رقیه محمد قاسمی، خواهر شهید: برادرم تازه ازدواج کرده بود و در جهاد سازندگی کار می کرد، یکی از آشنایان مریض شده بود و در تهران بستری بود و پسرش هم در حال ساختن خانه بود، آنها کسی را نداشتند که کمکشان کند، اما هروقت که محمود از سرکارش بر می گشت، به کمک آنها می رفت و بعضی روزها را هم مرخصی می گرفت و برای عیادت مریضشان به تهران می رفت.
ما به او می گفتیم تو کارمند دولت هستی، نکند که اخراج شوی؟ ولی او می گفت: آنها کسی را ندارند و کمک به آنها از همه چیز واجب تر است، حتی اگر مرا اخراج کنند.