کردم بابا که شهید شده، خیلی سال پیش! چرا باید چنین خوابی ببینم؟!
تنها چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود که من چه کاری کردم که نمودش برای پدرم این گونه است که تیر می خورد، درد می کشید، زجر می کشید. نمی دانستم که چه کرده ام که بابا اینقدر ناراحت است...
از جلوی در بسیج خواهران در دانشگاه عبور می کردم که ناگهان چیزی به فکرم خطور کرد، اخیرا وقت چندانی نمی کردم برای حضور در بسیج و فعالیت، به قولی حضورم کمرنگ شده بود و انگار این کمرنگ شدن در سایر بخشهای زندگیم هم تاثیر گذاشته بود و در همه چیز کمرنگ شده بودم.
درسته، خودشه! من کمرنگ شده بودم و بابا درد می کشید و ناراحت بود... چقدر اشتباه کردم، هر چند عمدی در کار نبود، اما من مسوولیت بزرگتری دارم و وظیفه ام بیشتر است.
به بسیج دانشگاه رفتم و مثل سابق نه، بهتر از سابق فعالیت کردم، چون انگیزه ام بیشتر شده بود و روحیه ام هم بیشتر !! کارهای جالبی می کردیم. حالا خیلی از همان بچه هایی که تیپشان را در دانشگاه نگاه می کردی و با خودت می گفتی این دختر و بسیج؟ یعنی جمع تناقضات! به واسطه دوستیمان به بسیج آمده بودند و عضو فعال محسوب می شدند و تمام این تاثیرگذاری ها روی هم دانشگاهی هایم را مدیون پدرم بودم.
اکنون سالها از این اتفاق می گذرد، هر گاه که یاد آن خاطره تلخ و شیرین می افتم به من گوشزد می شود که بابا هست، بابا مرا می بیند واز من انتظار دارد....

بابا، پارتی من، پیش خداست
معصومه نجفی، فرزند شهید محمد نجفی- ورودی 88 دانشگاه بین امللی امام خمینی(ره)- روانشناسی
مادرم صورتم را بوسید و خدا را شکر کرد، از اینکه بعد از 4، 5 سال دوری از درس در کنکور شرکت کردم و قبول شدم. خودم چندان علاقه ای نداشتم، مادرم تشویقم کرد به ادامه تحصیل، به روانشناسی علاقه داشتم و حالا که در همین رشته قبول شده ام برایم انگیزه خوبی بود، وارد دنیای جدید دانشگاه شدم.
اینکه فرزند شهید بودم احساس توامان غرور و وظیفه می کنم . بنابراین خوب درس می خوانم، هر وقت که کم می آورم، می روم سر مزار پدرم و از او می خواهم که هوایم را داشته باشد، بابا یک پارتی حسابی برای من پیش خداست و همکلاسی هایی که خبر دارند همیشه می گویند هر وقت به دیدن بابایت رفتی؛ یه سفارشی هم برای ما بکن و بگو که هوای ما را هم داشته باشد!
حالا بابا پارتی خیلی ها پیش خداست، مخصوصا فصل امتحانات....:)




باید به پدر ادای دین بکنم
سید علی میری رستمی، فرزند شهید سید حسن – ورودی 85 دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) - کارشناسی مترجمی زبان
پدرم منتظر بود، او میزبان بود و من هم میهمان، برای من که هیچ وقت سایه پدر را احساس نکرده بودم و در تمام این سالها تقریبا هیچ ارتباط عاطفی و معنوی با او برقرار نکرده بودم، تجربه ای شگرف بود. ناگهان تمام تنهایی ها و بی پشتوانه بودن ها رنگ باخت.
اولین باری بود که به جنوب می آمدم و دیدن آنجا ... و حس می کردم حضور پدرم را. چنان شیرینی داشت که تاثیر عمیقی روی زندگیم گذاشت و تمام آن سال ها را با آن احساس تلخ بی کسی با خود برد و نقطه ی عطفی شد در زندگیم، پیش از آن چندان دلگرمی برای رشد و پیشرفت نداشتم.
اما حالا احساس می کنم باید به پدرم ادای دین بکنم. حالا که بیشتر سایه اش را روی سرم حس می کنم و نقطه امیدی برایم شده بود، اوضاع درسیم روز به روز بهتر شد تا جائیکه معدل ترم آخر کارشناسی ام بسیار عالی شد، بعد هم که ارشد چابهار قبول شدم. شهری قشنگ اما به شدت گرم و شرجی. به دنبال انتقالی افتادم که خوشبختانه با برخورد و همراهی مناسب عزیزان بنیاد شهید و دانشگاه به زودی انتقالی ام را گرفتم و به قزوین آمدم.
اکنون احساس می کنم هر چه دارم از پدرم است و مدیون او هستم.


همان یک جمله بابا کافی بود
معصومه دودانگه، فرزند شهید قربانعلی- ورودی 88 دانشگاه بین المللی امام خمینی(ره)- ارشد تاریخ
سال 64 بود که در آزمون آزمایشی دانشگاه آزاد قبول شدم، با خوشحالی رفتم که خبر قبولیم را به پدرم بدهم. وارد اتاق شدم، بالای چهار پایه، داشت دیوار را رنگ می کرد. گفتم بابا دانشگاه آزاد قبول شدم. خیلی خوشحال شد، ادامه دادم بابا شهریه اش زیادهِ، ترمی می شه 5 هزار تومان...
بابا لبخندی زد و گفت: تا هر جایی که می تونی باید ادامه تحصیل بدی و نگران شهریه اش هم نباشی، هر طوری که بشه جورش می کنم.
یک سال بعد بابا شهید شد و هر لحظه این حرفش تو گوشم می پیچید، نه تنها توی گوش من، بلکه همه خواهرها و برادرم و الآن هم همه امان از نظر تحصیلی خیلی خوب جلو رفتیم.
سال 71 در مقطع کارشناسی با معدل بالای 17 فارغ التحصیل شدم و تا سال 87 که در مقطع ارشد قبول بشوم هیچ گاه از فکر ادامه تحصیل باز نموندم. بچه هایم بزرگ شدند و با وجود گذشت تقریبا 18 سال همان یک جمله بابا کافی بود که دوباره مشغول به تحصیل شوم.
حالا که بچه ها بزرگ شده اند بیشتر وقت می کنم. هر از گاهی یادداشت هایی که بابا می نوشت و یا کتاب هایی که می خواند را پیدا می کنیم، پایان کتاب، تاریخ خرید، شروع و پایان زمان مطالعه را می نوشت. همه ی اینها باعث می شود که انگیزه امان بالا و بالاتر برود. همه این ها باعث می شد که ماهم اهل مطالعه و درس بودیم.


رضا، درس خوان بابا...!
رضا باباخانی، فرند شهید احمد باباخانی – ورودی 86 دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره) - حقوق خصوصی
دو تا امتحان رد کردم. حالا دیگر در مقطع ارشد، هیچ امتحانی شوخی بردار نیست و واقعا باید تمام تلاشم را به کار بگیرم تا بتونم بقیه راه را ادامه بدهم... چند تا امتحان دیگه مونده... این سردرد لعنتی، آخه الآن وقت عود کردن میگرنم بود... چرا اینجوریم، حتی نمی تونم بشینم... پاشم کمی راه برم ... شاید بهتر شدم ، حداقل این حس بد تهوع از بین می ره...
نه مثل این که این معده درد هم دست بردار نیست... آخه بابا چند نفر به یه نفر... مگه من چقدر طاقت دارم که هم سرما خوردگی، هم سردرد و هم معده درد رو باید با هم تحمل کنم، باشه تحمل می کنم اما حداقل بعد از امتحانات... الآن وسط این همه درس و مشق، واقعا وقتش نیست...
تمام مدت صبح تا ظهر این فکرها از ذهنم خطور می کرد، به معنای واقعی کلمه حالم بد بود، نه می توانستم بنشینم، نه راه بروم و نه بخوابم. پس چه باید می کردم، تازه امتحانات پایان ترم هم بود...
... خدایا خودت کمکم کن، واقعا تحملش را ندارم، آن هم در یک شهر غریب که هیچ کس نیست که هوایم را داشته باشد.
نمی شد این طور ادامه داد، باید کاری می کردم ولی اوضاع ناجور جسمی ام رمقی برای فکر کردنم نمی گذاشت، اضطراب امتحان هم از یک سو فشار را بر من چند برابر می کرد.
ناگهان چند لحظه ای انگار که در ذهنم جرقه ای بخورد از قدم زدن در اتاق با آن حال نزار دست کشیدم، به نقطه ای دور خیره شدم، چه باید بکنم و یا چه کسی می تواند به من در این شهر کمک کند؟
آها، یادم آمد، تنها کسی که می تواند خودش را به سرعت به من برساند اوست.
همان جا نشستم و دستم را از سر بی حالی به زمین تکیه دادم. پدرم و آن لحظات سخت و دردناک شهادتش، ارزش ها و علاقه اش به درس و مشق و دانش اندوزی پدرم و علمی که در قاموس او بهتر از هر ثروتی بود، حتی از سلامتی. بابا اگر واقعا این طور فکر می کردی پس حالا هم خودت کمک کن من تا اینجا تحمل کرده ام خودت بعد از اینش را کمک کن که تحمل کنم، پیکر ناتوان من بیش از این تحمل ندارد و شریکی می طلبد برای ادامه مسیر.... پدری که.....
همین چند لحظه به خودم و خدای خودم فکر کردن، همین چند لحظه با پدرم خلوت کردن و درد و دل کردن کافی بود تا بتوانم ادامه راه را طی کنم
چند دقیقه ای همان جا نشستم و همچنان فکر کردم.
کم کم حس بهتری پیدا کردم، احساس می کردم که توانم مضاعف شده و درد هایم آرام آرام از وجودم مهاجرت می کنند، حالا بهتر می توانستم فکر و تمرکز کنم. کتاب را به دستم گرفتم. چند دقیقه دیگر گذشت و فراموش کردم که معده دردی هم هست و یا سردردی، انگار دردها یکی پس از دیگری تسکین پیدا کردند و من باز شدم همان رضا درس خوان بابا...
ده ساله بودم که شهید شد. سه برادر بزرگترم را هم با خودش به جبهه برده بود که جانبازی 70 ، 40و 25 درصدی آنها هم یادگاری جبهه بود. علم بهتر از ثروت جمله معروف پدرم بود. آنچنان این اصطلاح ملکه ذهن من و دیگر برادرانم شده بود که همگی در همه مراحل به دنبال ارتقای تحصیلی بودیم و حالا به موفقیت های جالب توجهی هم در امر تحصیل رسیده بودیم.
برای همه ی فرزندان شهید لحظاتی هست که تنها به یاد پدر افتادن می تواند کمک حالمان باشد، مثل آن روز من که در ترم دو مقطع ارشد در دانشگاه بین المللی حالم بد بود و از درد به خودم می پیچیدم... یاد پدر توان درس خواندن را در من ایجاد کرد و باعث شد آنچنان از نظر روحی قدرت بگیرم که حتی بتوانم بر ضعف جسمانی ام غلبه کنم.

یاد مهربانی پدر!
م ر، فرزند شهید محمدصادق - وروردی 87 دانشگاه بین المللی امام خمینی (ره)- ارشد معماری
مدرسه شاهد می رفتم، خیلی درسم خوب نبود، یکبار در دوره راهنمایی معلم قرآن یا دینی بود که حسابی از دست وضعیت درسی بچه های کلاس عاصی شده بود، همه امان را به صف کرد و مدیر را صدا کرد، به همراه مدیر توبیخ لفظی امان کردند که برای من خیلی بد بود، یک جور ترس از درس نخواندن در وجودم سایه افکند و همان شد که شروع به درس خواندن کردم، خیلی سفت و محکم چسبیدم به دفتر و کتاب و شروع کردم به خواندن...
مدتی به همین منوال گذشت. پدر نبود، اما همیشه قاب عکسش روی دیوار لبخند می زد و یادش در ذهن من نقش کمرنگ، اما تاثیرگذاری داشت. خیلی خوب جای خالی پدر را حس می کردم، یکی از دویی که همه داشتند و من نداشتم، تک فرزند هم بودم، دوران نوجوانی سر رسیده بود، حس تنهایی و بی پشتوانگی بد جور اذیتم می کرد، حسابی درس می خواندم و این هم به شدت به من فشار می آورد. حس و حال بدی داشتم، اما کاری از دستم بر نمی آمد. با خود گفتم بد نیست که به پدر سری بزنم.
همیشه این کار را می کردم، تقریبا مرتب سر مزار می رفتیم و این خودش برای من دنیایی بود، از خودش خواستم که حالا نیست حداقل کاری کند که اذیت نشوم، گفتم که حالم بد است، گفتم که درس ها سخت است و من حسابی درس می خوانم. اما باز حال روحی درست و درمانی ندارم و نمی دانم چه کنم، گفتم نمی دانم چطور اما هر جور که شده باید حالم را خوب کند ...
چند ماهی از این ماجرا گذشت.
ناگهان به یاد حال بد چند مدت پیشم افتادم، اصلا یادم رفته بود که حالم بد بود، در واقع بدون اینکه بفهم چه زمانی و چطوری به طور ناخودآگاه روبه راه شده بودم و از آن حس بد دیگر خبری نبود...
همیشه در سخت ترین لحظات، مزارش مامن و پناهم بود و همین امید به مهربانی پدرانه اش باعث شد که یاد بگیرم چگونه به خدا توکل کنم.
حالا هم که دانشجو هستم هنگام امتحانات توکل بر خدا و یاد مهربانی پدر و اینکه هوای مرا دارد کمک می کند که به خوبی درس بخوانم و امتحانات را با موفقیت به پایان برسانم. می توانم بگویم هر چه حال خوب دارم و هر موفقیتی به نوعی مدیون پدرم هستم.


هشت سال مقدس دیپلم
مولود آقا سید رضایی، فرزند شهید سیدعلی اکبر- ورودی 87 دانشگاه پیام نور قزوین- روانشناسی
از نظر جسمی بچه ضعیفی بودم، با خواهرم یکی دو سال اختلاف سنی داشتم. با اینکه دوران راهنمایی بودیم اما تجدید آوردن هم جزیی از برنامه تحصیلی امان بود. یک بار پدرم به خواهر تشر زد که چرا تجدید آوردی؟ باید بیشتر درس می خواندی. اما به من چیزی نمی گفت، تا جایی که صدای خواهرم در آمد که چرا به مولود چیزی نمی گویی؟ او هم که تجدید آورده، پدرم گفت: مولود ضعیفه، حتی اگی ترک تحصیل کند من چیزی به او نمی گویم. درس خواندن برای او سخت است و به او فشار می آورد.
و راست هم می گفت، خیلی به من فشار می آمد. با آنکه عاشق درس خواندن بودم و خیلی کتاب مطالعه می کردم اما چندان نمی توانستم درس بخوانم و تجدید می آوردم. در هر صورت این حرف پدرم به من اثر می کرد، انگار که لجم می گرفت که ثابت کنم این طور نیست و باید از من هم توقع داشته باشد و همین باعث می شد که کمی بیشتر به خودم فشار بیاورم.
بابا سال 65 مفقودالاثر شد. سال 71 دیپلم ردی گرفتم و با اینکه دانشگاه قبول شدم اما به دلیل تجدیدی زیاد نتوانستم برای ثبت نام در دانشگاه اقدام کنم. آن روزها مادر هم حالش خیلی خوش نبود. این ها همه بهانه ای شد که بی خیال درس شوم. در حالی که اگر می خواستم می توانستم هم تجدیدی ها را پاس کنم و هم خودم را به ترم بهمن دانشگاه برسانم، اما خب بهانه بهانه است دیگر.
دیپلم گرفتم و همیشه سر به سر مامان می گذاشتم و می گفتم که بابا در هشت سال دفاع مقدس شرکت کرد و من در هشت سال مقدس دیپلم گرفتن. سعی کردم که دیپلمم را بگیرم. اگر چه کما فی سابق خیلی خوب درس نمی خواندم.
در همان دوره یعنی سال 75 خبر قطعی شهادت پدر رسید و من هم سرانجام سال 79 دیپلمم را گرفتم. اما هیچگاه این بحث که باید خود را به پدرم ثابت کنم از ذهنم بیرون نمی رفت و به خودم می گفتم حتی اگر 70 سالم بشود باید به دانشگاه بروم، خلاصه همه اینها دست به دست هم داد تا سرانجام سال 87 در رشته روانشناسی در دانشگاه پیام نور قبول شدم و الآن در حال تلاشم تا وضعیت درسی ام بهتر شود و بتوانم خیلی خوب درس بخوانم. هنوز هم می خواهم به پدرم ثابت کنم که من هم می توانم درس بخوانم. همانطور که دوست داشت...