غلامرضا ابراهیمی: شب بود. در محل مأموریتمان دور هم جمع شده بودیم و هر کس در رابطه با جبهه، جنگ و شهادت، مطلبی میگفت. نوبت به «ابراهیمی» رسید. او گفت: «من دوست دارم همانند مولایم، «ابوالفضل العباس» (ع) شهید شوم.»
حرفهایمان تمام شد و همگی خوابیدند؛ اما «فرج الله» نخوابید و مشغول دعا و نماز خواندن شد.
گفتم: «بیا تو هم کمی استراحت کن و بخواب که فردا کار زیاد داریم.»
در جوابم گفت: «من دو ساعتی بیشتر وقت ندارم و نمیتوانم بخوابم!»
من، متوجه مطلبی که گفت نشدم و تا آمدم بیشتر سؤال کنم، افراد «کومله» به ما حمله کردند. بچهها هم از خواب بیدار شدند و به مقابله با آنها پرداختیم.
در حال درگیری با دشمن بودیم، که ترکشی به «فرج الله» اصابت و یکی از دستهای او را قطع کرد. در همین حین ترکش دیگری مچ دست دیگرش را هم از بدن جدا کرد.
درگیری ادامه داشت. خون زیادی از «ابراهیمی» رفته بود و امکان برگشت به عقب هم نبود؛ اما او مرتباً با فریادهای «الله اکبر»، به دوستان همرزمش روحیه میداد و مرتب میگفت: «بچهها! حال من خوب است.»
«فرج الله» در حالی که ندای «الله اکبر» سر میداد، با آخرین تیر دشمن نقش بر زمین شد و من تازه متوجه شدم که دُرست دو ساعت از حرفی که به من زده بود، گذشته است ...!