در حال دریافت تصویر  ...
نام مهدی ربیعی
نام پدر حسین
نام مادر رقیه
محل شهادت سردشت

بیوگرافی
ربیعی، مهدی: بیستم آبان ۱۳۴۷، در شهر قزوین به دنیا آمد. پدرش حسین، کارگر کارخانه بود و مادرش رقیه نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. به عنوان پاسدار وظیفه در جبهه حضور یافت. ششم شهریور ۱۳۶۶، در سردشت بر اثر اصابت سهوی گلوله به شکم، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

محل تولد قزوین تاریخ تولد ۱۳۴۷/۰۸/۲۰
محل شهادت سردشت تاریخ شهادت ۱۳۶۶/۰۶/۰۶
استان محل شهادت آذربایجان غربی شهر محل شهادت سردشت
وضعیت تاهل مجرد درجه نظامی
تحصیلات پنجم ابتدائی رشته -
عملیات سال تفحص
محل کار بنیاد تحت پوشش
مزار شهید قزوین - قزوین


در صورت داشتن تصاویر یا اطلاعات بیشتری از شهید می توانید آنها را در اختیار ما قرار دهید تا در سایت قرار گیرد

   
عنوان         فایل   
متن
تصاویر
اسناد
دست نوشته ها
از یادداشت های مهدی ربیعی: حدود ساعت ۷ صبح بود. داخل سنگر همه در حال چُرت زدن بودیم؛ چون شب قبل اصلاً نخوابیده و تا صبح نگهبانی داده بودیم. در حال چُرت زدن بودیم، که سر و صدای عجیبی شنیدیم. راستش کمی ترسیده بودیم. صدا، صدای آشنایی نبود. سَرم را از سنگر بیرون بُردم. آن‌ها هفت نفر بودند. هفت تا عراقی، که به پشت خاکریز ما نفوذ کرده بودند. خیلی خسته و خواب‌آلود بودیم و اصلاً نمی‌دانستیم که چه باید بکنیم؛ اما خلاصه یکی از بچه‌ها سکوت را شکست و گفت: «بهتر است بدون این که آن‌ها متوجه بشوند، ناگهان از سنگر بیرون بزنیم و عراقی‌ها را قلع و قمع کنیم!» ... اما من با او موافق نبودم. صدای دشمن هر لحظه بلندتر بلندتر و فاصله‌ی آن‌ها با ما کم‌تر کم‌تر می‌شد؛ طوری که انگار در چند قدمی ما هستند. آن‌ها ۷ نفر بودند و ما فقط ۳ نفر بودیم. من تصمیمم را گرفته بودم. گفتم: «بچه‌ها! من اول می‌روم بیرون و شروع به تیراندازی می‌کنم و بعد شما پشت سر من بیایید تا همه‌شان را به درک واصل کنیم.» یک لحظه ـ انگار کسی مرا به بیرون از سنگر پرتاب کرده باشد ـ از جا کنده شده و با شعار یا «فاطمه زهرا» س)، بدون این که آن‌ها را هدف گرفته باشم، شروع به تیراندازی کردم؛ اما از همه جا بی‌خبر، متوجه شدم آن هفت نفر در حالی که دستمال سفید به دست داشتند، آمده بودند تا خود را تسلیم ما بکنند. در همین لحظات هم بقیه‌ی بچه‌ها از سنگر بیرون آمدند و پس از دستگیری عراقی‌ها، به سوی سنگر فرماندهی حرکت کردیم، که هم فرمانده و هم سایر بچه‌ها، با دیدن ما حسابی تعجب کردند!