سرگرد رضا نیکخواهی: پروازهای وضعیت اضطراری تمام شده بود .به همراه شهید بابایی جهت استراحتی کوتاه در زیر سایه هواپیمه ، روی زمین نشسته بودیم . عباس که از پروازهای پی در پی خستگی در چهره اش آشکار بود رو به من کرد و در حالی که به کارگری که در محل استقرار هواپیماهای آماده مشغول نظافت بود، اشاره کرد، و گفت:
آقا رضا آن کارگر را می بینی .از خدا می خواستم که به جای آن کارگر بودم و آنجا را جاروب می کردم.
من از این گفته او کمی دلگیر شدم و گفتم:
چرا چنین آرزویی می کنی ؟شما که الان فرماندهی پایگاه را برعهده داری و این مسئولیت سنگینی است.در ثانی شما شایستگی ارتقاء به پست های بالاتر در نیروی هوایی را نیز دارید.
شهید بابایی در حالی که چهره از من برگرفته بود و با نگاه نافذش به آسمان می نگریست ، گفت:
نه اینکه از شغلم ناراحتم، ولی اگر کارگر ساده بودم، مسئولیتم در نزد خداوند کمتر بود.حالا که فرمانده پایگاه هستم ، هر کجا حادثه ای رخ دهد فکر می کنم، شاید، کوتاهی من باعث به وجود آمدن آن بوده است، به همبن خاطر است که آرزو می کنم، کاش به جای آن کارگر ساده بودم